ارسالها: 2814
#11
Posted: 24 Jul 2012 21:23
تسلیم عشق
...
آهای عشق ، من تسلیم تو هستم...
آهای عشق ، من هیچ حرفی در برابرت ندارم که به زبان بیاورم...
تو مرا شکست دادی ای عشق... من تسلیم احساسات آتشین تو میباشم...
آهای عشق ، تو مرا خیلی شکنجه دادی ، مرا عذاب دادی ، یک دنیا غم و غصه در وجودم جا دادی ، ولی من باز هم من با این همه عذاب تسلیم تو شدم...
ای عشق تو مرا در باتلاق زندگی فرو بردی ، تو مرا در زندان عاشقی اسیر کردی ، تو مرا در سرزمین دروغینت نگه داشتی تا من از تو دور نشوم...
آهای عشق من تسلیم تو هستم ، اینک که من تسلیم تو شده ام ،میخواهی دوباره مرا شکنجه دهی ؟. مرگ را به تو ترجیح دادم ، اما تو نگذاشتی که من خودم را از این دنیا و از تو راحت کنم...
ای عشق ، تو کجایی؟. فریاد مرا می شنوی؟.. گریه های را میبینی؟... غم و غصه های مرا احساس می کنی؟..... پس چرا پاسخی به من نمیدهی؟...
من تسلیم تو شده ام ... آروز داشتم یک بار هم تو تسلیم من شوی !
تنها آروزی من این بود که من تو را فراموش کنم ! اما...!
اما نتوانستم فراموشت کنم ، تو احساسی را در وجود من قرار دادی که دیگر فراموشی تو زمان مرگم هست...! آهای عشق من تسلیم تو هستم...
جایی که همه ادعای خاص بودن دارن، تو عادی باش،
.
.
اینجوری خاص ترین آدمی
ارسالها: 1095
#13
Posted: 25 Jul 2012 00:06
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش مي کردي
تمامي ذرات وجودت، عشق را فرياد مي کرد.
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
چشمهايم را مي شستي
و اشکهايم را با دستان عاشقت به باد مي دادي.
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهاي يک عشق زميني را با خود به عرش خداوند ببرم.
اي کاش مي دانستي...
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
هرگز قلبم را نمي شکستي
گر چه خانه ي شيطان شايسته ي ويراني است.
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
لحظه اي مرا نمي آزردي
که اين غريبه ي تنها، جز نگاه معصومت پنجره اي
و جز عشقت، بهانه اي براي زيستن ندارد.
اي کاش مي دانستي...
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
همه چيز را فدايم مي کردي
همه آن چيز ها که يک عمر بخاطرش رنج کشيده اي
و سال ها برايش گريسته اي.
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
همه آن چيز ها که در بندت کشيده رها مي کردي
غرورت را... قلبت را... حرفت را...
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
دوستم مي داشتي
همچون عشق که عاشقانش را دوست مي دارد.
کاش مي دانستي که چقدر دوستت دارم
و مرا از اين عذاب رها مي کردي
اي کاش تمام اينها را مي دانستي . .
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 6368
#14
Posted: 2 Aug 2012 06:17
یــادت کنــم ار شاد و اگر غمگینم
نامت برم ار خیزم و گر بنشینم
با یاد تو خو کرده ام ای دوست چنانک
در هرچه نظر کنم تو را می بینم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 455
#15
Posted: 14 Aug 2012 02:27
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ....
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺍﺯﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﻫﺎ ﺷﺪ....
ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺑﻮﺩﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ،ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ،
ﺭﺍﻫﯽ ﺟﺰ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻗﺼﻪ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪ!
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺍﺑﺮﯼ ﺷﺪ ، ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺍﺳﺖ ،
ﻛﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ...
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺷﺪ ، ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺷﺪ...
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺧﺘﯽ ،
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﻛﻢ ﻧﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺘﻢ ،
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻛﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ،
ﺍﻣﺎ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻛﺲ ﺑﻮﺩﻡ!
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ ، ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺷﻚ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻛﺴﯽ ﺍﺷﻜﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﻙ
ﻧﻜﺮﺩ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻛﻨﺪ.
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺷﻮﻡ ، ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻛﺮﺩ ،
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ، ﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﮔﺬﺷﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ
ﺑﻮﺩﻥ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ!
ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ،
ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺪﺍﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ!
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ....
ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﺍﯼ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ
ﻛﻨﻢ ،
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ،
ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭﻗﻠﺒﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ...
ﭼﻪ ﺯﻭﺩﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻡﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻡ!
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 61
#17
Posted: 2 Sep 2012 20:14
هیچ
مرگ یک هیچ بزرگ است و دنیا همه هیچ
من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ
دل هر آینه لبریز جهان من و توست
پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ
از اجاق شب ایلم چه نشان می گیری؟
گرگ و میش سحر و ایل و شبان و رمه هیچ!
با منی از همه ی همهمه ها دور ولی
قسمتم از تو، از این شهر پر از همهمه هیچ
خوابم، از وهم شب و سایه به خود می پیچم
چیست سهم تو از این خواب پر از واهمه؟ هیچ
منِ محکومِ به من، داد به کوه آوردم
هیچ... جز هیچ... نه... نشنیدم از محکمه هیچ
دم رفتن همه از بغض زمین می گویند
از تو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ
هیچ یعنی منِ از حسرت رویت دلتنگ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ
اولین صفحه تقدیر دو دستم پر پوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ
بی تو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده
ارسالها: 78
#19
Posted: 3 Sep 2012 20:22
دل
ای دل غمزده در سینه ی غمناک سلام
کعبه ی عشق توئی پاک تر از پاک سلام
مرهمی نیست کزآن درد تو آرام شود
ای به زخم همگان مرهم و تریاک سلام
بی سب نیست که دل نام نهادند ترا
هر چه فهم است توئی خانه ادراک سلام
هستی عالم امکان همه از خاک و گلند
همه ی عالم هستی زتو ای خاک سلام
خانه ای در قفس سینه ترا ساخته اند
بنگر این خانه که باغیست پر از تاک سلام
می از آن نوش مرا غصه فراموش کنم
غصه می آورد این می نی غمناک سلام
دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود ...
انگار خودش نبود ...
افتاد،
شکست،
زیر باران پوسید ...
آدم که نکشته بود ...
عاشق شده بود ..
ارسالها: 181
#20
Posted: 23 Jun 2013 22:43
شعر بی پایان من :
شعر بی پایان من
رفت تنهایی، آمد جای آن یک عشق آسمانی
شکست شیشه غمها،شد روزگارم مثل آن روزها،روزهایی که با تو بودم و تو در کنارم،
مگر اینکه این روزها تنها از درد دلتنگی بنالم!
ناله های من نیز همراه با نفسهای دلتنگیست
این حال و هوایی که در من میبینی همیشگیست،
همین یک ذره غباری هم که بر روی دلم نشسته از خستگی لحظه های دوریست.
نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم نه مثل پرنده در آسمانها ،
من تو را بی رویا ،همینجادر کنار خودم میبینم،
که نشسته ای بر روی پاهایم، خیلی خوب فهمیده ای که چقدر دوستت دارم
من تو را دارم ،فقط تو را
تا به حال دیده بودی دیوانه ای همچو من را؟
چند لحظه به وسعت تمام لحظه ها، نگاهت میکنم و همین میشود که من تو را حس میکنم
یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانه ات پر کرده
تویی قبله راز و نیازهایم ، دستانت را به من سپرده ای و گرم شده دستهایم...
تو اینجا هستی و من همانجا ، احساس میکنی تپشهای قلب من را؟
یک عمر ، یک دنیا احساس را بر روی دوشم میکشانم تا برسم به جایی که هنوز هم خستگی در تنم نباشد ، آنقدر عاشق باشم که هنوز همه وجودم گرم باشد ، تو در قلبم باشی و من دیوانه ات باشم.
تا همینجا همین خط،بگذار آخر خطمان را نشانت دهم
آخر خط ما یک نقطه چین است...
میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی است...
وقتی همه چیز روبراه است که امیدواری معنا ندارد ،
امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛
پس
هیچ وقت نا امید نشو ،
بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...
ویرایش شده توسط: Nima_785