ارسالها: 256
#91
Posted: 30 Aug 2011 05:56
شراب شعر چشمهای تو
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می ایی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#92
Posted: 30 Aug 2011 05:56
ستاره كور
ناتوان گذشته ام ز كوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون كلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال
سر نهاده چون اسير خسته جان
در كمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان كور
در غبار كهكشان سرنوشت
مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم كه گريه در نهان كنم
يا مرا جدايي تو مي كشد
يا ترا دوباره مهربان كنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنكه با تو بود و با خدا نبود
مي كند هواي گريه هاي تلخ
آن كه خنده از لبش جدا نبود
بي تو من كجا روم كجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود كنم فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش كس نمي رسد
مي رسي به كام دل كه بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#93
Posted: 30 Aug 2011 05:56
كبوتر و آسمان
بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه پيش ازين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده سر در كمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#94
Posted: 30 Aug 2011 05:57
سرو
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاك كسي
زير يك سنگ كبود
دردل خاك سياه
مي درخشد دو نگاه
كه به ناكامي ازين محنت گاه
كرده افسانه هستي كوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ كبود
تا كشم چهره بر آن خاك سياه
وندرين راه دراز
مي چكد بر رخ من اشك نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اكنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشك نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري كه نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست كسي
روح آواره كسيت
پاي آن سنگ كبود
كه در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شكافد دلم از زهر سكوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است كه شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه كه اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نتوفد جز باد
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن پيكر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سكوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو كرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبكبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#95
Posted: 30 Aug 2011 05:58
دريا
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي كه اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم كرده راهي
مرا با خود به هر سويي كشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
كه زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گم كرده بودم
زهر بام و دري سر مي كشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا كه او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بي كس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها شكسته
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت سر به زير بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بي كس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سكوت جاوداني را شكستند
ميپرسيد اي سبكباران مي پرسيد
كه اين ديوانه از خود بدر كيست
چه گويم از كه گويم با كه گويم
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بي كرانه
لبي از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مي پرسد اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#96
Posted: 30 Aug 2011 05:59
در ميان برگهاي زرد
تاب مي خورم
تاب مي خورم
مي روم به سوي مهر
مي روم به سوي ماه
در كجا به دست كيست
بند گاهواره ام ؟
برگهاي زرد
برگهاي زرد
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
مثل چشم هاي منتظر نگاه ميكنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از ميانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون آينه
چهرهاي شكسته خسته
بانگ مي زند كه
وقت رفتن است
چهره اي شكسته خسته
از برون جواب مي دهد
نوبت من است؟
من در انتظار يك شاياره ام
حرفهاي خويش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنيده آه
نشنود كسي دوباره ام
اي كه بعد من درون گاهواره ات
سالهاي سال
مي روي به سوي مهر
مي روي به سوي ماه
يك درنگ
يك نگاه
روي راهي از ازل كشيده تا ابد
در ميان برگهاي زرد
مي تپد به ياد تو هنوز
قلب پاره پاره ام
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#97
Posted: 30 Aug 2011 06:02
تو نسیتی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها،
لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی !
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#98
Posted: 30 Aug 2011 06:02
شب های شاعر
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها می کند خیال انگیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیبایی
نیمه شب زیر این سپهر کبود
من و آغوش باز تنهایی
در اتاقی چراغ می سوزد
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانی است
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را
ا مگر آدمی زند برآب
رقم نقش خود پرستی را
عشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی را
با دل شاعری چه ها که نکرد
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت کنده
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پرکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خکدان کنده
خلوت عشق عالمی دارد
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانش
می گذارد ز درد نکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانش
در کفش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمد
دل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گوید
گاه از رنج های تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گوید
تا دلی هست های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچال
می خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پریرخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاه
آه اینروشنی سپیده دم است
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#99
Posted: 30 Aug 2011 06:03
غروب پاییز
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبنک
به هر سیلی گلی افتاده بر خک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#100
Posted: 30 Aug 2011 06:03
پرستش
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست