ارسالها: 6368
#151
Posted: 10 Mar 2014 09:34
گلبانگ تو
ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
از حنجره ات
پنجره ای سوی خدا باز
احساس من و ساز تو
جانهای هم آهنگ
حال من و آوای تو یاران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است بیفروز
قول و غزلت پرچم شادی است
برافراز
◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘
سر
کلام سرود را
همانند یک سلاح
بیندیش و آنگه ودبکاربر
که با حرف سربی
بر اندام کاغذ
توانی نوشت گل
و با سرب آتشین
بر اندام آدمی
توانی زدن شرر
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#152
Posted: 10 Mar 2014 09:36
پس از باران
گل از طراوت باران صبحدم لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبریز
هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم دریندیار که هست
روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است
فضای دهر ز خونابه لبریز
ببین در ایینه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سیاووش جام لبریز
چگونه درد شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#153
Posted: 10 Mar 2014 09:37
شکوه روشنایی
افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#154
Posted: 10 Mar 2014 09:40
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
که از عنایت شان می رسد به گردون آه
کبوتران سپید
بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه
◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘
دریچه
وقتی ستاره نیز
سو سوی روزنی به رهایی نیست
آن چشم شب نخفته چرا پشت پنجره
با آن نگاه غمگین
ژرفای آسمان را
می کاوید
آنگاه بازمیگشت
نومید
میگریست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#155
Posted: 10 Mar 2014 09:46
از صدای سخن عشق
زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
جوان و پیر کدام است زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر میکشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است
◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘
هر که با ما نیست
گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟
◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘♦◘
بهار خاموش
ندانم این نسیم بال بسته
چه خواهد کرد با جان های خسته
پرستو می رسد غمگین و خاموش
دریغ از آن بهاران خجسته
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#156
Posted: 10 Mar 2014 09:47
ای وای شهریار
در نیمه های قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان میخواند
می خواند با صدای حزینش
می خواست تا صدای خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
در اصل یک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمین و درین پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار
هر یک تبر به دست چراییم ؟
این آتش ای شگفت
در مردم زمانه او در نمیگرفت
آزرده و شکسته
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانی ام
دنبال همزبان
می گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف می زد
با کوه
حیدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روی غم گذاشته عمری است شهریار
من با تو درد خویش بیان می کنم تو نیز
بر گیر این پیام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
ای کاش جغد نیز
در این جهان ننالد
از تنگی قفس
این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند
افتاده در کمند
پیوسته می خروشد در تنگنای دام
وز خلق بی مروت بی درد
یک ذره مهر و رحم طلب میکند مدام
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
و دیگر مزن دم از وطن من
وز کیش من مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
زین پیش گشته اند به گرد غزل بسی
این مایه سوز عشق نبوده است در کسی
می رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صدای حزینش
این بغض سالها
این بغض دردهای گران در گلو گرفت
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود
در چشم روزگار
جان مایه محبت و رقت
ای وای شهریار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#157
Posted: 10 Mar 2014 09:48
آیا برادرانیم ؟
جانی شکسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
ایا برادرانیم با یکدیگر ستیزان
آه آن امیدها کو
چون صبح نوشکفته
تا حال من ببینند در شام برگ ریزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#158
Posted: 10 Mar 2014 09:49
شکار
در دل خاموش کوه تبر صدا کرد
در دل کبکی ترانه خوان شرر افتاد
ناله کنان از فراز دامنه کوه
در ته خاموش دره
خونجگر افتاد
بال و پری چند زد به سینه درافتاد
کوه نشینان صدای تیر شنیدند
بال زنان جوجگان گمشده مادر
در پی مادر ز آشیانه پریدند
دیده گشودنی بی قرار به هر سو
در ته خاموش دره وای چه دیدند
کاغذی از برف بود و جوهرب از خون
دست قساوت کشیده نقش و نگاری
پیکر کبکی جگر شکافته خاموش
خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش
مشت پری غرق خون فتاده کناری
پر شد از اشک چشم دختر خورشید
بر خود پیچید بس که ظلم بشر دید
دیده فرو بست و خشمگین شد و لرزید
چهره خود را ز روی منظر برتافت
دامن خود را ز روی دامنه برچید
راست شد از پشت سنگ قامت صیاد
خاطر او بود ازین نشانه زدن شاد
کرد از آنجا به سوی صید خود آهنگ
دامنه لغزنده بود و بخ زده و سنگ
خنجر برنده بود و سخت چو پولاد
بخ زده سنگی نکرد تاب و فروریخت
پیش نگاهش دهان دوزخ واشد
دست به دامان خار بوته ای آویخت
پایش از آن تکیه گاه سست جدا شد
بار و تفنگش به قعر دره رها شد
چندان جان کند تا که از ره غاری
خسته و خونین به حال زار و نزاری
یافت از آن ورطه کوره راه فراری
چند کبوتر فراز دامنه دیدند
سایه مردی که جا گذاشته باری
کیسه پر از کبک بود و خون کبوتر
جانی در آن هنوز می زد پر پر
شب به جهان پرده میکشید سراسر
جای به جا لای بوته ها و گون ها
سرخی خون بود و چند جوجه تنها
در دل شب در سکوت دره و مهتاب
پیکر کبکی جگر شکافته خاموش
خرمن برفش گرفته تنگ در آغوش
دور و برش جوجگان بخ زده بی خواب
بال و پری می زنند خسته و بی تاب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#159
Posted: 10 Mar 2014 09:50
حرف طرب انگیز
هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و ی سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه میگسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#160
Posted: 10 Mar 2014 09:52
روح چمن
ای دوست چه پرسی تو که
سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تیره این شهر
تایید و به آنجا که قدر گفت و قضا
رفت
ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت
ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...