انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین »

Fereydoon Moshiri Poems | اشعار فریدون مشیری


مرد

 
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست

     
  
مرد

 
دراين جهان لا يتناهي،
آيا، به بيگناهي ماهي،

- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم ! )

گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،
اين قلب بر جهنده،

آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه !

در كام تان گواراست ؛
حرفي دگر ندارم ! ...


     
  
مرد

 
می خورد نم نم
با رقصی چشم گیر
بر روی شیشه
می لغزد و باز بعدی
می آیند و می روند
قطرات اشک خدا
خورشید، بزرگی خود را
با دیدن زیبایی باران
می دهد به دست فراموشی.
رنگین کمانی است هفت رنگ
جواب آسمان به نگاه خورشید
پرندگان همه خاموش ماندند
می نگرند به جلوه پیوند
محو تماشا زیر برگ درختان
خیسی چشمم کم شد
انگار باران قطع شد
پرندگان با سرو صدا و هیا هو
می خورند افسوس و می کنند
شکر خدا، که این بار نیز
فرصت تماشا به ما دادی
و آرزو دارند
که باری دگر ببینندش
باران بر سر من دست نوازش می کشد
و من به پرندگان نگاه می کنم
که چگونه خود را مخفی می کنند
و به خود فرصت بارانی شدن نمی دهند
صورتم خیس و پاهایم گلی
می دوم، نه؛ پرواز می کنم
جای من زمین نیست
در آن لحظه شادی، ابرها
مرا این طرف و آن طرف می برند
خورشید می نگرد که چه عاشقانه
می چرخم در باران
آسمان حسودی می کند که ای کاش
بودم به زیر باران
حال که من در فراقش به سر می برم
خدایا یاری رسان
ناگهان قطره ای آمد فرود
بر دیدگان
آری او می داند که درد من تنها
هست باران
که غم ها زیر خاک روند
و شوم آزاد
     
  
مرد

 
باز كن پنجره‌ها را، كه نسيم
روز ميلاد اقاقي‌ها را
جشن مي‌گيرد،
و بهار،
روي هر شاخه، كنار هر برگ،
شمع روشن كرده است.
همة چلچله‌ها برگشتند،
و طراوت را فرياد زدند.
كوچه يك پارچه آواز شده است،
و درخت گيلاس،
هدية جشن اقاقي‌ها را،
گل به دامن كرده است.
باز كن پنجره ها را اي دوست!
هيچ يادت هست،
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد،
هيچ يادت هست،
توي تاريكي شب‌هاي بلند،
سيلي سرما با خاك چه كرد؟
با سر و سينة گل‌هاي سپيد،
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزة باران را باور كن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببين!
و محبّت را در روح نسيم،
كه در اين كوچة تنگ،
با همين دست تهي،
روز ميلاد اقاقي‌ها را
جشن مي‌گيرد.
خاك، جان يافته است.
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره‌ها را ...
و بهاران را باور كن !
     
  
مرد

 
در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه
خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان
همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه

***

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

***

حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!
گريان دويده در پي فرداي بي اميد
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

***

سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق
در آسمان بخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

***

اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور
اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ
خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

***

اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟
ديگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است


     
  
مرد

 
شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می‌خواندم از لایتناهی.
آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز
شب‌ها که سکوت است و سکوت و سیاهی.
امواج نوای تو ، به من می‌رسد از دور
دریایی و من تشنه‌ی مهر تو ، چو ماهی.
وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان
خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی.
     
  
مرد

 
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک ،
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگ های سبز بید ،
عطر نرگس رقص باد ،
نغمه شوق پرستو های شاد ،
خلوت گرم کبوتر های مست...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ،
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها ،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ،
خوش به حال غنچه های نیمه باز ،
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب.


خوش به حال من ، گرچه - در این روزگار -
جامه رنگین نمی پوشی به کام ،
باده رنگین نمی نوشی ز جام ،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید - تهی یست


ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.


گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
     
  
مرد

 
بر قله ایستادم .

آغوش باز کردم .

تن را به باد صبح ،

جان را به آفتاب سپردم .

روح یگانگی

با مهر ، با سپهر ،

با سنگ ، با نسیم ،

با آب ، با گیاه ،

در تار و پود من جریان یافت !

موجی لطیف ، بافته از جوهر جهان ،

تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت .

" من " را ز تن ربود !

" ما " ماند ،

راه یافته در جاودانگی !
     
  
مرد

 
شب ها كه دريا، مي كوفت سر را
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها كه مي خواند، آن مرغ دلتنگ،
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها كه مي ريخت، خون شقايق،
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها كه مي سوخت، چون اخگر سرخ
در پاي آتش، دل هاي ياران؛

***

شب ها كه بوديم، در غربت دشت
بوي سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها كه غمناك، با آتش دل،
ره مي سپرديم، در زير باران؛

غمگين تر از ما، هرگز نمي ديد
چشم ستاره، در روزگاران !

***

اي صبح روشن ! چشم و دل من
روي خوشت را آئينه داران !
بازآ كه پر كرد، چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران !
     
  
مرد

 
شنيده اي صد بار،
صداي دريا را .
سپرده اي بسيار،
به سبزه زارش، پروانه تماشا را .

نخوانده اي - شايد -
درين كتاب پريشان، حكايت ما را :
هميشه، در آغاز،
چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،
سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ...
سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن !
شب، از جدائي مهر
به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز،
دوباره برگشتن !
فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن

دوباره جوشيدن
دوباره كوشيدن

تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ،
هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن،
همه تلاش براي رسيدن، آسودن،
رسيدني كه دهد دست،
بعد فرسودن !
هميشه در پايان،

به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن !
در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن !
نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را !
دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك
كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ...
اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي
ز دست وامگذاري اميد فردا را!


     
  
صفحه  صفحه 3 از 27:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  24  25  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Fereydoon Moshiri Poems | اشعار فریدون مشیری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA