ارسالها: 256
#61
Posted: 30 Aug 2011 05:35
از نور حرف مي زنم
هر بامداد تا نور مهر مي دمد از كوه هاي دور
من بال مي گشايم ، چابك تر از نسيم
پيغام صبحدم را
با شعرهاي روشن
پرواز مي دهم .
انبوه خفتگان را
با نغمه هاي شيرين
آواز مي دهم
از نور حرف مي زنم ، از نور
از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور .
اما در ازدحام خيابان
گم مي شود صداي من و نغمه هاي من .
گويند اين و آن :
" خود را از اين تكاپوي بيهوده وارهان !
بي حاصل است اين همه فرياد
در گوش هاي كر !
ديوانه حرف مي زند از نور
با موش هاي كور ! "
بيگانه با تمامي اين حرف هاي سرد
من ، همچنان صبور
با عشق ، شوق ، شور
انبوه خفتگان را
آواز مي دهم .
پيغام صبحدم را
پرواز مي دهم
هر سو كه مي روم
در گوش اين و آن
حتي در ازدحام خيابان
از نور حرف مي زنم ،
از نور ...
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#62
Posted: 30 Aug 2011 05:36
نمي خواهم بميرم
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
كجا بايد صدا سر داد ؟
در زير كدامين آسمان ،
روي كدامين كوه ؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد !
كجا بايد صدا سر داد ؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر ، آسمان كور است
نمي خواهم بميرم ، با كه بايد گفت ؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم .
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم !
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
با اين مهر ، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است .
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .
جهان بيمار و رنجور است .
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است .
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي ، چه دنيائي !
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي و نور است ...
نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#63
Posted: 30 Aug 2011 05:37
دستهامان نرسيده ست به هم ...
از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!
شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .
در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !
دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#64
Posted: 30 Aug 2011 05:38
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
باالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#65
Posted: 30 Aug 2011 05:38
سکوت
دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني است
بمير اي دل كه مرگت زندگاني است
مياد آندم كه چنگ نغمه سازت
ز دردي بر نيانگيزد نوايي
مياد آندم كه عود تار و پودت
نسوزد در هواي آشنايي
دلي خواهم كه از او درد خيزد
بسوزد عشق ورزد اشك ريزد
به فريادي سكوت جانگزا را
بهم زن در دل شب هاي و هو كن
و گر ياري فريادت نمانده است
چو مينا گريه پنهان در گلو كن
صفاي خاطر دل ها ز درد است
دل بي درد همچون گور سرد است
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#66
Posted: 30 Aug 2011 05:38
عشق
عشق، هر جا رو كند آنجا خوش است.
گر به دريا افكند دريا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلكش است.
اي خوشا آن دل، كه در اين آتش است.
تا ببيني عشق را آيينهوار
آتشي از جان خاموشت برآر!
هر چه ميخواهي، به دنيا در نگر
دشمني از خود نداري سختتر!
عشق پيروزت كند بر خويشتن
عشق آتش ميزند در ما و من.
عشق را درياب و خود را واگذار
تا بيابي جان نو، خورشيدوار.
عشق هستيزا و روحافزا بود
هر چه فرمان ميدهد زيبا بود.
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#67
Posted: 30 Aug 2011 05:39
نوايي تازه
شنيدم مصرعي شيوا، كه شيرين بود مضمونش
« منم مجنون آن ليلا كه صد ليلاست مجنونش»
به خود گفتم تو هم مجنون يك ليلاي زيبايي
كه جان داروي عمر توست در لبهاي ميگونش
بر آر از سينه جان شعر شورانگيز دلخواهي
مگر آن ماه را سازي بدين افسان افسونش!
نوايي تازه از ساز محبت، در جهان سركن،
كزين آوا بياسايي ز گردشهاي گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ ديگر زن
كه خود آگاهي از نيرنگ دوران و شبيخونش.
ز عشق آغاز كن، تا نقش گردون را بگرداني،
كه تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آويز و جان را روشنايي ده كه اين آيين
همه شادي است فرمانش، همه ياري است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سينه رخت افكند
كه غمهاي دگر را كرد از اين خانه بيرونش!
غرور حسنش از ره ميبرد، اي دل صبوري كن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فريدونش
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#68
Posted: 30 Aug 2011 05:40
در بيشهزار يادها
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد!
آسيمه سر، در بيشهزاران ميدويدم.
فريادها بر ميكشيدم.
درد عجيبي چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!
از پيش من صفهاي انبوه درختان ميگذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»
- آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
- آيا شما، او را نچيديد؟...
ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را ميكشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرينها بر او باد!
ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيدهست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيدهست.
من دستهايم را به سوي آن سيهچنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نميآيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كمكم رفتم از خويش!
دربيشهزار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
ميرفت سرمست!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#69
Posted: 30 Aug 2011 05:42
ناسازگار
سرانجام بشر را، اين زمان، انديشناكم، سخت
بيش از پيش.
كه ميلرزم به خود از وحشت اين ياد.
نه ميبيند،
نه ميخواند،
نه ميانديشد،
اين ناسازگار، اي داد!
نه آگاهش تواني كرد، با زاري
نه بيدارش توانم كرد، با فرياد!
نميداند،
براين جمعيت انبوه و اين پيكار روزافزون
كه ره گم ميكند در خون،
ازين پس، ماتم نان ميكند بيداد!
نميداند،
زميني را كه با خون آبياري ميكند،
گندم نخواهد داد!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#70
Posted: 30 Aug 2011 05:42
دل افروزتر از صبح
چه زيباست كه چون صبح، پيام ظفر آريم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آريم.
چه زيباست، چو خورشيد،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم .
همانگونه كه خورشيد، بر اورنگ زر آيد،
خرد را بستاييم و،
بر اورنگ زر آريم.
چه زيباست، كه با مهر،
دل از كينه بشوييم.
چه نيكوست كه با عشق،
گل از خار برآريم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوييم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آريم.
اگر تيغ ببارند، جز از مهر نگوييم
وگر تلخ بگويند،
سخن از شكر آريم.
بياييد،
بياييد،
ازين عالم تاريك
دلافروزتر از صبح،
جهاني دگر آريم!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست