انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 27:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  26  27  پسین »

Fereydoon Moshiri Poems | اشعار فریدون مشیری


زن

 
بر صليب

بر صليبم،
ميخكوب!
خون چكد از پيكرم، محكوم باورهاي خويش.
بوده‌ام ديروز هم آگاه، از فرداي خويش.
مهرورزي كم گناهي نيست! مي‌دانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من مي‌رسد، زين ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهي كه زور و دشمني فرمانرواست.
مهرورزي كم گناهي نيست!
كم گناهي نيست عمري، عشق را،
چون برترين اعجاز، باور داشتن.
پرچم اين آرمان پاك را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، اين زمان:
تن فرو آويخته!
با ناي بي آواي خويش!
ساقة نيلوفري روييد در مرداب زهر!
اي همه گلهاي عطر آگين رنگين!
اين جسارت را ببخشاييد بر او،
اين جسارت را ببخشاييد!
جرم نابخشودني اين است:
-« ننشستي چرا بر جاي خويش؟»
جاي من بالاي اين دار است با اين تاج خار!
در گذرگاه شما،
اين تاج، تاج افتخار.
جاي من، تا ساعتي ديگر، ازين دنيا جداست،
جاي من دور از تباهي‌هاي دنياي شماست؛
اي همه رقصان
درون قصر باورهاي خويش!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
كو ...؟

شبي خواهد رسيد از راه،
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
- غبارآلود و غمگين-
راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست.
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
خورشيد، با دو سرخي
سرآمد مگر روز را سروري،
كه شد چهرة دهر نيلوفري؟
حريقي است در بيشه‌زاران آب
مگر گشت پرپر گل آفتاب؟
همه روي دريا گل ارغوان
به هر موج تا بي‌كران‌ها روان
چه بوده‌ست خورشيد را سرنوشت
كه دريا غمش را به خون مي‌نوشت
جمال جهان را تماشا خوش است
تماشاي خورشيد و دريا خوش است
دو سرخي برون زايد از آفتاب
كه دريا از آن مي‌شود سرخ ناب
شگفتا دو سرخي، حيات و عدم
يكي سرخ شادي يكي سرخ غم!
يكي صبح، وقت فراز آمدن
گل افشاني جشن باز آمدن
يكي عصر از اوج شوكت نگون
همه سرخي‌اش سرخي اشك و خون
درين جا كه من دارم اكنون مقام
تماشا كنم هر دو را صبح و شام
در آيينه صبح چون بنگرم
همه سرخ شادي بود ياورم
به سرخ غروبم چو افتد نگاه
مرا هست در كام اندوه، راه!
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
شهــر

اين صبح تابناك اهورايي
نوباوة « طراوت» و « لبخند» است
اين بامداد پاك بهشت آسا
آيينة جمال خدواند است
پيروزه‌گون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است
آن گونه شسته رفته كه از اين دور
پيدا در آن شكوه دماوند است
مهري كه از نسيم رسد بر گل
همتاي مهر مادر و فرزند است
گويي كه تار و پود طبيعت نيز
از لطف اين مشاهده خرسند است
آيا نسيم روح مسيحا نيست
كز ذره ذرة زندگي آكنده است؟
دردا كه با برآمدن خورشيد
ديگر نه آن صفاي خوش‌آيند است
ديگر نه اين تبسم شيرين است
ديگر نه اين ترنم دلبند است
روز است و گرم‌تاز دغلباران
در عرصة تقلب و ترفند است
روز است و هاي و هوي رياكاران
هنگامة چه برد و چه بردند است
بازار چند و چون چپاول‌ها
تا: خونبهاي جان بشر چند است؟
بس گونه‌گون فريب، كه ايمان است
بس گونه‌گون دروغ كه سوگند است
غارتگري به باديه اين سان نيست
نه، نه، كه اين و آن نه همانند است
تا شب همين بساط فراگير است
فردا همين روال فزاينده است
آه آن طلوع روشن زيبا را
با اين غروب تيره چه پيوند است
اين صبح و شام مي‌گذرد بر ما
اما بلاي جان خردمند است.
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
چشم من روشن

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
تو را من زهر شيرين خوانم اي عشق ؛
كه نامي خوش تر از اينت ندانم
و گر- هر لحظه- رنگي تازه گيري ؛
به غير از زهر شيرينت نخوانم .
تو زهري ؛ زهر گرم سينه سوزي
تو شيريني ؛ كه شور هستي از توست
شراب جام خورشيدي ؛ كه جان را
نشاط از تو ؛ غم از تو ؛ مستي از توست
به آساني ؛ مرا از من ربودي
درون كوره غم آزمودي
دلت آخر به سرگردانيم سوخت
نگاهم را به زيبايي گشودي
بسي گفتند : دل از عشق برگير!
كه نيرنگ است و افسون است و جادوست !
ولي ما دل به او بستيم و ديديم
كه اين زهر است ؛ اما نوشداروست !
چه غم دارم كه اين زهر تب آلود ؛
تنم را در جدايي مي گدازد
از آن شادم كه در هنگامه درد ؛
غمي شيرين دلم را مي نوازد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
افسانه باران

شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد
غوغای پندار نمی بردم
غوغای پندارم نمی مرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار می کرد
چشمان تبدارم نمی خفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخک های باران خورده سرمست
سر می کشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
گه پای می کوبید روی دامن کوه
گه دست می افشاند روی سینه دشت
آسوده می رقصید و می خندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه می گفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنین ‌آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمی نالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمی گویی حدیث مهربانی
دیگر نمی خوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
این دل که می لرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانی ها هلاکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبت های بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهی ها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدار نمی خفت
او همچنان افسانه می گفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخاک های باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسه اش می آمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه می ریخت
آسوده می خندید و می رقصید و می گشت
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
از خدا صدا نميرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
شكوفه اي بر شراب


چو از بنفشه بوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در جان من برانگيزد
كبوتر دلم از شوق ميگشايد بال
كه چون سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي كه غنچه نشكفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نياويزد
فداي دست نوازشگر نسيم شوم
كه خوش به جام شرابم شكوفه ميريزد
تو هم مرا به نگاهي شكوفه باران كن
در اين چمن كه گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن به شراب من اي شكوفه بخت
كه مي خوش است كه با بوي گل درآميزد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
زن

 
پرده رنگين

با شبنم اشك من اي نيلوفر شب
گلبرگهاي خويش را شادابتر كن
هر صبح از دامان خود خاكسترم را
بر گير و در چشمان بخت بي هنر كن
اي صبح اي شب اي سپيدي اي سياهي
اي آسمان جاودان خاموش دلتنگ
اي ساحل سبز افق
اي كوه اي بلند
اي شعر
اي رنج اي ياد
اي غم كه دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرين بر سرم بود
بازيچه دست شما فرسود فرسود
اي خيمه شب بازان افلاك
اي چهره پردازان چالاك
وقت است صندوق عدم را درگشاييد
بازيچه فرسوده را پنهان نماييد
اي دست ناپيداي هستي
بازيچه چون فرسوده شد بازيچه نو كن
اي مرگ با آن داس خونين
اين ساقه پژمرده را ديگر درو كن
اي آدمك سازان بي باك
اي يمه شب بازان افلاك
اي چهره پردازان چالاك
من هديه آوردم بهار و بابكم را
دنبال اين بازيچه هاي نو بياييد
اي دست ناپيداي هستي
با اولين لبخند فردا
خورشيد خونين را بيفروز
مهتاب غمگين را بياويز
در پرده رنگين تزوير
با نغمه نيرنگ تقدير
چون هفته ها و ماه ها و قرن ها پيش
اين آدمك هاي ملول بي گنه را
هر جا به هر سازي كه ميخواهي برقصان
تو مانده اي با اين همه رنگ
من ميروم با آخرين حرف
اي خيمخ شب باز
در غربت غمگين و دردآلود اين خاك
آزاده اي زنداني تست
قرباني قهر خدا نامش محبت
زنجير از پايش جدا كن
او را چو من از دام تزويرت رها كن
همراه اين آزرده درد آشنا كن
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
     
  
صفحه  صفحه 8 از 27:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Fereydoon Moshiri Poems | اشعار فریدون مشیری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA