ارسالها: 256
#81
Posted: 30 Aug 2011 05:49
خار
من آن طفل آزاده سر خوشم
که با اسب آشفته یال خیال
درین کوچه پس کوچه ماه و سال
چهل سال نا آشنا رانده ام
ز سیمای بیرحم گردون پیر
در اوراق بیرنگ تاریخ کور
همه تازه های جهان دیده ام
همه قصه های کهن خوانده ام
چهل سال در عین رنج و نیاز
سر از بخشش مهر پیچیده ام
رخ از بوسه ماه گردانده ام
به خوش باش حافظ که جانانم اوست
به هر جا که آزاده ای یافتم
به جامش اگر مینوانسته ام
می افکنده ام گل برافشانده ام
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام
چهل سال چون خواب بر من گذشت
اگر عمر گل هفته ای بیش نیست
خدایا نه خارم چرا مانده ام
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#82
Posted: 30 Aug 2011 05:50
سرود آبشار
مگر چشمان ساقي بشكند امشب خمارم را
مگر شويد شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ريز ياد ها گم شد
مگر از جام ميگيرم سراغ چشم يارم را
به گوشش بانگ شعر و اشك من نا آشنا آمد
به گوش سنگ ميخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عيش و عشرت ياد
كه من با ياد او از ياد بردم روزگارم را
پس از عمري هنوز اي جان به ياري زنده مي دارد
نسيم اشتياق من چراغ انتظارم را
خزان زندگي از پشت باغ جان من برگشت
كه ديد از چشم در لبخند شيرين بهارم را
من از لبخند او آموختم درسي كه نسپارم
به دست نا اميدي ها دل اميدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من يك غنچه نشكفته است
كه من در پاي او ميريزم اكنون برگ و بارم را
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#83
Posted: 30 Aug 2011 05:51
همراه حافظ
درون معبد هستي
بشر در گوشه محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهاي هستي سوز
به دستش خوشه پر بار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي مي كند سوي خدا از آرزو لبريز
به زاري از ته دل يك دلم ميخواست ميگويد
شب و روزش دريغ رفته و ايكاش آينده است
من امشب هفت شهر آرزوهايم چراغان است
زمين و آسمانم نورباران است
كبوترهاي رنگين بال خواهش ها
بهشت پر گل انديشه ام را زير پر دارند
صفاي معبد هستي تماشايي است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه ميريزد
جهان در خواب
تنها من در اين معبد در اين محراب
دلم ميخواست بند از پاي جانم باز مي كردند
كه من تا روي بام ابرها پرواز مي كردم
از آنجا با كمند كهكشان تا آستان عرش مي رفتم
در آن درگاه درد خويش را فرياد ميكردم
كه كاخ صد ستون كبريا لرزد
مگر يك شب ازين شبها ي بي فرجام
ز يك فرياد بي هنگام
به روي پرنيان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم ميخواست دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
ازين بيچاره مردم ياد مي فرمود
دلم ميخواست زنجيري گران از بارگاه خويش مي آويخت
كه مظلومان خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي كردند
چه شيرين است وقتي بيگناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من
دلم ميخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردمرا نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم ميخواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم ميخواست مردم در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يكديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند
ازين خون ريختن ها فتنه ها پرهيز مي كردند
چو كفتاران خون آشام كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند
چه شيريناست وقتي سينه ها از م هر آكنده است
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم ميخواست دست مرگ را از دامن اميد ما كوتاه مي كردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نميماند
خدا زين تلخكامي هاي بي هنگام بس ميكرد
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس ميكرد
نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد
همين ده روز هستي را امان مي داد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان ميداد
دام ميخواست عشقم را نمي كشتند
صفاي آرزويم را كه چون خورشيد تابان بود ميديدند
چنين از شاخسار هستيم آسان نمي چيدند
گل عشقي چنان شاداب را پرپر نمي كردند
به باد نامرادي ها نمي دادند
به صد ياري نمي خواندند
به صد خواري نمي راندند
چنين تنها به صحراهاي بي پايان اندوهم نمي بردند
دلم ميخواست يك بار دگر او را كنار خويشتن مي ديدم
به ياد اولين ديدار در چشم سياهش خيره مي ماندم
دلم يك بار ديگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا ميزد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي و هو ميكرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو مي كرد
دلم ميخواست دست عشق چون روز نخستين هستي ام را زير و رو ميكرد
دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليدي ها و زشتي ها به زير خاك ميماندند
بهاري جاودان آغوش وا ميكرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميكرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز ميكردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميكرد
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناكام است
اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد
وگر اين آسمان در هم نميريزد
بيا تا ما فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم
به شادي گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#84
Posted: 30 Aug 2011 05:52
ترانه جاويد
رفت انكه در جهان هنر جز خدا نبود
رفت آنكه يك نفس ز خدايي جدا نبود
افسرد ناي و ساز و شكست و ترانه مرد
ظلمي چنين بزرگ خدايا روا نبود
بي او ز ساز عشق نوايي نمي رسد
تا بود خود به روي هنر مايه ميگذاشت
وزاين محيط قسمت او جز بلا نبود
عمري صبا به پاي نهال هنر نشست
روزي ثمر رسيد كه ديگر صبا نبود
اما صبا ترانه جاويد قرنهاست
گيرم دو روز در بر ما بود يا نبود
اي پر كشيده سوي ديار فرشتگان
چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود
بال و پري بزن به فضاي جهان روح
در اين قفس براي تو يك ذره جا نبود
پرواز كن كه عالم جان زير بال تست
جفاي تو در تباهي اين تنگنا بود
مرهم گذار خاطر ما در عزاي تو
جز ياد نغمه هاي تو اشك ما نبود
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#85
Posted: 30 Aug 2011 05:52
خورشيد و جام
چون خنده جام است درخشيدن خورشيد
جامي به من آريد كه خورشيد درخشيد
جامي نهد بند به خميازه آفاق
كه رسد روح به دروازه خورشيد
با خنده نوروز همي بايد خنديد
با خنده خورشيد همي بايد نوشيد
خوش با قدم موكب نوروز نهد گام
ماه رمضان باده پرستان بخروشيد
اي ساقي گلچهره در اين صبح دل انگيز
لبريز بده جام مرا شادي جمشيد
هر جا گلي خندد با دوست بخنديد
هر گه كه بهار آيد با عشق بجوشيد
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#86
Posted: 30 Aug 2011 05:53
سرودی در بهار
پرستوهای شب پرواز کردند
قناری ها سرودی ساز کردند
سحرخیزان شهر روشنایی
همه دروازه ها را باز کردند
شقایق ها سر از بستر کشیدند
شراب صبحدم را سرکشیدند
کبوترهای زرین بال خورشید
به سوی آسمان ها پر کشیدند
عروس گل سر و رویی بیاراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال این سبکبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یک نفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنویداز خود مرانید
شما دانید و من کاین ناله از چیست
چهدردست این که در هر سینه ای نیست
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدایی را تحمل می کند کیست
مرا آن نازنین از یاد برده
به آغوش فراموشی سپرده
امیدم خفته اندوهم شکفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لاله ای بودم به باغی
نسیمی می گرفت از من سراغی
دریغا لاله این شوره زارم
ندارم همدمی جز درد و داغی
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
شکستندش به خودخواهی شکستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یک نفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنوید از خود مرانید
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#87
Posted: 30 Aug 2011 05:53
اشك خدا
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
كس نداند كه درين خانه
طفل با دايه چه ها كردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه افكنده به روزنها
پيچك خشك فراموشي
روزگاري است درين درگاه
بوي مهر تو نه پيچيدست
روزگاري است كه آن فرزند
حال اين دايه نپرسيدست
من و آن تلخي و شيريني
من و آن سايه و روشنها
من و اين ديده اشك آلود
كه بود خيره به روزنها
ياد باد آن شب باراني
كه تو در خانه ما بودي
شبم از روي تو روشن بود
كه تو يك سينه صفا بودي
رعد غريد و تو لرزيدي
رو به آغوش من آوردي
كام ناكام مرا خندان
به يكي بوسه روا كردي
باد هنگامه كنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سينه شب بشكست
نفس تشنه تبدارم
به نفس هاي تو مي آويخت
خود طبعم به نهان مي سوخت
عطر شعرم به فضا مي ريخت
چشم بر چشم تو مي بستم
دست بر دست تو مي سودم
به تمناي تو مي مردم
به تماشاي تو خوش بودم
چشم بر چشم تو مي بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو مي رفتم
هركجا عشق تو مي فرمود
از لب گرم تو مي چيدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو ميديدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا كو
گل صد برگ تمنا كو
اشك و لبخند و تماشا كو
آنهمه قول و غزل ها كو
باز امشب شب باراني است
از هوا سيل بلا ريزد
بر من و عشق غم آويزم
اشك از چشم خدا ريزد
من و اينهمه آتش هستي سوز
تا جهان باقي و جان باقي است
بي تو در گوشه تنهايي
بزم دل باقي و غم ساقي است
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#88
Posted: 30 Aug 2011 05:54
بابا لالا نکن
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#89
Posted: 30 Aug 2011 05:55
چرا از مرگ می ترسید
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست
ارسالها: 256
#90
Posted: 30 Aug 2011 05:55
پرواز با خورشيد
بگذار كه بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبكبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور از آن قله پر برف
آغوش كند باز همه مهر همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است كه چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است
آنجا كه سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است
آنجا كه سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چون برگ گل ناز است
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم كه نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم او همه من من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
درسينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يك سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه سرمست و غزلخوان من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
"منی” که کنارش “تو” نباشد، بزرگترین پارادوکس دنیاست