ارسالها: 80
#13
Posted: 3 Feb 2012 13:14
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻓﺘﻨﺖ ﮔﻔﺘﻲ
ﭼﻮﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻲ ﺭﻭﻱ
ﮔﻔﺘﻲ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ?ﮐﺴﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻱ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﺩﺍﺷﺖ?
ﮔﻔﺘﻲ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ
ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ?
ﮔﻔﺘﻲ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﻍ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻣﺮﺩ?
ﮔﻔﺘﻲ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﻲ ﺧﻨﺪﻱ
ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ?ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﺎﺭﺕ?ﺍﻣﺎ
ﺑﺮﺳﺎﺩﮔﻲ ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻨﺪﻱ
------؟
آرام آرام مي بوسَمت
آنقدر كه طرح لب هايم ،
روي تمام اندامت جا بماند!
بگذار بدانند آغوشِ تـــو ،
تنــــها ،
قَلمروي من است....!سکوت*.*.*.*.*.*.*.*.*
] •.¸.♥*´¨♣* *♣¨´*♥.¸.• [
ارسالها: 314
#14
Posted: 9 Feb 2012 09:55
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس
....
گفتم : سلام خواجه ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روانى ؟ گفتا : خودم ندانم
...
گفتم : بگیر فالى ، گفتا : نمانده حالى
گفتم : بگیر فالى ، گفتا : نمانده حالى
گفتم : چگونهاى ؟ گفت : در بند بىخیالى
...
گفتم که : تازه تازه شعر و غزل چه دارى؟
گفتا که : مىسرایم شعر سپید بارى
...
گفتم : کجاست لیلى ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایى
....
گفتم : بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
...
گفتم : بگو زمویش ، گفتا : که مِش نموده
گفتم : بگو ز یارش ، گفتا : ولش نموده
...
گفتم : چرا چگونه ؟ عاقل شدست مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
...
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطى تلویزّیون به جایش
...
گفتم : بگو ز ساقى ، حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شده پرستار یا منشى اداره
…
گفتم : بگو ز زاهد ، آن رهنماى منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
...
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
...
گفتم : بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا : پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى
…
گفتم که : قاصدت کو ؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که : جاى خود را داده به فکس برقى
...
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جاى هدهد دیش است و ماهواره
...
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده، آوُرد یا نیاوُرد ؟
...
گفتم : بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که : ادکلن شد در شیشههاى رنگى
...
گفتم : سراغ دارى میخانهاى حسابى ؟
گفت : آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
...
گفتم : بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمىهراسى از چوب پاسبانان
…
گفتم : شراب نابى تو دست و پات دارى ؟
گفتا : به جاش دارم وافور با نگارى
...
گفتم : بلند بوده موى تو آن زمانها
گفتا : به حبس بودم ، از ته زدند آنها
...
گفتم به لحن لاتی : حافظ ما رو گرفتى ؟
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتى
وطنم ایرانم :
یاد آن روز مبارک بادم
که تو آبادی و من آزادم
ارسالها: 6216
#16
Posted: 23 Feb 2012 20:19
گفتم مرا عاشق بدان ، گفتی دگر باشد مگر ؟
گفتم تو لیلای منی ، گفتی تو مجنونی مگر ؟
گفتم همه نازت به چند ؟ ، گفتی خریداری مگر ؟
گفتم به هر نرخ و بها ، گفتی که دارایی مگر ؟
گفتم نه اما می شوم ، گفتی تو در وهمی مگر ؟
گفتم سرم را می دهم، گفتی تکان خورده مگر ؟!
گفتم همه جان می دهم ، گفتی که جانداری مگر ؟!
گفتم خرابت می شوم ، گفتی تو آبادی مگر ؟!
گفتم که غمخوارت شوم ، گفتی مرا مادر مگر ؟!
گفتم ولیت می شوم ، گفتی پدر باشی مگر ؟!
گفتم لبت شیرین کنم ، گفتی تو از قندی مگر ؟!
گفتم شوم دردت دوا ، گفتی طبیبی تو مگر ؟!
گفتم به اوجت می برم ، گفتی دماوندی مگر ؟!
گفتم که مادامم شوی ، گفتی به خواب بینی مگر !
گفتم پس عشق و عاشقی ؟! گفتی ثمر دارد مگر؟!
گفتم بگو آخر رهی ، گفتی بمیری تو مگر !!!
گفتم بمیرم گر بری ! ،گفتی به من ربطی مگر ؟!
گفتم دلیلش را بگو ، گفتی تو دارایی مگر ؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 1131
#17
Posted: 26 Feb 2012 15:46
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندر کشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
می کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
»دیوان شمس تبریزی«
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 353
#19
Posted: 28 Feb 2012 10:12
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامتست آن یا قیامت
که می گوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردنهای تو
برای حرفهای خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتنهای بی انتها
برای شبهای تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجرهها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!
ارسالها: 1095
#20
Posted: 1 Mar 2012 12:08
شعر عاشقانه ی فروغ فرخزاد
شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دام های روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفس هایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوس ها را
می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد