ارسالها: 1095
#21
Posted: 13 Mar 2012 10:27
بعضی شب ها
هم آغـوشــی که "میخواهم"،
به این می اندیـشم که کاش
بودی و آرزو بر دل نمیـخوابیـدم!
بیشتر که می اندیـشم
به خاطر می آورم
که آن وقتها هر وقت "خواستم" "نبودی"
و هر گاه "خواستی" "بودم"!
شب ها
دیگر هم آغـوشـی "نمیخواهم".
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 484
#22
Posted: 13 Mar 2012 10:53
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
.
می سوختم از حسرت و عشقِتو بَسَم بود
.
عشق تو بَسَم بود كه این شعله بیدار
.
روشنگرِ شبهاي بلندِ قفسم بود
.
آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
.
غم بود که پیوسته نفس درنفسم بود
.
دست من و آغوش تو ! هیهات ! كه یك عمر
.
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
.
بالله كه بجز یادِ تو ، گر هیچ كسم هست
.
حاشا که به جز عشق تو گر هیچ كسم بود
.
لب بسته و پر سوخته ، از كوچ تو رفتم
.
رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !
فريدون مشيري
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 401
#23
Posted: 15 Mar 2012 14:05
عشق رنگی
تو داری از عشق برام حرف تازه میزنی
نا امید از من خسته حرف رفتن میزنی
میگی عشقی نیست دیگه یه عادته
عشق و عاشقی کجاست این همون حکایته
یه روزی بوده دیگه تموم شده
آره عمرت الکی به پای من حروم شده
توچطور منو عشقم رو دروغ فرض میکنی
بعده مدت ها منو از زندگین حذف میکنی
باشه خوب مشکلی نیست برو هرجا که خوشی
تو همون دروغ گویی که کردی برام یه خودکشی
ما به هم سخت رسیدیم امه چه آسون بریدیم
تو روزای زندگی رنگه غم و خوب ندیدیم
تو برو برو از اینجا بدون من برو سرکن
میدونم یادم میفتی گه گاهی چشمتو تر کن
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 1626
#24
Posted: 26 Mar 2012 09:58
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
چراغ عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگــر ره دیـده میافـتـد بــر آن بــــالای فـتـانـم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه بـاغبان گویـد که دیگر سرو ننشانم
رفیـقـانـم سفر کردند هـر یـاری بـه اقصـایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
بـه دریـایـی درافـتـادم که پایانـش نـمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فـراقـم سـخت میآیـد ولـیـکن صبـر میبـاید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپـرسم دوش چون بـودی بـه تاریـکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
بـه گوش هر که در عالـم رسیـد آواز پنـهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
مـن آزادی نـمیخـواهـم کـه بـا یـوسـف بـه زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هـنـوز آواز میآیـد بـه مـعنـی از گـلـستـانـم
"سعدی"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1131
#25
Posted: 29 Mar 2012 08:56
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را ناله و سوز باری چراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می شود
چو فرهادم اتش به سر می شود
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 2801
#27
Posted: 4 Apr 2012 06:44
عشقبازی به همین آسانی است...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
وچراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است...
هر بیلیاقتی رُ تو قلبتــــون جا ندید!!
جای آفتـــابه تو بــوفه نیست . . .
ارسالها: 75
#28
Posted: 4 Apr 2012 12:40
کلاغ پر...؟!
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...
نگاهت پر...
خاطراتت هم پر...
صدایت هم پر...
کلاغ پر...؟!
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...
جوانی ام پر...
خاطراتم پر...
من هم پر...
حالا تو مانده ای و کلاغ
که هیچوقت به خانه اش نرسید...
گفت بی احساسی....
میگم در حدی نیستی که حست کنم...چه برسه بخوام احساسی خرجت کنم....
ارسالها: 6116
#30
Posted: 30 Apr 2012 06:26
با تو می توان بهار شد
می توان هزار شعر عاشقانه را
سرود و ماندگار شد
با تو می توان در این دیار پر فریب
ره نورد جاده های روزگار شد
با تو، می توان دوباره دید
چهار فصل سال را
بر تن تمام روز های سال
رنگ دل کشید و یادگار شد
می توان در کنار تو به جنگ روزگار رفت
یا که با درخت سبز صلح
تا همیشه همدیار شد
با تو، می توان ستاره چید
می توان به آسمان نگاه کرد و بی قرار شد
می توان جدا شد از زمین و از زمان ابر شد
پرنده شد؛رنگ روح یار شد
می توان دواند ریشه در زمین
می توان درخت شد،جوانه زد،
بهار شد...
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس