ارسالها: 6116
#32
Posted: 30 Apr 2012 07:31
عشق من
عشق منوپس نزنی،به قلب من دست نزنی
جایی که داره تودلت ، به پای هوس نزنی
یاد منو گم نکنی ، اسیر مردم نکنی
مجنونتوتورو خدا ، سردرگم نکنی
منو نزاری بی خبر، بیام بگن رفتی سفر
خدا نیاره بشنوم، ازعشق من کردی حذر
از تو دلت کنده نشم،عاشق بازنده نشم
آبرو دارم پیش دل،یه وقتی شرمنده نشم
اشک منو درنیاری،روعهد مون پانذاری
حیثیت عشق منو، حراج چشما نذاری
مهرمواز دل نگیری،که از دل من نمی ری
فقط برای دلخوشیم،بگو که بی من می میری
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 1095
#33
Posted: 1 May 2012 17:10
چه کسی . . . .
می گویند عاقل باشم.
انها چه میدانند؟انها که هرگز عاشق تو نبوده اند.
چه کسی جز من صدای خنده های دلربای تو را شنیده است؟
چه کسی جز من در نگاه گرم تو غرق گشته است؟
چه کسی جز من اسیر تو بوده است؟
انها چه میدانند؟که تو همه کس منی
میگویند عاقلانه فکر کنم.خنده ام میگیرد؛
چگونه میتوانم برای نفس کشیدن به یاد تو،راه رفتن به یاد تو ،زنده بودن به یادتو،
برای خوشبختی ام؛خوشبختی انسانی که برای تو زنده است،من عاقلانه فکر کنم!!!!
می دانی؟گاهی فکر می کنم من،تو شده ام...
برای تو که تمام دنیای منی
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 250
#35
Posted: 4 May 2012 23:01
تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم
(حمید مصدق)
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 3194
#36
Posted: 5 May 2012 11:24
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ...
دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم…
نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم…
برای اینکه نگذارم آنها بیایند…!
ارسالها: 2814
#39
Posted: 4 Sep 2012 16:03
خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهٔ پیر خرابات بران رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
جایی که همه ادعای خاص بودن دارن، تو عادی باش،
.
.
اینجوری خاص ترین آدمی
ارسالها: 61
#40
Posted: 5 Sep 2012 14:41
موج عاشق
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده