انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 58:  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

Princess
 
چشم درد!


مردی را چشم درد برخاست، پیش دامپزشک رفت که دواکن.
دامپزشک از آنچه در چشم چارپایان میکند در دیده او کشید و کور شد.
حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش دامپزشک نرفتی.

مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.


مهربانی
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»

شاعری ثروتمند بخیلی را مدح کرد. بخیل به او چیزی احسان نکرد.
بار دوم باز قصیده ای در مدح او گفت: این دفعه هم از او خیری ندید.
شاعر آمد در خانه بخیل نشست. همین که صاحب خانه او را در آن جا نشسته دید، پرسید: چرا این جا نشسته ای؟
شاعر گفت: هر چه در مدح تو شعر گفتم چیزی به من ندادی. این جا نشسته ام تا بلکه بمیری و در مرثیه تو شعری بگویم تا ورثه تو به من احسانی کنند.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
غلام دریا زده!


پادشاهی با غلامی که هرگز دریا را تا آن زمان ندیده بود، در کشتی نشسته بود. غلام گریه و زاری میکرد و لرزه به اندامش افتاده بود. چنانکه با هیچ ملاطفت و سخنی آرام نمیگرفت و این امر، عیش ملک را تیره و مکدر نمود. چاره ای نداشتند جز آنکه حکیمی در آن کشتی بود و به ملک گفت: اگر اجازه دهید من او را خاموش میکنم

ملک قبول کرد و حکیم، غلام را در دریا انداخت. چندین بار غلام در آب غوطه خورد، سرانجام او را از موهایش گرفتند و به داخل کشتی آوردند.
غلام چون به کشتی رسید، به گوشه ای آرام نشست و آرامش خود را بازیافت.

ملک از حکیم پرسید: در این کار چه حکمتی بود؟
حکیم پاسخ داد: او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود تا قدر سلامت کشتی را بداند؟


قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
راهنمايي ملا

روزی ملانصرالدين از بازار می گذشت، ديد مردم از شر ديوانه ای می گريزند، آن ديوانه هم چوبی بدست گرفته به هر كس می رسيد او را ميزد و ميگفت : چرا همه به يك سمت نمی رويد، من آمده ام تا شما را راهنمايی و هدايت كنم هيچكس تاب مقاومت در مقابل آن ديوانه را نداشت.

مــــــلا رسيد و تا جريان را فهميد جلو رفت و با او سلام و عليكی كرد و گفت : اي ناجی بزرگوار، اين مردم قدر من و تو را نمی دانند، زيرا تو ميگوئی كه بايد مردم را از تفرقه و تشتت بدور نگاه داشت كه همه به يك راه بروند، اين حرفی است حسابی، ليكن بيا فكر كنيم كه اين كار ضرری هم دارد يا خير ؟
ديوانه گفت : چه ضرری دارد؟

ملا گفت : اين مردم نمی فهمند ولی من و تو كه ميدانيم، دنيا روی شاخ گاوی ست وآن گاو بر روی پشت ماهی است وآن ماهی در درياست حال اگر مردم به يك طرف بروند لابد آن قسمت سنگين تر ميشود و زمين از روی شاخ گاو به يك طرف می افتد حال آنها به جهنم، من و تو كه دو دانشمند بزرگيم هلاك خواهيم شد.
ديوانه به محض شنيدن اين حرف فرياد زد مردم آزادند به هر طرف می خواهند بروند.
كاری كه به عقل در نيايد ديوانگی در آن ببايد.


گمشده

شخصى به برنارد شاو گفت : در عين حالى كه تو مرد بزرگى هستى زياد از حد دنبال ثروتی

شاو گفت : تو دنبال چه چيز هستی؟
گفت : دنبال ادب و فضيلت.
شاو گفت : حق با توست ولی هر كسی دنبال چيزی می رود كه فاقد آنست.


خران چموش

گويند ساده لوحی دو خر سياه و سفيد را به ميدان مال فروشها برد كه بفروشد، خرها از بس بدخو بودند هر كس از پيش مي آمد گازش می گرفتند و هر كس از پس ميرفت لگدش می زدند.
آخر دلالان به تنگ آمدند و گفتند : اين خرهاي حرام زاده از صد قاطر چموش ترند، نمي گذارند به آنها نزديك شويم.
فروشنده گفت: من هم قصد فروش آنها را ندارم فقط می خواستم شما بدانيد من از دست اين دو خر چموش چه ميكشم.

خريدار زرنگ

به «برو گل» نقاش فلاندی تابلويی سفارش داده بودند، نقاش طبق روش رومانتيك خودش منظره شهری را كشيد بودكه نمای كليسايی مشخص بود ولی انسانی در آن ديده نمی شد.
مشتری وقتی برای بردن تابلو آمد با نگاهی به تابلو، گفت : استاد مثل اينكه يادتان رفته است آدمهايی را كه در كوچه عبور ميكنند نقاشی كنيد.
نقاش با قيافه جدی جواب داد : نه ،فراموش نكرده ام چون روز يكشنبه است مردم همه داخل كليسا هستند.
مشتری زرنگ بلا فاصله گفت : بسيار خوب دراينصورت صبر ميكنم تا يكشنبه تمام شود و مردم از كليسا بيرون بيايند بعد ميآيم و تابلو را ميبرم.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
هرگز زود قضاوت نکن :

مرد مسنی به همراه پسر ۲۱ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۱ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس مي‌کرد فرياد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت مي‌کنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.

کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک کودک ? ساله رفتار مي‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن باران مي‌بارد،‌ آب روي من چکيد.

زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمي‌کنيد؟

مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
شاکی حاضرجواب



در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکايت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شيراز برو.
او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبريز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

استاد سلمانی

در يكی از شهرهای اروپا چند روزی بود كه سر ساعت معين مردی وارد سلمانی شده مشتريها رو ميشمرد وبعد معذرت خواسته ميرفت و ديگه هم در آن روز بر نمی گشت.
چون اين كار مرتب تكرار ميشد استاد سلمانی ناراحت بود ، يك روز وقتی كه مردك طبق معمول مشتريها را شمرد و بيرون رفت شاگردش را دنبال او فرستاد وگفت : ببين چون اينجا شلوغ است می رود به سلمانی ديگر.
شاگردش بعد از چند دقيقه خوشحال برگشت و گفت : اوستا خيالتون راحت باشد اون به هيچ آرايشگاهی نرفت من با چشمای خودم ديدم كه يكسر رفت خونه شما.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
همه چیز اون طور که به نظر می رسه نیست


یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه، ولی به هر کسی نمی ده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود...
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت می ده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چه خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه! شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل می ده...؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید"
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خوب چرا من؟ من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" کاغذ روگرفتم...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:


به پایین صفحه مراجعه کنید!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا
!
     
  
زن

Princess
 
رفع حاجت [/font]

فردي به علت افراط در خوردن شبی به سر گيجه و سلسله البول گرفتار شده بود، تا صبح هر ساعت يكبار خود را با همان حال خراب به دستشوئی می رساند.صبح كه كمی حالش بجا آمده بود به زنش گفت : ديشب حالت سرگيجه داشتم و مرتب به دستشويی سر می زدم، ولی تعجب در اين بود كه هر وقت در دستشويی را باز ميكردم، خود به خود چراغ توالت روشن ميشد و وقتی درش را ميبستم باز اتو ماتيك وار چراغ خاموش می شد.زن گفت : بسكه در خوردن افراط كرده بودی حتی مرا نميشناختيد. بعد از چند دقيقه فرياد زن بلند شد و گفت : خاك بر سرت، آنجائيكه بطور اتوماتيك چراغش خاموش و روشن ميشده يخچال بوده نه دستشويی.

پارچه فروش و مرد سواره

مرد پارچه فروشی به آبادی رفت تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته شد و نشست تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا شد. پارچه فروش با خود گفت : " بهتر است پارچه هایم را به این سوار بدهم ، بلکه کمکم کند تا آبادی بیاورد" وقتی سوار به او رسید ، مرد گفت : " ای جوان ، این پارچه ها را به کمک من به آبادی برسان"

سوار گفت : من نمی توانم پارچه های تو را ببرم و به راه خود ادامه داد.
مرد سوار مسافتی رفت ، با خود گفت : "چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم... حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم."

در همان فکر بود که پارچه فروش به او رسید.
سوار گفت : " عمو ، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم"
مرد پارچه فروش گفت :" نه! آن فکری که تو کردی من هم کردم."
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
من با خدا غذا خوردم

پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم
     
  
مرد

 
*****

می*گويند زن*ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش بسزايی دارند.
ساعد مراغه*ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:
زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی*اعتنايی تمام سری جنباند و گفت خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!
گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه*ايی حق به جانب...
باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت خاک بر سرت؛ فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!
شديم وزير امور خارجه گفت فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!�
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام*های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد.
تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت:


خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!
     
  
مرد

 
*****

روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد. .
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند...

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.».

مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد
     
  ویرایش شده توسط: Prime   
صفحه  صفحه 1 از 58:  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA