ارسالها: 7673
#121
Posted: 27 Mar 2012 13:28
حكايت دو بازرگان
روزي دو بازرگان به حساب معامله هايشان مي رسيدند. در پايان، يكي از آن دو به ديگري گفت: طبق حسابي كه كرديم من يك دينار به تو بدهكار هستم.
بازرگان ديگر گفت: اشتباه مي كني! تو يك و نيم دينار به من بدهكار هستي.
آن دو بر سر نيم دينار با هم اختلاف پيدا كردند و تا ظهر براي حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جايش ماند.
سر انجام بازرگان اولي خسته شد و گفت : بسيار خوب! تو درست مي گويي! يك روز وقت ما به خاطر نيم دينار به هدر رفت. سپس يك و نيم دينار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولي پشت سر بازرگان دوم دويد و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چي شد؟
بازرگان ده دينار به شاگرد همكارش انعام داد. وقتي شاگرد برگشت بازرگان اولي به او گفت : مگر تو ديوانه اي پسر؟! كسي كه به خاطر نيم دينار ، يك روز وقت خودش و مرا به هدر داد، چگونه به تو انعام مي دهد؟!
شاگرد ده دينار انعام بازرگان دومي را به اربابش نشان داد.
آن مرد خيلي تعجب كرد و در پي همكارش دويد و وقتي به او رسيد با حيرت از او پرسيد: آخر تو كه به خاطر نيم دينار اين همه بحث و سر و صدا كردي، چگونه به شاگرد من انعام دادي؟!
بازرگان دومي پاسخ داد: تعجب نكن دوست من، اگر كسي در وقت معامله نيم دينار زيان كند در واقع به اندازه نيمي از عمرش زيان كرده است. چون شرط تجارت و بازرگاني حكم مي كند كه هيچ مبلغي را نبايد ناديده گرفت و همه چيز را بايد به حساب آورد، اما اگر كسي در موقع بخشش و كمك به ديگران گرفتار بي انصافي و مال پرستي شود و از كمك كردن خود داري كند، نشان داده كه پست فطرت و خسيس است. پس من نه مي خواهم به اندازه نيمي از عمرم زيان كنم و نه حاضرم پست فطرت و خسيس باشم!
جوامع الحکایات عوفی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#122
Posted: 27 Mar 2012 13:28
حكايت خواجه نصیر و رصد خانه
وقتی خواجه نصیرالدین طوسی به شهر مراغه رسید، تصمیم گرفت رصدخانهای بسازد. به هلاكوخان گفت: میخواهم رصدخانهای را بسازم و از تو كمك میخواهم. هلاكو از خواجه پرسید: این كار چه فایدهای دارد؟
خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است كه آدمی میداند در آینده كیهان چه واقع میشود؟
هلاكو گفت: آگاهی از حوادث آسمان چه فایدهای دارد؟
خواجه گفت: آنچه من میگویم انجام دهید تا معلوم شود چه میگویم. فرمان دهید كسی بر بالای این خانه برود (البته كسی جز من و تو كه نداند چه میخواهد بشود). آنگاه طشت مسی بزرگی از بالای بام به میان سرا پرتاب كند.
هلاكو قبول كرد. به فرمان او یكی از خدمتگزاران به بالای بام رفت و طشت مسی بزرگی را به پائین پرتاب كرد. همه مردمی كه در آن اطراف بودند بسیار وحشت كردند و حتی عدهای به حالت غش افتادند ولی خواجه و هلاكو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد. در این هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه این است كه كسانی بدین وسیله از وقوع حوادث پیش از وقوع آگاه میشوند و بقیه مردم را آگاه میسازند. در نتیجه هیچ كسی دچار هول و هراس نمیشود.
هلاكوخان نظر خواجه نصیرالدین طوسی را قبول كرد و فورا دستور داد وسائل بنای رصد خانه را فراهم كنند و در كنار مراغه در دامنه كوهی كه امروزه به رصدداغی معروف است رصدخانه را بسازند.
نتیجه
اگر میخواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه كنیم بهتر است با زبان، رویكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنیم. همیشه نمیتوانیم با اصول و چارچوب فكری خود دیگران را مدیریت كنیم. باید افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#123
Posted: 27 Mar 2012 13:30
*****
حكايت دوست یا دشمن؟
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها !!! قورباغهها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند! حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت گربه تبردزد
مردی تبری داشت و هر شب در مخزن مینهاد و در را محكم میبست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن مینهی؟
گفت: تا گربه نبرد.
گفت: گربه تبر را چه میكند؟
گفت: گربه تكهای گوشتي را كه به یك جو نمیارزد میبرد، تبری كه به ده دینار خریدهام، رها خواهد كرد؟
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت خانه مصیبتزده
درویشی به در خانهای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود.
گفت: نیست.
گفت: مادرت كجاست؟
گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است.
گفت: چنین كه من حال خانه شما را میبینم، خویشاوندان دیگر میباید كه برای تسلیت شما آیند.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت عاقبت كسب علم
معركهگیری با پسر خود ماجرا میكرد كه تو هیچ كاری نمیكنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو بگویم كه معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادربار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت بهلول و قاري
بهلول قاری ای را سنگ زد. گفتند: چرا می زنی؟
گفت: زیرا قاری دروغ می گوید.
فتنهای در شهر افتاد. خلیفه بهلول را حاضر کرد.
گفت: من صوتِ او را میگویم. قولِ او را نمی گویم.
خليفه گفت:این چه گونه سخن باشد؟ قول او از صوت او چون جدا باشد؟
بهلول گفت: اگر تو که خلیفه ای فرمانی بنویسی که عاملانِ فلان بقعه چون این فرمان بشنوند باید که حاضر آیند هر چه زودتر، بی هیچ توقّف.
قاصد این فرمان را آنجا برد، خواندند و هر روز میخوانند و الّبته نمیآیند، در آن خواندن صادق هستند و در آن گفتن که سمعاً و طاعتاً؟
حكايت دلیل شكر
مردی خر گم كرده بود. گرد شهر میگشت و شكر میگفت.
گفتند : چرا شكر میكنی؟
گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی كه گم شده بودمی.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت رخوت شراب
كسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب میخورد. یكی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمیداد كه ترك مجلس كند. گفت: باكی نیست مردان هرجا افتند.
گفت: مرده است.
گفت: والله شیر نر هم بمیرد.
گفتند: بیا تا بركشیمش.
گفت: ناكشیده پنجاه من باشد.
گفتند: بیا تا برخاكش كنیم.
گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر و طلاست من بر شما اعتماد كلی دارم. بروید و در خاكش كنید.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت حضرت یونس علیهالسلام
پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن كه حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان كرد و یكی كوچك در میان آورد. حجی از شكاف در دیده بود.
چون بنشستند پدرش از حجی پرسید كه حكایت یونس پیغمبر شنیدهای؟
حجی گفت: از این ماهی پرسم تا بگوید.
سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی میگوید كه من آن زمان كوچك بودم. اینك دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت یاد خدا و پیامبر
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید چطور است كه در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار میكردند و اكنون نمیكنند؟
گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است كه نه از خدایشان به یاد میآید و نه از پیغمبر.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#124
Posted: 27 Mar 2012 13:34
*****
حكايت گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت نگهبان و پيرزن
نگهباني میدید هر هفته یک پیرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل میبرد . نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی میکرد، چیزی جز خاک و شن بیارزش پیدا نمیکرد . چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پیرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی . من در تعجبم که چگونه با جابهجا کردن خاک و شن بیارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟
پیرزن با حیرت به نگهبان گفت: من خاک و شن جابهجا نمیکردم! من موتور قایق خرید و فروش میکردم. در قایقم شن و خاک میریختم تا کیفیت و کارآیی موتور را قبل از تحویل به مشتری امتحان کنم.
حكايت رضاخان و تصرف املاك
هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود که «هاروارد» یکی از ماموران انگلیسی در نامه ای به وزیر مختار انگلیس « سر پرسی لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستی و عشق به زمین ( تصرف املاک ) به مراتب بدتر از احمد شاه گردیده، به طوری که در مدت دو سالی که از پادشاهی اش می گذرد، ثروت بسیار کلانی برای خود فراهم کرده است.
پس از سقوط و تبعید رضا خان، نماینده مجلس انگلیس« فوت » با یکی از همکاران خود به ایران آمد. وی که پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتی منتشر ساخت، در مورد حکومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه های ایران برداشت و به افراد ملت خود فهماند که از آن پس در سرتاسر ایران فقط یک راهزن بزرگ باید وجود داشته باشد.
حكايت نهایت خساست
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمتهای سفر و حضر كشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت دیر رسیدن
جمعی به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر یك سر ملاحدهای بر چوب كرده میآوردند. یكی پایی بر چوب میآورد.
پرسیدند: این را كه كشت؟
گفت: من.
گفتند: چرا سرش نیاوردی؟
گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت خودكشی شیرین
حجی در كودكی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود.
حجی را گفت: درین كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی.
گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید.
حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم كه بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت ادعای چهارم
مهدی خلیفه در شكار لشكر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی كه در خانه موجود بود و كوزهای شراب پیش آورد. چون كاسهای بخوردند، مهدی گفت: من یكی از خواص مهدیام، كاسه دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای مهدیام. كاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدیام.اعرابی كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردی، دعوی خدمتكار كردی. دوم دعوی امارت كردی. سیم دعوی خلافت كردی، اگر كاسه دیگر بخوری، بی شك دعوی خدایی كنی! روز دیگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابی از ترس میگریخت. مهدی فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انك الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی میدهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت آرمان دزدی
ابوبكر ربابی اكثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان كه سعی كرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام.
زن گفت: این كه دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت بله نگو
یكی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه ای پسر، زبان از لفظ «نعم» حفظ كن و پیوسته لفظ «لا» بر زبان ران و یقین بدان كه تا كار نفر با «لا» باشد كار تو بالا باشد و تا لفظ تو «نعم» باشد، دل تو به غم باشد.
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#125
Posted: 27 Mar 2012 13:37
*****
حكايت لقمان حکیم و غلام
روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری و غلامش نیز در آن کشتی بودند . غلام بسیار بی تابی و زاری می کرد و از دریا می ترسید . مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند . آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه او روی عرشه کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت .
این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .
ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از اینکه خداوند حکیم ما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم ناراحتی و غصه ما را فلج کند .
به قول حافظ :
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
حکایت امام حسن و فقرا
امام حسن(ع) داشت از کوچه ای رد میشد، چند مرد فقیر روی زمین نشسته بودند و داشتند نان خشک می خوردند. تا او را دیدند تعارف كردند برای همسفره شدن، با هم نان ها را خوردند تا تمام شد و به پاس ادب او نیز آنها را به خانه خود دعوت کرد و غذا و لباس کافی به آنها داد و راهی شان کرد. امام حسن(ع) با حسرت به اطرافیان گفت: کار اینها بهتر بود، آنها بیشتر از چیزی که به من تعارف کردند نداشتند، اما من از چیزی که به آنها دادم بیشتر داشتم.
حكايت صدر اعظم آقامحمدخان
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شیراز برو.
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد
حكايت سردرد سلطان روم
در بعضي از تفاسير نوشته شده است كه سلطان روم نامه اي خدمت امير المؤمنين علي بن ابيطالب(ع) نوشت و از سر درد عجيبي كه به آن مبتلا شده بود گله كرد و معالجه را خواستار گرديد.آنچه اطباء مداوا كرده بودند ، فايده نكرده بود و لذا از وصي پيغمبر(ص) چاره اش را جويا شده بود.
نامه اش كه رسيد حضرت علي (ع)كلاهي را به قاصد داد و به او فرمود كه هر وقت سلطان سردرد گرفت، اين كلاه را بر سرش بگذارد. پس از رسيدن كلاه به سلطاه، هرگاه به سردرد مبتلا مي شد، طبق سفارش حضرت، كلاه را بر سر مي گذاشت و سر آرام مي گرفت، دو سه مرتبه كه به سر درد مبتلا شد و آن را بر سر گذاشت و آرام گرفت، به فكر افتاد كه ببيند علي(ع) چه كرده است كه اين طور اين كلاه اثر مي كند.
دستور داد آن را شكافتند، ديد لاي آن نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
فاتحةالكتاب، شهيد آيت الله دستغيب
حكايت نابینای پرخور
شخصی پرخور با یك نفر کور هنگام افطار هم مجموع شد. از قضا كور از پر خور، شكم خواره تر بود و مجال به او نمی داد! هنگام رفتن، پرخور به صاحب خانه گفت: حاج آقا! خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد شدم. اول بار بدان جهت كه مرا با كوری هم مجموع نمودی و چنین انگاشتم كه كاملا خواهم خورد، دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینكه این كور مرا نخورد!
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت خدایی یا رفاقتی؟
شبی راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟
جمع به اتفاق پاسخ دادند: خدایی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمی است ؟
رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذيرفتید پس حق اعتراض ندارید...
رساله دلگشا - عبيد زاكاني
حكايت نوحه گر اجاره ای!
به یکی از عرفا گفتند: چرا هرگاه شما سخن می گویی، شنوندگان، می گریند ولی دیگران چنین نیستند؟
گفت: زن نوحه گری که خود، فرزند از دست داده مانند نوحه گر اجاره ای نیست!
در عزایی گر بود صد نوحه گر .......... آه صاحب درد را باشد اثر
حكايت حقوق ندانسته ها
پیرزنی از بوذرجمهر چند مساله پرسید. او در پاسخ بیشتر آن ها گفت: نمی دانم.
زن گفت: تو به خاطر دانشی که داری از پادشاه حقوق می گیری و من هرچه می پرسم می گویی نمی دانم، چگونه پولی را که می گیری بر خود حلال می دانی؟
حکیم در پاسخ گفت: ای مادر! من آنچه می گیرم در برابر دانسته هایم می گیرم. اگر برای آنچه نمی دانم بخواهم بگیرم، زر های عالم کفاف نخواهد داد
حكايت موعظه ابلیس
می گویند، روزی فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشه ی انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه.
ابلیس به وسیله ی سحر و جادو آن خوشه ی انگور را به به خوشه ی مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: واقعا که تو مردی اُستاد هستی!
ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت: مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟!
جوامع الحکایات عوفی
حكايت دعا برای دیگران
مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت:
اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی .... الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.
به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟
گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#126
Posted: 27 Mar 2012 13:37
حكايت قلعه قزل ارسلان
اين ضرب المثل بسيار مشهور است: «اگر اين ميز ماندني بود به تو نميرسيد.»
سعدي همين مضمون را بسيار زيبا در حكايتي درباره قزل ارسلان آورده است:
قزل ارسلان قلعهاي سخت داشت
كه گردن به الوند برميفراشت...
روزي مسافر جهانديدهاي به ديدار قزل ارسلان ميآيد. او با اشاره به قلعه اي كه در آن اقامت داشته است از مسافر با تفاخر ميپرسد كه چنين قلعه محكمي در جاي ديگري ديدهاي؟! مسافر جهانديده با جواب خردمندانهاي پاسخ ميدهد:
بخنديد كين قلعهاي خرّمست
و ليكن نپندارمش محكمست
نه پيش از تو گردن كشان داشتند
دمي چند بودند و بگذاشتند
نه بعد از تو شاهان ديگر برند
درخت اميد ترا برخورند...
اگر ملك برجم بماندي و تخت
ترا كي ميسر شدي تاج و تخت
سعدي در دنبالهي اين حكايت، ميآورد:
چو آلب ارسلان جان به جان بخش داد
پسر تاج شاهي به سر برنهاد
چنين گفت ديوانهي هوشيار
چو ديدش پسر روز ديگر سوار
زهي ملك و دوران سر در نشيب
پدر رفت و پاي پسر در ركيب
و نتيجه اينكه :
نكويي كن امسال چون ده تراست
كه سال دگر ديگري دهخداست
پست هاي سازماني و موقعيت هاي اداري و نظاير آن موقتي و ناپايدارند. بنابراين صاحبان آن در هنگام قدرت و توانايي بايد از توان خود در جهت خدمت بهره گيرند.
باز هم بقول سعدي:
درياب كنون كه نعمتت هست
كين دولت و ملك مي رود دست به دست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#127
Posted: 27 Mar 2012 13:37
حكايت صدای جاودانه دختران ایرانی
سواره نظام مهرداد نخست، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد .
آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند. مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید كه حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود .
یکی از آنها می گفت: مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دل نرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند .
دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست .
و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد .
مهرداد تکانی خورد با خود گفت چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند .
آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستن پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرف های آنها اندیشید .
در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را .
آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است . از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند : سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند : هر سه دانا و از شاگردان ورتا - حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان – بودند كه بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند .
مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود در حالی که موبدان زرتشی اصرار بر آن داشتند که آن خانه آتشکده گردد و مهرداد نپذیرفت و گفت جای آتشکده در کوهستان است نه میان مردم .
از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت .
برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت .
فرهاد دوم برای ایجاد جنگ خانگی در سوریه ، دمتریوس را که توسط پدرش مهرداد اسیر شده و در زندان بود را رها کرد تا میان دو برادر نبردی درگیرد. گفتنی است که ظلم و ستم سلوکیان بر مردمان تحت انقیادشان موجب شد که مردم تحت ستم سلوکیان به فرهاد گرویدند. آنتیخوس برای گرفتن انتقام شکستها و اسارت خود با سپاهی گران به ایران آمد، ولی فرهاد به او فرصت نداد ناگهان بر او تاخت و در هنگام جنگ پادشاه سلوکی کشته شد. از این پس سلوکیان یونان دیگر به خود اجازه تجاوز به حریم ایران را ندادند. انحطاط کامل دولت سلوکی از همین زمان آغاز گردید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#128
Posted: 27 Mar 2012 13:41
*****
روزی شمس تبريزي، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟
مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت.
شمس گفت: پس چه معنی است که حضرت مصطفی "سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ" میفرماید و بایزید "سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین" میگوید؟
همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعرهای بزد و بیهوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آن جایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجرهای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریدهای را راه ندادند. بعضی گویند: سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند.
منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود: چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچهای باز شد و دودی تا قمّهی عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.
حكايت رضای خلق و خالق
پادشاهی، عالم ربانی را گفت: مرا پندی ده و موعظتی گوی تا به آن، رضای خلق و خالق، هر دو حاصل کنم.
گفت: در روز، داد گدایان بده تا خلق از تو راضی باشند و در شب، داد گدایی سر ده تا خالق از تو راضی باشد
حكايت عاقل کیست؟
نقل است که امام صادق علیه السلام از ابوحنیفه پرسید که: عاقل کیست؟
گفت: آن که تمیز کند میان خیر و شر.
امام گفتند: بهایم نیز تمیز توانند کرد میان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند!
ابوحنیفه گفت: نزدیک تو عاقل کیست؟
گفت:
آنکه تمیز کند میان دو خیر و شر، تا از دو خیر، خیر الخیرین را اختیار کند و از دو شر، خیر الشرّین را برگزیند.
تذکرة الاولیاء ، عطار نیشابوری
حكايت کجا خوش است؟
روزی از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند: کجا خوش است ؟
گفت: در حمام...
گفتند چرا؟
گفت: چون در آنجا مرا لنگی است که آن هم از آن من نیست !!
حكايت عجمی عربی
نقل است که هر گاه در پیش "حبیب عجمی" قرآن بخواندی، سخت بگریستی به زاری.
بدو گفتند: تو عجمی و قرآن نمی دانی که چه می گوید. این گریه از چیست؟
گفت: زبانم عجمی اما دلم عربی است.
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری
حكايت فایده سکوت
بازرگان را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
پسر گفت: فرمان تراست ... نمی گویم، ولکن خواهم که مرا به فایده این امر، مطلع گردانی که مصلحتِ "در نهان داشتن" چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود ... یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
حكايت بيوه زن سمج
عیسی برای شاگردان مثلی آورد تا نشان دهد که باید همیشه دعا کنند و هرگز دلسرد نشوند .
فرمود : در شهری قاضی ای بود که نه از خدا باکی داشت ٬ نه به خلق خدا توجهی . در همان شهر بیوه زنی بود که پیوسته نزدش می آمد و از او می خواست دادش از دشمن بستاند .قاضی چندگاهی به او اعتنا نکرد .اما سرانجام با خود گفت : هر چند از خدا باکی ندارم و به خلق خدا نیز بی توجهم ٬ اما چون این بیوه زن مدام زحمتم می دهد ٬ دادش می ستانم ٬ مبادا پیوسته بیاید و مرا به ستوه آورد !
آیا خدا به داد برگزیدگان خود که روز و شب به درگاه او فریاد بر می آورند٬ نخواهد رسید ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#129
Posted: 27 Mar 2012 13:50
حكايت آموختن
آنگاه آموزگاري برخاست و از آموختن پرسيد.
پيامبر گفت: هيچكس نميتواند شما را چيزي بياموزد مگر آنچه را كه نيم خواب در فجر آگاهي شما آرميده است.
آموزگاري كه در سايه معبد ميان پيروانش قدم ميزند از گنج دانش خويش به آنها چيزي نميدهد، بلكه عشق و ايمانش را با آنها قسمت ميكند.
اگر آموزگاري براستي خردمند باشد، از شما نميخواهد كه به خانه معرفت او داخل شويد، بلكه شما را به آستان انديشه خودتان بار ميدهد.
اخترشناس را شايد كه با شما از فهم خويش در اسرار فضا سخني گويد اما، هيچ نشايد كه فهم خويش را به شما ببخشد.
و خنياگر تواند كه موسيقي افلاك را بر شما زمزمه كند، اما نتواند شما را گوشي بخشد كه آن زمزمه را دريابيد و نه به شما حنجرهاي عطا كند كه آن موسيقي افلاك را بر شما زمزمه كنيد. و آن كس كه در علم اعداد استاد است ممكن است با شما از قلمرو كميتها سخن گويد اما، نميتواند شما را بدان اقليم رهنمون شود.
زيرا آدمي نميتواند بالهاي خيال و چشم شهود خويش را به ديگري وام دهد.
و چنانچه هر يك از شما در علم خداوند جايگاهي خاص داريد همچنين بايد كه معرفت شما از خداوند و درك شما از اسرار زمين خاص شما باشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#130
Posted: 27 Mar 2012 13:53
حكايت كار خدا بي حكمت نيست
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد............ فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود میفرستادي شدیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن