انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 58:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
حكايت آرامش دنیا

از حکیمی پرسیدند: آسایش و آرامش دنیا در چیست؟

حکیم گفت: در ترک دنیا.
حكايت خرجی عیال

کسی پیش شبلی شکایت کرد از پرداخت خرجی و هزینه.

گفت: به خانه رو و هر که بینی روزی او بر خدا نباشد، از خانه بیرون کن یا به خانه من فرست!


حكايت خواب خوش

نقل است كه شاه شجاع كرمانى چهل سال نخفت. شبى بعد از چهل سال بخفت. خداى جل جلاله را در خواب دید، گفت: بار خدایا، من تو را در بیدارى مى جستم، در خواب یافتم. فرمود كه اى فلان! ما را در خواب به بركت آن بیدارى ها یافتى. اگر آن بیدارى ها نبود، چنین خوابى نمى دیدى.

بعد از آن هر جا كه مى رفت ، بالشى مى نهاد و مى خفت و مى گفت: امید است كه یك بار دیگر، چنان خوابى ببینم. عاشق خواب شده بود و مى گفت : یك ذره از آن خواب ، به بیدارى همه عالم ندهم!

تذكرة الاولیاء، عطار نیشابورى ، با اندكى تغییر


حكايت از کجا می خوری؟

نقل است که بایزید بسطامی در پس امامی نماز می کرد.

پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی. از کجا می خوری؟

شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.

گفت: چرا؟

گفت: نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود که گذارند.
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری



حكايت اثر سوره توحید
نقل است که بشر حافی بر گورستان گذر کرد. گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده، و شغبی (فتنه ای) در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.

گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟

مرا گفتند: آنجا برو و بپرس.

رفتم و پرسیدم.

گفتند یک هفته است مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و سه بار "قل هو الله احد" برخواند و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم، هنوز فارغ نگشته ایم.

تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری



حكايت سلیمان نبی و دزد مرغابی
مردی نزد حضرت سلیمان علیه السلام آمد و شکایت کرد که همسایه ها مرغابی مرا می دزدند و نمیدانم کیست.

حضرت سلیمان وقتی مردم در مسجد بودند خطبه خواند و گفت: یکی از شما مرغ همسایه را می دزدد و داخل مسجد می شود در حالتی که پر او بر سرش است.

مردی دست بر سر کشید ... حضرت گفت: بگیرید که دزد اوست.
هزار و یک نکته، علامه حسن زاده آملی


حكايت امام زمانِ اشتباهی!
یکی از شاگردان آیت الله سید عبدالکریم کشمیری رحمة الله علیه می گوید:

روزی استاد بعد از نماز صبح به حرم امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدند و دیدند کسی استخاره می گیرد و عده ای از مردم هم دورش جمع هستند. فرمودند: کنجکاو شدم و جلو رفتم، دیدم شخصی استخاره می گیرد اما قسمتی از دعای استخاره را جا می اندازد. به او گفتم این قسمت دعا را هم باید بخوانید که نخوانده اید!

بعدا شخصی گفت: فلان شخص در حرم استخاره می گرفت، امام زمان آمد و دعای استخاره را فرمود و رفت!

من به گوینده گفتم: امام زمانش من بودم! من به او گفتم

حكايت ادعاي نبوت

شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست ؟

گفت معجزه ام این که هر چه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم
حكايت از پیراهن یوسف فهمیدم

جنید بغدادی گفت: روزی به حضور شیخ سری سقطی )استادم) در آمدم. مردی را دیدم نزد وی از هوش رفته است. از حال وی پرسیدم.

گفت: آیتی از کلام حق شنیده و سرّی از اسرار آن آیۀ قرآن بر وی مکشوف گشته و از این جهت هوش در او زائل شده است.

جنید گوید گفتم: همان آیه را بر او بخوانند.

چون خواندند به هوش آمد. شیخ سری سقطی از من پرسید: این علم به تو از کجا رسیده است؟

گفتم ای شیخ، موجب رفتن نور دیدهی یعقوب، دیدن پیراهن خون آلود بود، باز سبب آمدن نور چشم، دیدن همان پیراهن یوسف بود

حكايت از حلق تا خلق

یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت:

یا شیخ همه عمر در جستجوی حق به سر بردم و چند بار به حج پیاده بگذاردم و چند دشمنان دین را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهده ها کشیدم،‌ و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمی‌شود. هر چه می‌جویم کمتر می‌یابم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسم؟

شیخ گفت :‌ جوانمردا این جا دو قدمگاه است : اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمی برگیر از خلق که به حق برسی.

مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم خوش آید و چه گویم که خلق را از من خوش آید از تو حدیث حق نیاید...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت بخشندگی کوروش کبیر

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.
کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت پهلوان پورياي ولي

هنگام سحر و اذان، در تاريک و روشن بامداد، مردي تنومند و بلند قامت از خانه اي بيرون آمد و قدم در کوچه اي تنگ نهاد. از ميان ديوارهاي کوتاه و بلند شهر گذشت و به مسجد آن شهر نزديک شد. صداي اذان صبح از گلدسته ها به گوش مي رسيد. پهلوان وضو ساخت و با خداي خود، به راز و نياز پرداخت. هنوز چيزي نگذشته بود که از پشت يكي از ستون هاي مسجد، صداي گريه پيرزني را شنيد كه به درگاه خدا چنين التماس مي كند:

خداوندا ! رو به درگاه تو آورده ام، نيازمندم و از تو حاجت مي طلبم، نا اميدم مکن.

مرد بي تاب شد، با خود انديشيد، حتماً اين زن تنگدست و نيازمند است. آرام به پيرزن نزديک شد. او را ديد كه بشقابي حلوا در دست دارد. با لحني سرشار از مهرباني پرسيد: چه حاجتي داري مادر؟

چون پيرزن اندکي آرام شد، گفت: اي جوانمرد، التماس دعا دارم. براي من و پسرم دعا کن.

مرد پرسيد مشکل تو و پسرت چيست؟

پيرزن آهي سرد از دل برآورد و گفت: پسري دارم زورمند و دلاور که پهلوان هندوستان است و در شهر و ديار خود پرآوازه است. هر جا نام و نشان پهلواني را مي شنود، عزم کشتي گرفتن با وي مي كند. شکر خدا که تاکنون پيروز شده و تا امروز هيچکس نتوانسته پشت او را به خاک برساند. اكنون پهلواني از خوارزم به شهر ما وارد شده و قصد هماوردي با پسر من را دارد، مي ترسم پسرم مغلوب شود و روي بازگشت به شهر خود را نداشته باشد.

اين پهلوان كه كسي جز پورياي ولي نبود، فهميد که رقيب هندي او، پسر اين پيرزن است.

پورياي ولي، طاقت ديدن اشک هاي آن مادر غمگين را نداشت. دلداريش داد و گفت : به لطف خدا اميدوار باش مادر، خداوند دعاي مادران دل شکسته را مستجاب مي كند. اين را گفت و با حالتي پريشان، از پيرزن دور شد و از مسجد بيرون رفت.

پس از آن پورياي ولي با خود فکر کرد که فردا چه بايد بکند، اگر قويتر از آن پهلوان باشد و بتواند او را به زمين بزند، آيا طعم شكست را به او بچشاند؟ يا باتوجه به تمناي مادر او، مقاومت جدي نكند و زمينه پيروزي حريف را فراهم نمايد. براي مدتي پورياي ولي، در شك و ترديد بود. ناگهان از دايره ترديد بيرون آمد، لبخندي زد و تصميمي قاطع گرفت. او مي دانست قهرمان واقعي کسي است که نفس سركش خود را مهار کند. او خواست كه غرور خود را بشكند و بقول مولوي ( شير آن است که خود را بشکند ) البته اين انتخاب، بسيار دشوار بود.

چون روز موعود فرا رسيد و پورياي ولي، پنجه در پنجه حريف افکند، خويشتن را بسيار قوي و حريف را دربرابر خود ضعيف ديد تا آنجا که مي توانست به آساني پشت او را به خاک برساند. اما عهد خود را بياد آورد. براي آنکه کسي متوجه نشود، مدتي با او دست و پنجه نرم کرد، اما طوري رفتار كرد كه ديگران احساس كنند حريف وي قويتر است. پس از لحظاتي، پورياي ولي، اين پهلوان نام آور بر زمين افتاد و حريف روي سينه اش نشست. در همان وقت به او احساس عجيبي دست داد. مثل اين بود كه درهاي حكمت به روي او گشوده شده و وي پاداش جهاد با نفس را مشاهده كرد.

دوستان پورياي ولي كه از توانايي بدني او به خوبي آگاه بودند، از شكست او در رقابت با پهلوان هندي در شگفت بودند. چند روز بعد از آن واقعه، سلطان جونه ( حاكم آن منطقه در هند) مجلسي ترتيب داد تا در آن از پهلوان پورياي ولي دلجويي کند. در آن هنگام، پهلوان هندي كه در مجلس حضور داشت، پيش آمد و خود را به پاي پورياي ولي افكند و بازوبند پهلواني را به او تقديم كرد. او گفت من در ضمن مسابقه، متوجه گذشت و جوانمردي تو شدم. پوريا از اينكه رازش برملا شده بود، متاثر و پريشان شد اما دوستان او خوشحال شدند و ماجراي اين فداکاري بزرگ در همه شهرها پيچيد. از آن پس، از پورياي ولي به عنوان يكي از جوانمردان و اولياي خدا ياد مي شود.

پورياي ولي اضافه بر قدرت پهلواني و نيرومندي بدن، صفات آشکار و پسنديده اي داشته که او را از ديگر پهلوانان، متمايز مي ساخته است. پهلوانان و ورزشکاران با ياد او، جوانمردي را پاس مي دارند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت استيضاح وزير

وزيري ديدم دل شكسته، بر در مجلس شورا نشسته و آه و ناله در پيوسته.

آن چنان گرم از نهادش، آه مي آمد برون

كز برايش قلب نرم سنگ هم مي شد كباب

دانستم كه زخم خورده استيضاح است. در كنارش كشاندم و بوسه بر جبينش نشاندم؛ كه مصايب دنيا، اگر چه جانسوز است

دل خوش دار كه همين دو روز است

مقام و مكنت و مال اي پسر ، به باد رود

بكوش تا دل بيچاره اي به دست آري

چهار سال وزارت كه امن عيش در اوست

خوش است؛ گر دل مستضعفي نيازاري

گفت: دست از من بدار و نام وزارت پيش من ميار كه دهان خاطرم طعم بزرگي به تمامت نچشيد و دوره وزارتم به چهار سال نكشيد.

ندانم آتش حسرت نشان استيضاح چه طرفه بود كه خواب مرا پريشان كرد؟

مرا دردي است كه حكيمان، حكمتش ندانند و طبيبان، معالجتش نتوانند؛ كه در امثال آورده اند: «امراضِِ الاكابر اكابرالامراض

ديگر از داشتن نام وزير چه حاصل؟ كه وزير بي وزارت چون نانواي بدون آرد است و قصاب بدون كارد.

چه نالم از وكلا اي پسر، كه طالع و بخت برآن شدند كه آجر كنند، نان مرا

حال اي ملاّ ! تو نيز چيزي بگو گفتم:

دل خوش دار كه اگر امروزت از رأس اين كار بردارند، فردا به كار ديگرت گمارند.

به مصداق آن كه گفته اند:

«دهاني كه باز است، حوالتش به رزّاق كار ساز است.»

يا آن كه مولانا گفت:

هله، نوميد نباشي چو تو را يار براند

گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند؟

گفت:

مرحوم مولانا، اشعار زياد گفته، تو از خودت چيزي بگوي.

گفتم:

شنيدم پير زالي، بر گذر گفت كه:

گشتم پير و كس قدرم نداند

ندارم شو هري كز مهرورزي

نواي مهر در گوشم بخواند

شنيد اين قصه، پيري رند و گفتش:

دهان باز بي روزي نماند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت دزد و كاسب

ناخدا ترسي را شنيدم كه همه روزخسبيدي و چون شب در آمدي، بر ديوار خانه مردمان شدي و هر چه باب دندان بودي، ربودي.

يكي مي كوفت درب ! خانه ام دوش

كه بارت مي برم بي اجر و بي مزد

اگر در وا كني منّت پذيرم

بگفتم:كيستي؟ گفتا: منم، دزد

في الجمله مرا رگ امر به معروف و نهي از منكر بجنبيد. وقتي، آستينش گرفتم كه: شرم نداري كه شام تاريك از بهر غارت به خانه مردمان درآيي؟

گفت: شرم دارم كه شب مي روم وگرنه چون فلان كاسب، به روز روشن راه مردمان مي زدم.

اي دوست، نيش سوزن ما را مكن قياس

با كا سبي كه تير جگر دوز مي زند

فرق است بين حضرت ايشان و من، كه من

راهي كه شام مي زنم، او روز مي زند

گفتمش: قدم بر «ديده مخلص» نه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت ابوريحان بيروني و مزدور

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟

ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ابوريحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است .

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.



حكايت از شیطان آسوده مباش

حاج امام قلی نخجوانی استاد معارف مرحوم سید حسن آقا قاضی والد مرحوم حاج میرزا علی آقا قاضی گوید:

پس از آنکه به سن پیری و کهولت رسیدم، شیطان را دیدم که هر دوی ما در بالای کوهی ایستاده ایم. من دست خود را بر محاسن خود گذارده و به او گفتم: مرا سن پیری و کهولت فرا گرفته، اگر ممکن است از من در گذر. شیطان گفت: این طرف را نگاه کن ... وقتی نظر کردم، دره ای را بسیار عمیق دیدم که از شدت خوف و هراس، عقل انسان مبهوت می ماند.

شیطان گفت: در دل من رحم و مروت و مِهر قرار نگرفته. اگر چنگال من بر تو بند گردد، جای تو در ته این دره خواهد بود که تماشا می کنی.



رساله لبّ اللباب، علامه حسینی طهرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت اگر دانشمندی ...

شمس تبریزی فرمود: یک نفر دانشمند بود برای برادرش که قوم تتار او را کشتند می گریست.

گفتم: اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر، زندهی ابدی کرد.

(مقالات شمس، ص10)

حكايت اگر دزد شیطان بود

روزی شخصی بر سهل بن عبد الله تستری وارد شد و گفت: دزدی داخل خانه من شده و متاع مرا بدزدید و برد.

در جواب فرمود: شکر خدای را بجای آور، چون اگر دزد که شیطان است داخل قلب تو می شد و توحید را از دل تو می برد آن وقت چه می کردی؟



حكايت این چرا نویسی؟

پدر ابوسعید ابوالخیر، از دوستداران سلطان محمود غزنوی خانهای ساخته و همهی دیوارهای آن را صورت سلطان محمود و لشگریان و فیلان او نگاشته بود.

شیخ طفل بود. گفت: پدر! از برای من خانهای بگیر. چون خانه آماده شد، ابوسعید همهی آن خانه را «الله» نوشت.

پدرش گفت: این چرا نویسی؟

گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش.

تذکرة الاولیاء، عطار


حكايت بازرگان و زن زيبارو

بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. برای او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هر گاه از این زن حرکت ناشایستی سر زد یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم.

پس از مدتی خواجه به خادم نامه نوشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد

بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد

خادم در جواب نوشت که:

گر آمدن خواجه درنگی باشد

چون بازآید ، زهره پلنگی باشد


حكايت باقیات الصالحات

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:

روزی عیسی علیه السلام به سر قبری رسید که صاحبش معذّب بود. پس از یک سال، دوباره به سر آن قبر آمد، دید که صاحبش معذب نیست. عرض کرد: خداوندا، سال گذشته بر این قبر عبور کردم، دیدم صاحبش معذب است ولی امسال که آمدم، میبینم که معذب نیست، علت این کار چیست؟

خداوند به حضرت عیسی علیه السلام وحی فرمود: ای روح الله ! فرزند این شخص بالغ شده و راه صالح را گرفت (یا راهی را برای مردم اصلاح کرد) و به یتیمی جا داد. من به خاطر عمل فرزندش، از گناه این شخص صرفنظر کردم.

کلیات حدیث قدسی، ص
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت پند دزد

گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.

غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما.

دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند.

دزدى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:
علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید.

این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.

آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است .

علامه حسن زاده آملی


حكايت تاثیر غذا بر عبادت

مرحوم آیت الله کوهستانی به طور اشتراکی، یک دستگاه آسیاب آبی سنتی موروثی داشتند که از درآمد آن، زندگی ایشان و طلاب اداره میشد. به آسیابان سفارش میکردند که «سهم من همیشه از مزدِ آردِ گندمِ افرادِ معمولی و مستضعف باشد». در ماه رجب ایشان میبیند که از عبادت لذت نمیبرد، پس به فکر فرو میرود تا علت را بیابد. ابتدا از اهل خانواده میپرسد: شما از آرد قرضی یا وقفی یا از سهم امام استفاده کردهاید؟

میگویند: نه. پس به سراغ آسیابان میرود و میگوید: چند روز قبل آرد چه کسی را (به عنوان مزد آسیاب) برای ما فرستادی؟

میگوید: شخصی پولدار و ظاهرا بهائی بود و گندمش خوب بود، آردش را برای شما فرستادم.

تا این جمله را گفت، ایشان چهرهاش تغییر کرد و با عصبانیت فرمود:

مؤمن! ما را از فضیلت ماه رجب محروم کردی


حكايت تنهايي

آورده اندکه بزرگی روزی نشـسته بود و کتابی می خواند.

شـخصی به نزد وی آمـد و گفـت : چرا تنها نشـسته ای؟

بزرگمرد گفـت : تنها اکنون گشـتم که تو آمـدی، از آنکه به سـبب تو از کتاب خواندن باز ماندم.


حكايت توبه

شب بود. دزدي داخل اتاق شد و بی سر و صدا در گاو صندوق را باز کرد. داخل گاو صندوق پر از پول و طلا بود. یکی از طلاها برق عجیبی داشت. با ولع آن را برداشت. دستش لرزید و طلا از دستش روی زمین افتاد. از آن به بعد هرگز دزدی نکرد. روی آن نوشته بود « الله »


حكايت توبهی اعضای بدن

ذوالنون مصری گفت:بر هر عضوی توبه ایست:

توبـــهی دل، نیت کردن است بر ترک حرام.

و توبهی چشم، فرو خوابیدن است چشم را از محارم.

و توبهی دست، ترکِ گرفتن است در گرفتن مناهی.

و توبهی پای، ترکِ رفتن است به ملاهی.

و توبهی گوش، نگاه داشتن گوش است از شنیدن اباطیل.

و توبهی شکم، خوردن حلال است.

و توبهی فرج، دور بودن از فواحش.

و گفت:عبودیت آن است که بندهی او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حالی.

تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت برای خود هم قرار ندادم

یکی از پیامبران عرض کرد: پروردگارا، زبان مردم را از من بازدار که در بارهام حرف نزنند.

خداوند به او وحی کرد که این چیزیست که برای خویش قرار ندادم حال چگونه برای تو قرار دهم؟

کشکول شیخ بهایی، ص37


حكايت پاداش یک بیت شعر

نقل شده که یکی از علما، "فردوسی" را پس از مرگ در خواب دید که در فردوس در درجات عالیه است.

از او پرسید که این درجه را به چه یافتی؟

گفت: به یک بیت که در توحید گفتم:

جـهان را بـلــندی و پـستی توئی ندانم چئی هر چه هستی توئی

هدیة الاحباب، ص2


حكايت پاسخ دانشمند

یکی از دانشمندان گوش بزرگ و درازی داشت، شخصی از راه استهزاء و مسخره به او گفت : گوش های شما برای یک انسان دراز است.

دانشمند گفت : بله ؛ گوش های شما هم برای یک جثه ی یک الاغ کوتاه است.


حكايت پس گردني و عبيد زاكاني

عبید زاکانی در رساله ی دلگشا از فواید پس گردنی می نویسد:

پس گردنی فضیلتش آن است که حسن خلق می آورد، خمار از سر به در می کند ، بد رامان را رام می سازد، ترش رویان را منبسط می سازد، دیگران را می خنداند، خواب از چشم می رباید و رگ های گردن را استوار می سازد.



حكايت پند استاد

نوجوانی باهوش تمام کتاب‌های استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان می‌خواند.

استادش به او گفت: به یک شرط می‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی.

شاگرد پرسید: چه امری؟

استاد گفت: آموزش بده اما نصیحت مکن.

شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟

استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری.

شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید سعی می‌کنم امر شما را انجام دهم.

گفته می‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی‌داد.

سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت پیامبر کفرگوی

فیلسوف ها تنها ترین آدم های دنیا هستند. دائماً به مسائلی فکر می کنند که مسئله مردم نیست، به مسائلی که ابدی و ازلی است. زندگی خودشان را دارند. برای همین چون چند نفری جایی گرد می آیند، شروع به بحث و جار و جنجال می کنند. بخصوص اگر بحث به نیچه بکشد که همیشه بحث انگیز بوده است. همیشه عده ای او را فیلسوف، بعضی هم شاعر و بعضی هم دیوانه دانسته اند. هیچ کدام قادر به قانع کردن یکدیگر نیستند. انگار هر سه باید باشد. انگار سه جزء نیچه است. در مشهورترین عبارت نیچه هم هر سه این حالات دیده می شود. منظور، آن عبارت وحشتناک است که گفت: ((خداوند مرده است.)) هیچ زبانی بی لکنت این خبر را نگفت، و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گشت.

زاهدی که عمری با وسوسه های لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجده برداشت خبر وحشتناک را شنید. بهت زده شد. بعد ناگهان ناامید مویه کنان گفت: همۀ زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را می دهد.

مسیحی مؤمنی از مردم به غاری دور فرار می کرد و فریاد می زد: بشر ملعون است، اول پسرش را به صلیب کشیدند، حالا خودش را کُشتند.

باستان شناس پیری گفت: بی خدا نمی توان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.

گناهکار شرمنده ای كه در خفا می گریست ، گفت: از من ناراضی رفت.

عارف سالخورده ای از درون می لرزید: دوستی با قدرت مطلق آرامش بخش بود.

ستم دیده ای به جنون افتاده بود، فریاد می زد: ستمکاران آسوده باشید!

شاعری گفت: تا خدا بود، همۀ غم ها رنگ سبزی داشت.

حکیمی گفت: جهان با مرگ خدا بی عدل خواهد شد.

پوچگرایی از موقعیت استفاده کرد: اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، مِنبعد که خواهد بود!

کشیشی ترس خورده، باد عبایش را انداخت، فریاد زد: ایمان خود را گم نکنید. خداوند جانشین دارد، پسر دارد. مسیح را فراموش نکنید. او در آسمان هاست. او شما را فراموش نمی کند.

مرد برهمایی رفته بود تا با کمونیست ها در سوگ بنشیند. همان جا گفت: در مرگ خدا هیچ کس مانند کمونیست ها نَگریست. چون فرزندان ناخلف هستند که فقط پس از مرگِ پدر قدرش را می دانند. آنکه به دنبال زیبایی و عدل مطلق است، بی عشق به خدا نیست.

تاریخ نویسی گفت: خداکُشی رسم دیرینۀ بشر است. خدایان یونان، خدایان روم، خدایان هند... همه به دست بشر کشته شدند.

دانشمندی پاسخ داد: اما بشر همواره خدایان بهتری هم ساخته، باید خدای نویی بسازیم. صدای فریاد ها بلند شد: بشر خودش خدای خودش بشود.

پیری گفت: برای همین هم خدا را کشتید. خواستید جانشین و وارث او شوید.

فیلسوفی گفت: این قتل، پایانِ کارِ قاتل است. بشر قصاص می بیند.

درویشی فریاد زد: بهوش باشید! صنعت و دنیای جدید است، ثروت و پول است که خدا را کُشت، ما را هم می کُشد، فقط بهوش باشید!

عالِم غربی گفت: حالا که خدا مُرد، چه کسی ما را پس از مرگ زنده می کند.

مردی که ماه های آخر حیات را می گذراند، از تمنای کهن بشر گفت: حال که خدا نیست، باید خودمان بهشت را پیدا کنیم. باید هر چه زود تر درخت ممنوعه را بیابیم، تا جاودان بمانیم.

جوانی شوق زده گفت: چیزی را که حضرت آدم از کف داد، شاید ما دوباره به کف آوریم.

دیگری گفت: خواستن، توانستن است.

این بار نوبت عاقل مردی بود: از همان جایی که آدم از بهشت به زمین افتاد، لابد از همان جا هم می شود به بهشت رفت. باید همه جا را گشت. پا به پا به دور جهان و به دورترین نقطۀ یک جنگلِ بکر رفتند. خبر یافتند پسرک هفت ساله ای است که به همه چیز معرفت دارد، و هزاره هاست همان طور هفت ساله مانده است. با خود گفتند: لابد از درخت ممنوعه خورده است. بارقه ای از امید به دل شان افتاد. دیگر آن خبرِ وحشتناک را وحشتناک نمی دانستند. سنگ نوشته های مقدس را که از آغاز خلقت خبر می داد دوباره تفسیر کردند که وقتی حوا دندانی به سیب ممنوعه زد و بعد دندانی دیگر زد، لابد بقیۀ میوۀ بهشتی در دست شان بود که به عقوبت هُبوط کردند. پشتِ دست می گزیدند که چطور متوجه حقیقتی به این روشنی نشده بودند و می گفتند: شاید این پسر بعد ها در زمین از همین سیب خورده است.

بعضی دیگر تأکید کردند: با دو باری که سیب را به دندان کردند که سیب تمام نمی شود. آن هم سیبی بهشتی که لابد بزرگ است. پس بقیه داشت. آنان که سختگیرتر بودند، گفتند: احتمالاً تخمِ آن میوۀ بهشتی به زمین شده و بار داده و پسرک از همین بار خورده است. از ته دل امیدوار یکدیگر را بشارت می دادند: ممکن است درختِ بهشتی یا تخم آن هنوز باقی باشد. اکنون، خداوند شماتت می کردند که تا زنده بود چشم های شان به حقایقی از این دست بسته بود. مظلومیتی در خود حس کردند. مطمئن بودند رازهای تازه ای را خواهند گشود. امید های شان دور از دسترس نبود. عهد بستند با هم مهربان باشند. آنان که نازک دل تر بودند به گریه افتادند. در جنگل سبز باستانی، جماعت وار و یگانه پیشتر رفتند. اما به دل منفرد بودند، هر کس بهشت و حیات جاودان را نصیبۀ خود می خواست. چنین، در پی پیرمرد هفت ساله و درختی بهشتی تا به جایی رفتند که نام هیچ یک از درخت هایش را نمی دانستند. ساقه های شان سبز بود . در مه غلیظ کم رنگ می زد. جلوتر که رفتند دیگر جایی را نمی دیدند. یک سفیدی مه رنگِ مطلق بود و درخت های خاکستری اطراف بیشتر لمس می شدند تا گوش های شان نجواهایی شنید که سرد بود. لرزیدند. معلوم نبود از پیرمرد هفت ساله یا از دیگری است. با شنیدن نام ((نیچه)) گوش های شان تیزتر شد. اما چون بقیۀ کلام را شنیدند چنان بی تاب شدند که خواستند به فرار برگردند که در آن مه گم شدند. فقط یکی باقی ماند تا به آدمیان بگوید صدای حزن انگیز و نرمی که سرد بود و بوی کاج های پیر می داد، می گفت: نیچه پیامبر کفرگوی ما بود. او را جادوی کلام دادیم تا دروغ هایش را باور کنید و فرمانش دادیم تا خبر مرگ ما را بدهد، می خواستیم دوستان و دشمنانِ خود را بشناسیم. شناختیم، شناختیم!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 58:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA