ارسالها: 7673
#141
Posted: 27 Mar 2012 14:17
حكايت تو آدم نميشي
روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.
پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟
پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#142
Posted: 27 Mar 2012 14:18
حكايت جوان ثروتمند و عارف
جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني.
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.
اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن:
وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشمهايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#143
Posted: 27 Mar 2012 14:20
چرا زنان افغانی پنج قدم از همسرانشان عقبتر راه میروند؟
خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سال ها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقش جنسیتی در كابل تهیه كرد.
او در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی پنج قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس میدارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می كردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و میگوید: بخاطر مین های زمینی!
حكايت حالت برزخی زن بی حجاب
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط رحمة الله علیه بنام آقا سید می گفت: هنگام بیرون آمدن از در حیاط، ابتدا ایشان خارج می شد و من هم بدنبال او می رفتم. روزی زنی آرایش کرده و بدون حجاب و گیسو فرو هشته از آنجا می گذشت.
جناب شیخ به من فرمود: نگاه کن - یعنی باطن این زن را ببین.
با تصرف شیخ نگاه کردم ... دیدم زمین مانند مس گداخته است و همان زن بدون پوشش ایستاده، و از تار موی او، آثار ناپاکی شهوت می ریزد و شعله ور می شود، مانند قطرات بنزین که بر روی آتش بریزد.
وقتی چنین دیدم، جناب شیخ فرمود: روح این زن را به اندازۀ هزار آدم جهنمی عذاب می کنند
حكايت آفرینش مگس
روزی در مجلس «منصور دوانیقی» مگسی چند بار بر صورت او نشست و آزارش داد.
او رو به امام صادق علیه السلام کرد و گفت: چرا خداوند مگس را آفرید؟
امام بی مهابا پاسخ دادند:
برای اینکه ستمگران را به وسیلۀ آن خوار و ذلیل کند.
منصور از این کلام یکه خورد و ساکت ماند
حكايت خدای را دوست داری؟
فضیل عیاض گفت: چون تو را گویند "خدای را دوست داری؟" خاموش باش که اگر گویی "نه" کافر باشی و اگر گویی "دارم"، فعل تو به فعل دوستان نماند.
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری
حكايت خداي مهربان
آورده اند که رب العزَّه گفت: ای موسی! چون قارون، به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو می رفت، هفتاد مرتبه تو را خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی. به عزت و جلال من که اگر یک بار بخاطر من فریاد می نمود و التماس بر من می کرد، او را پاسخ می دادم و به فریادش می رسیدم
حكايت خلوت بایزید بسطامی
بایزید بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق بر کنگره ی کبریایي در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود بر افروخت و زبان را در عجز و درماندگی بگشاد و گفت : بار خدایا تا کی در آتش هجران تو سوزم؟کی مرا شربت وصال دهی؟
به سرّش ندا آمد که بایزید، هنوز تویی باتو همراه است. اگر خواهی که به ما رسی، خود را بر در بگذار و در آی.
حكايت تیرداد پادشاه ایران
پس از آنکه سپاهیان تیرداد پادشاه ایران ، ارتش یونان را به عقب راند و سلوکوس فرمانروای آنها را به بند کشید، در شهر صددروازه ( دامغان امروزی ) بخاطر این پیروزی ارزشمند جشن و پایکوبی بزرگی برپا شد. در میان اين بزم، اشک دوم دید گروهی تن پوش رزم آوران شکست خورده یونانی را بر تن نموده و مردم را می خندانند. پادشاه ایران دستور داد آنها را گرفته و در بند بیندازند.
آن شب فرمانروای ایران به مردم گفت: فرزندان ما جانانه جنگیدند و در راه ایران کشته شدند، جنگجویان یونانی هم مسخره نبودند و اگر می توانستند یک ایرانی را هم زنده نمی گذاردند آنها به خاطر کشورشان کشته شدند و ما پیروز. خندیدن بر سپاه در هم شکسته آنها در خوی ما نیست.
پس از سه روز به فرمان پادشاه ایران گروهی که در بزم دستگیر شده بودند آزاد گشتند و این رسم نیک برای آیندگان سرزمین پاک ایران باقی ماند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#144
Posted: 27 Mar 2012 14:22
حکایت بسيج
راننده ي آن اتومبيل كه يك مرد جوان بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟
چوپان نگاهي به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهي به رمه اش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.
جوان، ماشين خود را در گوشه اي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ي اينترنت، جايي كه مي توانست سيستم جستجوي ماهوارهاي ( GPS ) را فعال كند، شد. منطقه ي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحه ي كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيده ي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.
بالاخره 150 صفحه ي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.
چوپان گفت: درست است. حالا همين طور كه قبلا توافق كرديم، مي تواني يكي از گوسفندها را ببري.
آنگاه به نظاره ي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت.
وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد؟
مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه! چوپان گفت:
تو يك بسيجي هستي.
مرد جوان گفت: راست مي گويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟
چوپان پاسخ داد: كار ساده اي است.بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي.
براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل مي دانستم، مزد خواستي.
مضافا، اينكه همه چيز راجع به كسب و كار من ميداني ، ولي فقط به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#145
Posted: 27 Mar 2012 14:22
حكايت خانه دوست كجاست؟
داستانی که حاج مؤ من شیرازی حکایت کرده نشان از توجه اولیا الهی به سید عبدالحسین دستغیب دارد و آن چنین است : در جوانی خادم مسجد سردزک بودم . مدتها بود که آرزوی دیدار حضرت حجت (عج ) را داشتم شوق دیدار چنان در جانم شعله می کشید که خورد و خوراک را از من گرفته ، از خوردن و آشامیدن غافل می شدم . با این حال عهد کردن تا آقا را نبینم چیزی نخورم.
دو روز گذشت و من هیچ غذا نخورده بودم . تشنگی بر من سخت گرفت بناچار جرعه ای آب نوشیدم و بیهوش شدم . ناگاه صدایی را شنیدم که مرا صدا می زند. حاج مؤمن برخیز مگر نمی دانی کاری که انجام دادی (نخوردن و نیاشامیدن ) در دین اسلام حرام است . دیگر از این کارهای نامشروع بپرهیز.
از صدایش جانی گرفتم و برخاسته ، نشستم که چشمم به صورتی پرجمال افتاد و آقا را بالای سرم دیدم . به من فرمود: حاج مؤمن برایت غذا می فرستم ، بخور. آقا سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک ) نیز به مشهد می روند شما هم با ایشان بروید. چون به قم رسیدید شخصی را ملاقات خواهید کرد، به دستورش رفتار کنید.
آنگاه به من خرج سفر مشهد را مرحمت کردند و از برابر چشمم ناپدید شدند.
به حال خود که آمدم ثلث از شب گذشته بود و در مسجد هیچ کس نبود. شنیدم کسی کوبه در را می کوبد. رفتم در را باز کردم ، آقایی پشت در بود، عبایی بر سر کشیده و شناخته نمی شد. ظرف غذایی به من داد و دو مرتبه گفته : این غذا را تنها بخور.
چنان بوی عطری از غذا به مشامم رسید که تا به حال هرگز غذایی با آن بو ندیده بودم. در خود قدرت عجیبی احساس کردم و مشغول کارهای مسجد شدم . پس از چند روز با آقا سید هاشم به طرف مشهد حرکت کردیم . دو روز در قم ماندیم . در یکی از روزها در حرم حضرت معصومه زیارت می خواندم که مردی قباپوش با عبایی قهوه ای بر دوش و کلاه پشمی معمول آن زمان بر سر به من گفت : حاج مؤمن، در صحن منتظر شما هستم . پس از زیارت شما را ملاقات می کنم . پس از زیارت به دیدارش شتافتم . با وقار بود و متین و آثار زهد و تقوا در چهره اش نمایان . گفت به تهران می روید و پس از ده روز دیگر دروازه تهران شما را ملاقات خواهم کرد.
او با ما همسفر شد و چون نزدیک مشهد رسیدیم و گنبد حضرت رضا علیه السلام درخشش کرد، ماشین در جایی ایستاد و آن عارف روشن ضمیر به من گفت : تمام این سفر و برنامه ها برای الان بوده است . حاج مؤمن مرگ من نزدیک شده، غسل و کفن و دفن من به عهده شماست. کفنم را همراه آورده ام. دوازده تومان پول هم به من داد و گفت این پول هم خرج مراسم خاکسپاری ، گفتم حالا تکلیف من چیست ؟
گفت: سیدی از اهل شیراز که تحصیلاتش در نجف تمام شده به شیراز بر می گردد با او مجالست داشته و همراهش باش که برای تو سودمند است . نشانه این سید آن است که مسجد جامع شیراز را که زیر خاک پوشیده است با کمک مردم احیا می کند. شما قبل از آن سید می میرید و آن سید عهده دار دفن شما خواهد شد. بدان که آن سید را شهید می کنند.
آن نیک مرد در همان محل رو به قبله خوابید و جان سپرده و او را به مشهد برده ، با شکوه فراوانی به خاک سپردیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#146
Posted: 27 Mar 2012 14:26
حكايت دروغ مصلحت آمیز
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد.
بیچاره در حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن ، که گفته اند هر که دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید.
ملک پرسید: چه می گوید؟
یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند ... همی گوید: والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس.
ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت.
وزیر دیگر که بر ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.
ملک روی ازین سخن درهم آورد و گفت: مرا آن دروغ پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی. که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثتی و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به از راستی فتنه انگیز
حكايت درویش و نماز
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه ی او بست و گفت: با گیوه نماز درست نباشد.
درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد
حكايت دریا باش
مردى پیش بایزید بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فایده دهى و خود نیز پختهتر گردى كه گفتهاند:
بسـیار سفر باید تا پختـه شـود خامى صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بایزید گفت: در این شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كردهام. به وى مشغولم و از او به دیگرى نمىپردازم.
آن مرد گفت: آب كه در یك جا بماند و جارى نگردد، در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد: دریا باش تا هرگز نگندى.
برگرفته از: گزیده كشف الاسرار، دكتر رضا انزابى نژاد، ص
آداب دعا
شخصى در محضر امام زین العابدین علیه السلام عرض کرد:
الهى ! مرا به هیچ کدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام علیه السلام فرمود: هرگز چنین دعایى مکن !
زیرا کسى نیست که محتاج دیگرى نباشد و همه به یکدیگر نیازمندند.
بلکه همیشه هنگام دعا بگو:
خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نیازمند مساز
حكايت دزدي درويش
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست.
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى؟
دزد گفت : اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب.
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین
حكايت روزهای زندگی
مردی پس از سالها زندگی و در اوج پیری مُرد. هنگامی که به آن دنیا رفت، فرشته ای به سویش آمد و گفت: از آنجایی که تو انسان خوبی بودی، قبل از رفتن به بهشت یک آرزویت (غیر از اینکه به دنیا بر گردی و زنده شوی) بر آورده خواد شد.
مرد قدری فکر کرد و گفت: می خواهم گذر عمرم را با دور تند ببینم. فرشته به اشاره ای همین کار را کرد و مرد محو تماشای زندگیش شد و دید که همواره دو رد پا کنار زندگیش وجود دارد که فرشته توضیح داد: رد پای دوم متعلق به خداوند است که همواره کنار بندگانش قرار دارد.
مرد همچنان تماشا می کرد، اما ناگهان متوجه شد در دوران پر رنج و درد زندگیش فقط یک رد پا وجود دارد! مرد با لحنی رنجیده به فرشته گفت: مگر خداوند وعده نداده بود که حتی در دوران سختی نیز کنار بنده اش خواهد بود، پس چرا در آن ایام رد پای خداوند وجود ندارد؟
فرشته خندید و گفت: ای بنده خوب، خداوند هرگز تو را تنها نگذاشت، آنجا هم که می بینی (در دوران سخت) یک رد پا در کنار زندگیت وجود دارد، رد پای پروردگار است چرا که در سختی و مشکلات خداوند تو را روی بال فرشته ها قرار می داد تا از موانع به راحتی عبور کنی!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#147
Posted: 27 Mar 2012 14:30
حكايت دزد و عارف
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .
او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.
عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست .
خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم.
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند.
داخل خانه عارف تاریک بود . پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود.
او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .
اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم .
البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن. دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .
اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد و پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .
پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام .
من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم.
هوا سرد شده بود . استاد می لرزید .
استاد نشست و شعری سرود:
دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز
اما دستانی دارم به غایت تهی
کسی به قصد تاراج سرمایه ام آمده بود
خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت
ای ماه کاش امشب از آن من بودی
تو را به دزد خانه ام می بخشیدم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#148
Posted: 27 Mar 2012 14:34
حكايت دستان دعا كننده
اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد .
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد.
در همان وضعيت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت(دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم .
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#149
Posted: 27 Mar 2012 14:35
حكايت دوزخي و بهشتي
جعفر بن یونس ، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مى زیست ، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى ، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت : اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟
نانوا گفت : او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.
دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد.
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت : یا شیخ ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟
شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است ، صد دینار خرج مى کند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#150
Posted: 27 Mar 2012 14:38
حكايت زبان حال نجاسات
شیخ ابوسعید ابوالخیر، با مریدان از جایى مىگذشت. چاه خانهاى را تخلیه مىكردند. كارگران با مشك و خیك، نجاسات را از اعماق چاه بیرون مىكشیدند و در گوشهاى مىریختند.
شاگردان شیخ، خود را كنار مىكشیدند و لباس خود را جمع مىكردند كه مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مىگریختند. ابوسعید، آنان را صدا زد و گفت: بایستید تا بگویم این نجاسات، به زبان حال، با ما چه مىگویند.
مىگویند: ما همان طعامهاى خوشبو و خوش طعمیم كه شما دیروز، ما را به قیمت هاى گزاف مىخریدید و از بهر ما جان و مال خود را نثار مىكردید و هر سختى و مشقتى را در راه به دست آوردن ما تحمل مىكردید. ما را كه طعامهایى خوش طعم و بو بودیم، به خانه هایتان آوردید و به یك شب كه با شما هم صحبت و هم نشین شدیم، به رنگ و بوى شما در آمدیم. حال از ما مىگریزید؟! بر ما است كه از شما بگریزیم.
حكايت زن کامل
يكي ازملا نصرالدین پرسيد : ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتادی؟
ملا نصرالدین پاسخ داد: بله. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم به دمشق رفتم و با زن پر حرارتی آشنا شدم: اما او از دنیا بی خبر بود. بعد به اصفهان رفتم آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره ی آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختری زیبا با ایمان و تحصیل کرده ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟
آه رفیق ! او هم دنبال مرد کاملی می گشت.
حكايت سخن دو پهلو
ابن جوزی در منبر مشغول وعظ بود. شخصی برخاست و پرسید: خلیفه بعد از رسول خدا که بود؟
ابن جوزی گفت: «من بنتهُ فی بیته» یعنی: آن کس که دخترش در خانه او بود.
اگر اهل سنت باشد، خیال کند ابوبکر است و اگر شیعه باشد بداند که علی علیه السلام است. و چون سائل دید از این جواب، نتیجه ای حاصل نشد، سوال کرد: چند نفر خلیفه بعد از رسول بودند؟
ابن جوزی گفت: اربعة اربعة اربعة یعنی :چهار، چهار، چهار.
تا اگر شیعه باشد بداند که دوازده نفر است و اگر اهل سنت باشد حمل به تکرار کند و گوید که چهار است
حكايت سرباز شجاع
اسکندر در جنگی میان لشگرش سربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است.
سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
سرباز خندید ... اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟!
سرباز گفت: تعجب از پادشاه است ... اسکندر پرسید: چرا؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد
حكايت سگان بلخ هم این کنند
چون شقیق بلخی به مکه رفت و ابراهیم ادهم او را دید، شقیق گفت: ای ابراهیم، چه میکنی در کار معاش؟
گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
شقیق فرمود: سگان بلخ هم این کنند که چون یابند مراعات کنند و دم بجنبانند و اگر نیابند صبر کنند!
ابراهیم گفت: پس شما چگونه کنی؟
فرمود: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد شکر کنیم.
ابراهیم برخاست و سر شقیق را بوسید و گفت: و الله تو استادی.
(تذکرة الاولیاء، عطار)
حكايت شاه عباس و وزيرش
شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.
حكايت شعر بی معنا
شاعری غزلی بی معنا و بی قافیه سروده بود. آن را نزد جامی برد.
پس از خواندن آن گفت : همان طوری که دیدید ، در این غزل از حرف الف استفاده نشده است.
جامی گفت : بهتر بود از سایر حروف هم استفاده نمی کردید.
حكايت شکر مصیبت
سعدی می گوید: پارسایی را دیدم در کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدت ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجلّ، علی الدّوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه می گویی؟
گفت: شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
حكايت شهرام جزايري و آيت الله بهجت
روزی شهرام جزایری، بر اساس ارتباطهایی که ایجاد کرده بود، از فرزند آیتالله بهجت درخواست ملاقات با آقا را داشت. اما وقتی این جریان به اطلاع حضرت آیتالله بهجت رسید وی مخالفت کرد.
شهرام جزایری با طرح ترفندی، روزی به مقابل مسجد حضرت آیت الله بهجت در قم می رود تا وقتی که حضرت آقا از نماز فارغ می شوند، از فرصت استفاده کند و وارد دفتر یا منزل آقا شود و ملاقاتی انجام دهد. به همین منظور بیرون مسجد منتظر میماند تا نماز تمام شود و آقا از مسجد بیرون بیایند...
حضرت آیت الله بهجت همیشه سرشان پایین بود و به کسی نگاه نمیکردند . وقتی از مسجد خارج شدند، یکی از دوستان و نزدیکان شهرام جزایری به آیت الله بهجت نزدیک شد و به آقا گفت: حضرت آیت الله؛ آقای شهرام جزایری از تجار خیـّر تهران هستند و فعالیتهای خیریه فراوانی انجام میدهند و برای عرض ارادت و دستبوسی خدمت رسیدهاند، در این هنگام آقا سر مبارک را بالاگرفتند و به شهرام جزایری نگاهی کردند و فرمودند:
برو و از کارهای خیری که انجام داده ای توبه کن.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن