انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 58:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
شاپور ساسانی و اجداد شیخ نشین های خلیج فارس

پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .

پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند: اکنون سالهاست تازیان هرازگاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند و اما این بار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته هاست از او هم خبری نیست .

می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد. همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند. آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .

به گفته ارد بزرگ اندیشمند ایرانی: فرمانروایی که نتواند جلوی بیداد بزهکاران و چپاولگران را بگیرد شایستگی گرداندن کشور را ندارد .

گفته می شود پس از پاکسازی جنوب، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت شاهراه مرگ

سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك‏سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى‏سوخت.

روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى

سلیمان گفت: نزاع خود بگویید.

یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.

آن دیگر گفت: وى، بذر در شاه‏راه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.

سلیمان گفت: تو این قدر نمى‏دانى كه تخم در شاهراه نمى‏افكنند كه از روندگان، خالى نیست.

همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز این‏قدر نمى‏دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده‏اى؟

سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده‏اند. پس توبه كرد و استغفار گفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت شیخ ابوسعید و بوعلي سينا


یک روز شیخ ما ابوسعید در نیشابور مجلس مي گفت. خواجه ابوعلی سینا رحمة الله علیه از درِ خانقاه شیخ درآمد و ایشان هردو پیش از آن یکدیگر ندیده بودند. اگرچه میان ایشان مکاتبت بود.

چون بوعلی از در درآمد شیخ ما روی به وی کرد و گفت: حکمت دانی آمد.

خواجه بوعلی درآمد و بنشست.

شیخ به سرِ سخن شد و مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و درِ خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت و سخن مي گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.

بعد از سه شبانه روزخواجه بوعلی برفت.

شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که: شیخ را چگونه یافتی؟

گفت: هرچه من مي دانم او مي بیند.

و متصوّفه و مریدان شیخ چون نزدیک درآمدند، از شیخ سؤال کردند که: ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟

گفت: هرچه ما می بینیم او می داند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت طعنه استاد

علامه طباطبایی رحمة الله علیه می فرمودند:

مرحوم قاضی- استاد علامه - نمی پذیرفتند که کسی از ایشان عکس بگیرد، تا آنکه مجبور شدند برای داد و ستدی از خود عکس بیندازند زیرا می بایست عکسی روی شناسنامه ایشان می بود.

روزی [علاقه مندان]، پس از درس مرحوم قاضی، شماری از همان عکس را که برای شناسنامه انداخته بودند، آوردند تا میان شاگردان پخش کنند و شاگردان برای گرفتن عکس ها، از یکدیگر پیشی می گرفتند و هر کس عکس را از دیگری می ربود!

شلوغ که شد، آقا فرمودند:

"شما اصلا عقل ندارید! من خودم اینجا نشسته ام، شما سر عکس دعوا می کنید؟"

علامه طباطبایی افزودند: ما هم یکی از آنان بودیم که در آن جلسه عکس می خواست



داستان طمع

زن و مرد فقیر که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را می گذراندند و تنها در آمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچه ها را سیر می کردند. درخت سیب چند وقتی میوه نداد تا بالاخره موقعی که آنها خیلی گرسنه بودند، یک سیب خیلی بزرگ بر شاخه درخت سبز شد. مرد فقیر وقتی سیب را چید با خودش گفت: با فروش این سیب فقط می توانم یک وعده شکم خانواده ام را سیر کنم، اما در عوض می توانم آن را به سلطان کارتیج هدیه بدهم تا خوشحال شود. همین کار را کرد و به سراغ سلطان مهربان رفت و سیب را هدیه کرد.

کارتیج وقتی از مشاورانش شنید که پیر مرد چقدر فقیر است، از عزت نفس او خوشش آمد و یک کیسه طلا به مرد داد و زندگیش را عوض کرد. یکی از مشاوران سلطان که این صحنه را دید با خود گفت: وقتی سلطان به خاطر یک سیب کیسه طلا می دهد، پس من هم هدیه ای می آورم. فردای آن روز به جواهر ساز شهر سفارش یک سیب طلا داد و سپس آن را به سلطان هدیه کرد. سلطان کاتریج که ماجرا را فهمید به او گفت: آن پیر مرد همه داراییش را به من هدیه کرد، اما تو به خاطر طمع، یک گوشه از ثروتت را هدیه کرده ای! و سپس تمام اموال مرد طماع را میان فقرای شهر تقسیم کرد!

سلطان کاتریج در افسانه های لهستان، به یک پادشاه مهربان معروف است.


داستان ظهر

مرد آرام سرش را از زیر لحاف کهنه و رنگ و رو رفته بیرون آورد. زنش را دید که داشت دستان ترک خورده اش را که از سرما اینچنین شده بود، روی چراغ نفتی گرم می کرد. دلش به حال او سوخت. احساس کرد زنش از او با عرضه تر است. به خودش قول داد فردا صبح زود برای پیدا کردن کار بیرون برود. روز بعد با صدای گریه بچه اش از خواب بیدار شد. باز زنش نبود. احساس کرد گرسنه شده. موقع اذان ظهر بود.


حكايت عبادت پيرزن

پیرزنی مشغول نماز خواندن بود . چند زن هم نشسته بودند و از او تعریف می کردند.

یکی گفت : این زن، خدا عمرش بدهد، خیلی با ایمان است. در موقع نماز، تمام حواسش به جانب خداست. آنقدر مومن است که اگر سر نماز صد نفر هم حرف بزنند، انگار نه انگار و ...

پیره زن نمازش را قطع کرد و گفت: بله ! روزه هم هستم، مشهد و کربلا و نجف هم رفته ام.


داستان عروس

پادشاه مجارستان وقتی گرد پیری بر سر خود دید، تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر چند روزی فکر کرد و اندیشید و سپس به مباشرانش دستور داد یکصد دختر زیبا از سراسر کشور جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها «بذر کوچکی» داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران زیبارو از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: «نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!» در روز موعود پادشاه دید که 99 دختر دیگر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه « عروس من این دختر روستایی است!» وقتی سایرین معترض شدند پادشاه گفت: قصد من این بود که صادق ترین دختر کشور را برای پسرم بگیرم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد!

حكايت عشق لیلی و عشق خدا

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين سجاده اش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي!!! چرا بين من و خدايم فاصله انداختي؟

مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم، تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي؟


حكايت فریب

گفتم: مگه نگفتی به حرفم گوش کن تا خوشبخت شوی؟

گفت: بله!

مگه نگفتی او را بکش تا ثروتمند شوی؟ بله!

خب، من که به حرفت گوش کردم، پس چرا خوشبخت نشدم؟ تو از نظر من خوشبختی!

گفتم مگه تو کی هستی؟ گفت: من ابلیسم.

حكايت فیلسوف و رفتگر

فیلسوف به رفتگر خیابان گفت: واقعاً دلم برایت می سوزد. شغل کثیف و طاقت فرسایی داری.

رفتگر در جواب گفت: متشکرم، اما بفرمایید شغل شما چیست؟

فیلسوف با لحنی آمیخته با غرور و افتخار گفت: من اخلاق و طبایع مردم و اعمال و انگیزه ها و تمایلات آنها را بررسی و مطالعه می کنم.

رفتگر لبخندی زد و همان طور که آماده جارو زدن می شد به فیلسوف گفت: ای بیچاره! ای بیچاره! من هم دلم برای تو می سوزد.

حكايت قدرت باور و عقيده

بازرگانی پس از ده سال کار دشوار ،دچار حملات قلبی شد وقتی پزشک به او گفت که دیگر قادر به ادامه زندگی نیست، همسرش كه در مورد قانون نفی و انکار شنیده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذیرد .

شبی در حال درد شدید مرد چنین ادعا کرد: خدایا ادامه این وضع را نمی پذیرم با کمک تو بهبودخواهم یافت و در دلش به درد گفت:نه نه نه،

آن شب نقطه عطف زندگیش بود .او بهبود یافت و به زندگی معمول خود باز گشت و به کار آسان تری پرداخت و صاحب تندرستی و نیرویی که در زندگیش سابقه نداشت، رسيد.

پس:

ما هم مي توانيم در برابر اوضاع و شرایطی که نمی خواهیم پایدار بمانند، از اقتدار ابدی "نه"که در اختیار ماست بهره بجوییم. زیرا همه باورهای بدی داريم که باید از بین بروند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت قبری برای دو نفر

ماجرایی که برایتان می نویسم مربوط است به دهها سال قبل که طی آن، پدربزرگ پدربزرگم مرد و زنده شد! محمد علی یک انسان خوب و با تقوا بود که تمام زندگی اش برای مردم و مخصوصاً هم ولایتی هایش آموزنده و پر از درس بود!

آن روزها به خاطر نبودن وسایل نقلیه، غیر از الاغ و گاری، اگر کسی راهی دیار امام رضا (ع) می شد، چنان اعتباری پیدا می کرد که می توان گفت مشهدی شدن آن روزها دست کمی از حاجی شدن امروز نداشت! به همین خاطر هم محمد علی وقتی بعد از مرگ پدرش چندین قطعه زمین و دهها گوسفند و بز به ارث برد، از آنجایی که مردی مومن بود، به اندازه ای که زن و فرزندانش لازم داشته باشند برایشان زمین و مال و احشام گذاشت و سپس با فروختن بقیه ارث پدریش، راهی مشهد مقدس شد.

او بعد از آمدنش از سرزمین امام غریب تبدیل به انسان مومنی شد که تمام اهالی به نامش قسم می خوردن و حاضر بودن پشت سرش نماز بخوانند!

همان طوری که گفتم مشهدی محمد علی مرد پرهیزگاری بود و هیچ کس از او خطا و گناهی به یاد نداشت. او هر چه پیرتر می شد بیشتر خدا ترس می شد! از جمله کارهایش این بود که هر کس در ولایت ما و یا سایر روستاها فوت می کرد، او حتماً خودش را به مراسم کفن و دفن می رساند و طبق رسمی که در گذشته خیلی مرسوم بود و در زمان حال هم بعضی ها آن را انجام می دهند، قبل از اینکه میت را در قبر بخوابانند، مشهدی محمد علی به درون قبر می رفت و به اندازه خواندن یک فاتحه داخل قبر می خوابید و اعتقاد داشت که: هر کس در زمان حیاتش داخل قبر بخوابد، بعد از مرگ دچار تنگی قبر نمی شود.

اما مشکل بزرگ این بود که هر بار محمد علی این کار را می کرد، تا چند روز و حتی چند هفته، فقط اشک می ریخت و برای آمرزش خود طلب بخشش می کرد و می گفت: نمی دانم چرا از مرگ می ترسم.

این در حالی بود که همه می دانستند مشهدی محمد علی انسان بسیار پاک و مومنی است... تا اینکه سرانجام خداوند ترس او را از مرگ از بین برد...

روایت لحظات پس از مرگ

قربانعلی که یکی از چوپانان قدیمی روستا بود به رحمت خدا رفته بود و تمام اهالی هنگام به خاک سپردنش حاضر بودند که طبق معمول مشهدی محمدعلی سوره الرحمن را قرائت کرد و رفت داخل قبر دراز کشید و اهالی هم فاتحه ای خواندند و منتظر ماندند تا پیرمرد مومن از داخل قبر بیرون بیاید... اما نیامد.

ابتدا فکر کردند محمد علی دعایش طول کشیده، اما وقتی دیدند جواب کسی را نمی دهد، با عجله درون قبر پریدند و... ناگهان صدای فغان و روستایی ها به آسمان رفت، چرا که محمد علی مرده بود! فاجعه خیلی بزرگ بود، نه فقط به این خاطر که مشهدی آدم خوبی بود بلکه چون تا آن روز چنین اتفاقی رخ نداده بود همه گیج و منگ شده بودند. بعضی ها می گفتند: حالا که محمد علی داخل قبر مرده، هم این جا دفنش کنید.

اما بزرگان ده نظر مردم را رد کردند و گفتند: میت باید شسته و کفن بشه.

این طوری بود که مردم جنازه مشهدی را روی دست به غسالخانه بردند. ناگفته نماند که به همین سادگی نیز حکم مرگ پیرمرد صادر نشد، چرا که هشت یا نه نفر از مردان با تجربه روستا از جمله کدخدا که بسیار مرد دنیا دیده ای محسوب می شد نبض او را گرفتند و قبلش معاینه کردند و همه گفتند: خدا مشهدی محمد علی را بیامرزد.

خلاصه حدود یک ساعت طول کشید تا محمد علی را از قبرستان به غسالخانه بردند و او را روی تخت مخصوص غسالخانه خواباندند و همان طور که مردم دعا می خواندند و زن و فرزندانش اشک می ریختند، شروع کردند به شستن تن و بدن و...

روایت لحظات پس از زنده شدن

ناگهان مشهدی محمد علی نفس پر صدایی را از سینه بیرون داد که در نتیجه تعداد زیادی از مردم جیغ کشیدند و از ترس گریختند و حتی دو، سه نفر هم بی هوش شدند، اما محمد علی پس از اینکه چند بار سرفه کرد، نیم خیز شد و نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از اینکه صلوات فرستاد، لبخندی بر لب نشاند و گفت: خدا شکرت.

پس از آن واقعه، مشهدی محمد علی هراز گاهی آن کار را تکرار می کرد و درون قبر می خوابید، اما دیگر از مردن هراسی نداشت! چرا که مشاهداتش را در زمان مردن این روایت می کرد:

اگر ببینید چه فرشته های مهربانی به استقبالتان می آیند و اگر باغ بهشت را به چشم نظاره کنید و اگر ببینید که خانه آخرتتان چقدر قشنگ است، هرگز از مرگ نخواهید ترسید! به خدا دنیا ارزش دل بستن ندارد، دل کسی را نشکنید و به همه خوبی کنید. هیچ عمل نیکی بی جواب نمی ماند. مشهدی محمد علی اینها را می گفت و گریه می کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت قدرت تشويق

روزی روزگاری دختری در ایران زندگی می کرد که با جدیت درس نمی خواند. وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه، دوست این دختر به وی خبر داد که به سوالات امتحانی دست یافته است.

در حقیقت ، دختر می توانست برای شرکت در امتحان از همین ورقه استفاده کند. دختر کلیه پاسخ های ورقه را که در دست داشت حفظ کرد. با توجه به ضعف درسی وی گمان بر این بود که او در این امتحانات از نمره ٢٠ فقط ۴ نمره خواهد گرفت. اما او موفق شد در آزمون مدرسه نمره ١٩ بگیرد. این مساله باعث شد که دانش آموزان دچار تردید شوند که مبادا دختر در امتحان تقلب کرده است. با وجود این اتفاق معلم دختر را ستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وی از آن به بعد موفقیت های بیشتری به دست خواهد آورد. دختر نیز که هیجان زده شده بود ، شروع به گریه کرد. او از سخنان معلم بی نهایت خوشحال شده بود و دریافته بود که اگر خوب درس بخواند، افتخارات بیشتری کسب خواهد کرد. از آن به بعد، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و برای اینکه معلمش را ناامید نکند، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساس می کرد. چند سال بعد، او در یکی از دانشگاه های معروف و معتبر پذیرفته شد. در واقع بدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر این گونه تغییر نمی کرد و آینده خوبی در انتظار وی نبود. اما همان فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسیر زندگی وی را متحول کرد . بعد از سالها، دختر به مدرسه بازگشت و برای معلم خود حقیقت را فاش کرد. معلم مهربان که دیگر سالمند شده بود، گفت: عزیزم، آن زمان می دانستم که تو تقلب کرده ای . زیرا توانایی های تو را می شناختم و می دانستم که تو نمی توانی نمره ١٩بگیری. اما فکر کردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بیشتر کوشش کنی. بدین سبب، تو را تشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم. دختر با شنیدن این سخنان به گریه افتاد. وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی، معلم او را تشویق کرده و همین مساله راه زندگی وی را تغییر داده است. بله دوستان، در واقع، در زندگي ما اتفاقات و فرصت های زیادی رخ مي دهد. لذا نباید به این آسانی این فرصت ها را از دست داد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت قوزك پا

صاحب منصبی از جنگ بر گشته بود، از او پرسیدند : در این جنگ شما چه کردید ؟

گفت : هر دو پای یک نفر دشمن را از قوزک بریدم.

گفتند : چرا سرش را نبریدی؟

گفت : سرش را کس دیگری بریده بود.


حكايت كريم خان و مرد تاجر

حکایت کرده اند که روزی مردی به خدمت کریم خان زند آمد و شکایت کرد که من مردی تاجرم و دزدان دارایی مرا برده اند.

کریم خان پرسید: وقتی دزدان اموال تو را می بردند چه کار می کردی؟

مرد جواب داد خفته بودم.

کریم خان گفت: چرا خفتی؟

مرد جواب داد: می پنداشتم که تو بیدار هستی.

کریم خان از شنیدن این سخن آب در چشم بگردانید و دستور داد مال آن شخص را از خزانه دادند و اموال را از دزدان باز گرفتند.


حكايت گريه حضرت نوح

نوح علیه السلام روزی به سگی برگذشت. بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. رب العزّه آن (کلام) از وی در نگذشت. تازیانه ی عتاب آمد که ای نوح! عیب می کنی بر آفریده ی ما! نوح از سیاستِ این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد تا نام وی نوح نهادند. سپس وحی آمد که یا نوح! چقدر ناله می کنی؟


داستان مادر

مثل هر شب دیر به خانه آمد. حوصله جواب و پرسش های مادرش را نداشت. خودش هم از بیکاری خسته شده بود. صاحبخانه دوباره پولش را می خواست. در آمد پدرش که کارگری ساده بود، هزینه ها را کفاف نمی کرد. همین دیروز با مادرش دعوایش شد. فریاد زد: می گویی چه کار کنم؟ کار پیدا نمی شود. و مادر سکوت کرده بود. وارد هال شد همه خواب بودند. مادر یادداشتی برایش گذاشته بود:امیر جان، دیگر برای پیدا کردن کار عجله نکن! از امروز در یکی از خانه های بالای شهر کلفتی می کنم. دوست ندارم دیر به خانه بیایی و با ناراحتی به رختخواب بروی. بغض کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط زیر لب گفت: دوستت دارم مادر!


حكايت مثل شوقت به آب

بعضی از راویان احادیث، از ائمه سوال کردند: ما دوست داریم که شما را به خواب ببینیم.

امام علیه السلام فرمودند: آب نیاشام!

آن شخص آب نمی خورد و در خواب، خواب آب می دید. خدمت امام این قضیه را نقل کرد که هر وقت می خوابم، خواب آب می بینم.

امام فرمودند: اگر می خواهی ما را در خواب ببینی، باید شایق ما باشی، مثل شوقت به سوی آب در وقت عطش.

حكايت مرد نادان و افلاطون
روزي آدم ناداني كه صورت زيبايي داشت به « افلاطون » گفت: اي افلاطون ، تو مرد زشتي هستي.
افلاطون گفت: عيبي كه بود گفتي و آ ن را به همه نشان دادي.
اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولي تو نمي تواني آن را ببيني.
هنر تو، تنها همين حرفي بود كه گفتي.
بقيه وجود تو سراسر عيب و زشتي است.
بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آينه ديده بودم و به زشتي صورت خودم پي برده بودم.
بعد از آن سعي كردم وجودم را پر از خوبي و دانش كنم تا دو زشتي در يك جا جمع نشود.
تو مردي زيبا رو هستي، اما سعي كن با رفتار و كارهاي زشت خود، اين زيبايي را به زشتي تبديل نكني.


حكايت محاصره ی روباه
شخصی با تیر و کمان و نیزه و یک سگ و یک قبضه تفنگ و یک جوال کاه در حرکت بود .
رفیقش پرسید : کجا می روی؟
گفت : به شکار.
پرسید : این همه وسایل چیست؟
گفت : اول تیر و کمان را به کار می برم، اگر موفق نشدم تفنگ را به کار می اندازم. اگر نشد سگ را رها می کنم، در صورتی که روباه از دست سگ رها شده و در لانه ای وارد شد با نیزه حمله می کنم و اگرلانه اش طولانی بود کاه را در مقابل لانه اش آتش می زنم، تا مجبور به خروج شود.
رفیقش گفت : از این قرار عاقبت کار روباه با خداست.


حكايت مراحل سه گانه ی ازدواج
جوانی قصد ازدواج داشت ، پدرش گفت:
بدان ازدواج سه مرحله دارد.
مرحله ی اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می کنی و زنت گوشمی دهد.
مرحله ی دوم آن است که زنت حرف می زند و تو گوش می کنی.
اما مرحله ی سوم که خطرناک ترین مرحله است، موقعی می باشد که هر دو بلند داد و فریاد می کشید و همسایه ها گوش می کنند.


حكايت مظفرالدين شاه و سربازان
روزی مظفرالدین شاه وارد مجلسی می شد، جلوی در ورودی دو نفر مأمور ایستاده بودند، شاه روی به یکی از آن ها کرده و پرسید : اسم تو چیست؟
مأمور گفت : قربانعلی.
پرسید : این چیه که در دست داری؟
گفت : اسلحه است .
شاه گفت : باید از آن به خوبی مواظبت کنی، این تفنگ مثل مادر توست.
بعد شاه از دیگری پرسید : این كه در دست داري، چیست؟
مأمور دوم گفت : قربان. این مادر قربانعلی است.


حكايت معلم جغرافيا و شاگرد
سر کلاس درس جغرافیا معلم رو به یکی از بچه ها کرد و گفت : احمد بگو ببینم که نصف النهار یعنی چه؟
احمد گفت : آقا اجازه نصف النهار یعنی شام.
معلم گفت : احمد ! یعنی چه؟
احمد گفت : آقا اجازه مادرم نصف نهار را براي شام نگه ميداره تا بخوريم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت كفران نعمت و فقر

یکى در پیش بزرگى از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید.

خردمند گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

گفت: البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی ‏کنم.

خردمند پرسید : عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنى؟

گفت: نه.

باز از او پرسید: گوش و دست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز.

بزرگ گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شکایت دارى و گله می کنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوش ‏تر و خوشبخت ‏تر از بسیارى از انسان ‏هاى اطراف خود می بینى.

پس آنچه تو را داده ‏اند، بسیار بیش ‏تر از آن است که دیگران را داده ‏اند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیشترى هستى؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت كورش كبير

کزروس به کورش بزرگ گفت : چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به مردم و سربازانت می بخشی ؟!

کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت ...

سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد !

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید...

مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند !

وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود ...!

کورش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها می بودم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حكايت گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد

دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله کنار رودخانه ايستاده بودند که يکي از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حاليشان نمي شود، ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله که خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يک سکه ندهي همين الان تو را تبديل به يک خوک مي کنم. پسر بچه ي 13 ساله ي زرنگ خنديد و او را مسخره کرد و برايش صدايي در آورد.

مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو چي پسرم. آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يک گاوميش شوي يا اينکه الآن به ابليس يک سکه مي دهي؟

پسر بچه ي 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يک سکه ي 50 سنتي در آورد و آن را به شيطان داد.

مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ي 50 سنتي از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با يک لگد و مشت که به او کوبيد، سر پسرک خالي کرد و بعد رفت.

چند دقيقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او اشک مي ريزد، علت را پرسيد که پسرک گفت: با آن 50 سنت بايد براي مادر مريضم دارو مي خريدم.

پسرک 13 ساله خنديد و گفت: غصه نخور، من سه تا سکه ي50 سنتي دارم که 2 تا را مي دهم به تو.

پسرک ساده دل گفت: تو که پول نداشتي.

پسرک زرنگ خنديد و گفت: گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 16 از 58:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA