ارسالها: 7673
#161
Posted: 27 Mar 2012 15:04
حكايت لقمان و رهگذر
روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود.
مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟
پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت : راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی دانستم تند می روی یا کند.
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#162
Posted: 27 Mar 2012 22:28
حكايت مکاشفات مورچگان
مورچه اى بر صفحه كاغذى مى رفت. از نقش ها و خط هایى كه بر آن بود، حیرت كرد. آیا این نقش ها را، كاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت. مور دانست كه این خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشكار شد.
گفتند: كدام حقیقت؟
گفت: بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم ، فقط صفحه مى بینیم ؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم ، قلمى روان خواهیم دید كه مى چرخد و نقش و نگار مى آفریند.
در میان مورچگان ، یكى خندید. سبب را پرسیدند.
گفت: این كشف بزرگ را من نیز كرده بودم؛ لیك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نیز، اسیر دستى است كه او را مى چرخاند و به هر سوى مى گرداند. انصاف بده كه كشف من، عظیم تر و شگفت تر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند! چون ، تاكنون مى پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم یافتند كه آفریدگار نقش ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسیر دیگرى اند .
این بار، مورى دیگر گریست. موران، سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى زند نه كاغذ. اكنون برما معلوم شد كه قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم كه آیا آن امیرى كه قلم را مى گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، كى به امیرى مى رسند كه او را امیر نیست؟
برگرفته از: احیاء العلوم - غزالى
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#163
Posted: 27 Mar 2012 22:28
حكايت مکاشفه دم مرگ
نقل است که " سهل بن عبد ا... مَروَری " همه روز به درس " عبد ا... مبارک " می آمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد، که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا بر خود خواندند و گفتند:"سهل من...سهل من" . چرا ایشان را ادب نکنی؟ !
عبد ا... مبارک به اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز (میت) بر سهل کنید ... در حال، سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند .
پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟
گفت: آن حوران خلد بودند که او را می خواندند و من هیچ کنیزک ندارم .
توضیح: این بنده خدا (سهل) نزدیک وفاتش بوده و چشم برزخی اش باز شده بوده و در این حال حورالعینی را که برای او بودند دیده است که او را به خود می خوانده اند ... اما او فکر کرده که کنیزکان عبدا... هستند كه بی اخلاقی می کنند و او را مورد خطاب قرار می دهند .
تذکرة الاولیاء، عطار نیشابوری
حكايت من ربک؟
پیری فوت کرد. یکی از مریدانش او را در خواب دید و از حالش در قبر جویاشد که چه بر تو گذشت و در جوابِ " من ربُّک ... کیست خدایت؟" چه گفتی؟
گفت: از من پرسیدند خدایت کیست، خود را به خدایم سپردم و در جواب گفتم :
من خانه ام را عوض کردم نه خدایم .
حكايت مهربانتر از مادر
رسول اکرم صلی الله علیه و آله در یکی از سفرهای خود به زنی که دارای کودکی بود برخورد نمود که در حال پختن نان بود. به آن زن گفتند که رسول خدا صلی الله علیه و آله از این جا عبور می کند. آن زن نزد حضرت آمد و گفت: ای رسول خدا به من خبر رسیده که شما گفته اید که خداوند نسبت به بنده اش مهربان تر از مادر نسبت به فرزندش می باشد.
حضرت فرمود: آری چنین است که می گویی.
زن گفت: مادر هرگز حاضر نمی شود فرزندش را در این تنور بیندازد!
رسول خدا صلی الله علیه و آله گریست و فرمود: خداوند به آتش عذاب نمی کند، مگر کسی را که توحید را نپذیرد.
ناپلئون و سرباز
یکی از افسران خارجی به ناپلئون گفت : ما برای کسب شرف و فرانسوی ها برای پول جنگ می کنند.
ناپلئون گفت : بله ؛ انسان همیشه طالب چیزی است که ندارد.
حكايت نماز پيامبر
امام صادق (ع) ميگويد: «براي حضرت رسول، هنگام خواب، ظرفي آبكنار سر و مسواكي زير بسترشان ميگذاشتند و آن حضرت پس از آنكه به مقدار لازم ميخوابيدند، بيدار شده و مينشستند و نگاه خود را به آسمان ميافكندند و سپس آياتي از سورهي آل عمران را«ان في خلق السموات والارض ...» ميخواندند و سپس مسواك زده، وضو ميگرفتند و به جايگاه نماز خود ميرفتند و چهار ركعت نماز ميخواندند ركوع آن به اندازهي قرائت و سجودش به اندازهي ركوع بود و آن قدر طول ميداد كه مي گفتند: كي سر از ركوع و سجود برميدارند؟
سپس به بستر مي رفتند و به اندازه ي لازم مي خوابيدند و دوباره بيدار مي شدند و مي شستند و آيات سورهي «آل عمران» را ميخواندند و نگاه به آسمان مي افكندند و سپس مسواك مي زدند و وضو مي گرفتندو به محل نماز خود مي رفتند و نماز وتر و دو ركعت نافلهي صبح مي خواندند و سپس براي نماز صبح از منزل خارج مي شدند».
منبع: كتاب سيره و سخن پيامبر اعظم (ص)
حكايت نماز را بر می گزیدم
شیخ بهایی در کتاب کشکول گوید : یکی از اصحابِ حال، روزی به یارانش می گفت: اگر بین ورود به بهشت و گزاردن دو رکعت نماز مخیر می شدم، گذاردن دو رکعت نماز را بر می گزیدم !
یارانش گفتند: چگونه؟
فرمود : زیرا که در بهشت به حظّ خود مشغول، و در گذاردن دو رکعت نماز، به پروردگار خویش مشغول خواهم شد .
حكايت نه بهتره يا ده؟
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ٩ دینار به او می دهد ، اما او اصرار می کند که ١٠ دینار بدهد که عدد تمام باشد . در این وقت ، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید . پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت : باشد، همان ٩ دینار را بده ، قبول دارم.
ناپلئون و سرباز
یکی از افسران خارجی به ناپلئون گفت : ما برای کسب شرف و فرانسوی ها برای پول جنگ می کنند.
ناپلئون گفت : بله ؛ انسان همیشه طالب چیزی است که ندارد.
حكايت هفت تير يا چپق
شخصی هفت تیری پیدا کرد و آن را به نزد ملا برده و از او پرسید:
ملا جان بگو این چیست؟
ملا نگاهی به هفت تیر انداخت و گفت :
این چپق فرنگی است.
مرد خوشحال شد و آن را به دهان برد و خواست بکشد که ناگهان تیری در رفت ودودی بلند شد و مرد بیچاره نقش بر زمین گشت.
ملا نگاهی به جسد بی جان مرد انداخت و گفت : عجب توتون خوبی توی چپق بود تا یک پک کشید، افتاد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 6116
#164
Posted: 28 Mar 2012 04:45
*****
در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است !
تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .
مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#165
Posted: 28 Mar 2012 04:50
مار را چگونه بايد نوشت؟
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي
شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب
اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را
نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد
نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و
نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين
شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك
باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد
آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#166
Posted: 28 Mar 2012 04:50
آيا نقطه ضعف مي تواند نقطه قوت باشد؟
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم
فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك
قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند
فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي
بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار ميشود. استاد
به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك
فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با
آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد. سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين
باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود. وقتي مسابقات به پايان رسيد،
در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: دليل
پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت
همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن
دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#167
Posted: 28 Mar 2012 05:02
*****
يكي از علما را پرسيدند كه يكي با ماه روئي است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.
هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟
گفت: اگر از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان نماند!
مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:
خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.
صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:
ای غافل این در کی بسته بوده است!
سائلی به گروهی رسید که طعام می خوردند، گفت: سلام بر شما ای بخیلان! گفتند: ما را بخیل چرا گفتی؟
گفت: با تکه ای نان سخنم را تکذیب کنید!
کشکول شیخ بهائی
حكايت هفت تير يا چپق
شخصی هفت تیری پیدا کرد و آن را به نزد ملا برده و از او پرسید:
ملا جان بگو این چیست؟
ملا نگاهی به هفت تیر انداخت و گفت :
این چپق فرنگی است.
مرد خوشحال شد و آن را به دهان برد و خواست بکشد که ناگهان تیری در رفت ودودی بلند شد و مرد بیچاره نقش بر زمین گشت.
ملا نگاهی به جسد بی جان مرد انداخت و گفت : عجب توتون خوبی توی چپق بود تا یک پک کشید، افتاد.
يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود
يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم
همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.
روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.
ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#168
Posted: 28 Mar 2012 05:03
*****
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#169
Posted: 28 Mar 2012 05:05
*****
آمده كه جواني از محبين از شبلي راجع به صبر پرسيد و گفت: كدام صبر شديدتر است؟
شبلي گفت: صبر براي خدا ... جوان گفت: نه.
گفت: صبر همراه با كمك خدا ... گفت: نه
گفت: صبر بر خدا .... گفت: نه
گفت: صبر در راه خدا ... گفت: نه
گفت: صبر با خدا ... گفت: نه.
شبلي گفت: پس واي بر تو! كدام صبر است؟
جوان گفت: صبر از فراق خدا.
پس شبلي آهي كشيد و بيهوش شد و افتاد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#170
Posted: 28 Mar 2012 05:05
*****
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم!
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس