انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 58:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
معجزه ی دوستت دارم


در قصه اي قديمي حکايت مي کنند که وقتي روزي روزگاري در سرزميني دور ,مردم گناهان بسيار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبيهي سخت بر آنها مقرر فرمايد .
تنبيهي سخت تر از آتش و سيل و زلزله و قحطي و بيماري , تنبيهي که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بي آنکه کسي ببيندش يا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنيده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.
ابتدا همه چيز عادي و زندگي به روال هميشگي خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زماني که مادري مي خواست عشقي بي غش تقديم فرزند کند ,هنگامي که دو دلداده مي خواستند کلام آخر را بگويند و خود را يکباره به ديگري واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسايه , دو برادر , دو دوست در سينه چيزي گرم و صادقانه احساس مي کردند و مي خواستند که آن را نثار ديگري کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامي که پاسخگوي همه آن اين نيازها بود , از دهان کسي بيرون نمي آمد و تشنگي ها سيراب نمي شد. و بعد...
کم کم سينه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بي تفاوتي جايگير شد . ديگر کسي حرفي براي گفتن به ديگري نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهايي بي وقفه از خود پرسيدند : چه شد که ما به اينجا رسيديم , کدام نعمت از ميان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را بريد . خداوند دلش بر اين قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...
خدا را شکر که ما هنوز ميتوانييم به يکديگر بگوييم : دوستت دارم
     
  
مرد

 
اولین بار که عاشق شدم -


ساعت پنج ونیم ‫صبح روز جمعه بود که توی سرمای ۲۵درجه زیر صفر تو این فکرا بودم که برم سرکار اعصابم بهم ریخته بود روز قبلش یکی از دوستا قول داده بود یک چیزی برام بیاره اما نه تنها بدقولی کرده بود بلکه موبایلشم بسته بود وحتی به خودش زحمت زنگزدن هم نداده بود منم که از چندطرف عاصی بودم مدام این جملاتو با خودم تکرار میکردم
باید بیخیال طنز و شوخی بشم اینجوری نمیشه .مگه اعصابمو از سر راه پیدا کردم؟که هرکی هرچی دلش میخواد بارم کنه؟اون از دور واطرافیام که تا یه کم باهاشون خوش وبش میکنی و احترام میذاری میخوان روکولت سوار شن اینم از بعضی از دوستان توی نت که تا یه کم شوخی میکنم و طنزی مینویسم هرچیز به ذهنشون میاد بارم میکنن.نه اینطوری نمیشه از این ببعد میشم عین سگ نازی آباد ،دوست و دشمنم حالیم نیست .دیگه هم طنز بی طنز مردشور هرچی طنز و شوخیه ببره که فقط باعث سبک شدن و بی شخصیتی آدم میشه .از این ببعد باهمه همینطور برخورد میکنم خشک ورسمی آخه مرتیکه مگه تو عزیز نسینی که اگه ننویسی دنیا از نخوندنش محروم میشه؟بااون نوشته های در پیتیت که جمعا سی چهل نفربیشتر نمیخونن و از رودرواسی یک عدشون میگن به به.. فکر کردی پخی شدی؟از اونطرف هم هرکی هرچی تو دهنش میاد بارت میکنه تازه اعتراض هم که میکنی ومیگی این چه طرز حرف زدنه ؟دوقورت ونیمشونم باقیه که وا!!!اشکان تو چقدر عوض شدی تو که اینطوری نبودی .نه دیگه باید یه فکری کرد باید با همه جدی بود.
‫ایناروتودلم میگفتم تارسیدم به درب ورودی محل کارم با حالت عصبانی درو کشیدم اما دیدم باز نشد هنوز درقفل بود انقدر اعصابم خورد بود که یادم رفته بود در ورودی روبرو ساعت ۸صبح باز میشه وماکه صبح ساعت ۵ونیم میریم باید از در پشت وارد بشیم همینجور غرزنان ساختمونو دور زدم و بطرف در پشت رفتم
‫این نشدکه !!هرکی فکرکنه چون باهاش مهربونی هر چرندی خواست بارت کنه .نه احترام حالیشونه نه ادب.......چندقدم مونده بودبرسم بدر پشت ساختمون باخودم گفتم:حقته چشمت درآد باهرکسی دوستی میکنی باهرکسی میگی ومیخندی حقته چشمت درآد ،چشمت درآد....که ناگهان.....
‫واقعاً دریک لحظه جلوی در حس کردم چشمم داره از کاسه درمیاد .یک صدایی مثل صدای ناقوس تو سرم پیچید چشمم سیاهی رفت و نزدیک بود بخورم زمین ...نمیدونستم چی شده بزور خودمونگه داشتم ،یکهو یکی از همکارام که خانومی فنلاندی هست وشوهر ایرانی داره حس کردم زیر بغلمو گرفت و داشت بلند بلند حرف میزد
صدای ناقوس که تو سرم میپیچید نمیذاشت بفهمم چی میگه فقط حس کردم داره اسمموبا وحشت صدا میکنه .کشوندم تو ساختمون حالت تهوع شدیدی داشتم خلاصه یکی یکی همکارام اومدن دورم اصلا زبونم باز نمیشد حرف بزنم .بردنم تو اتاق که دراز بکشم اما مقاومت کردمو موندم تا یواش یواش حالم جااومد .
‫یکی دوساعتی گذشت تازه فهمیدم که یک قطعه بزرگ یخ از بالای ساختمون جداشده بوده خورده بوده توسرم،میگفتن شانس آورده بودم قبل از برخورد باسر من به خورده بود به نردهءطبقهءبالا .آنینا(اون خانومی که گفتم)رفت برام یک فنجون قهوه آورد .خیلی نگران و دستپاچه بود،گفت میخوای بری دکتر ؟ امروزو برو استراحت کن گفتم نه .حالم داشت بهتر میشد و یواش یواش داشت یادم میومد چه اتفاقی افتاده اون بنده خداهم همینطور کنارم ایستاده بود و باچشمای گشاد بهم بروبر نگاه میکرد .منم همینطور توذهنم داشتم چیزایی که پیش اومد رامرور میکردم یاد افکارم افتادم و عصبانیتم ویاد آخرین حرفم قبل از اصابت برف به کلّم.چشمت درآد،چشمت درآد.....و واقعا حس کردم چشمم داشت در میومد .ناخودآگاه بیاد اون جوک قدیمی افتادم که یک بابایی دم یک دیوار کهنه درازکشیده بوده و باخدا راز و نیاز میکرده هی میگفته خدایا بی کسم بینوام بمن اینو بده اونو بده ولی هیچ خبری نمیشده از عصبانیت میگه خدایا پس مرگم بده تاراحت شم ناگهان دیوار میلرزه که بریزه روش سریع میپره اونور و پا بفرار میذاره و میگه خدایا چه عجله ایه؟ اول اونایی که گفتمو بده بعد به آخری میرسیم.
تواین فکربودمو میخندیدم.آنینا بهم خیره شد وباچشمای گشادش باتعجب پرسید به چی میخندی؟براش جوکو تعریف کردمو گفتم منم یه همچین چیزی برام اتفاق افتاد دوباره خندیدم.
‫یکهو از جاش باعصبانیت بلندشد و گفت من اصلا از کارشما ایرانیا سردرنمیارم.توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫.....توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫....توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫
‫امروز داشتم به حرفش فکر میکردم ..من چرا اینجوریم ؟چرا هرچیزیو از دریچه طنز میبینم ؟تو این فکربودم که رفتم به سالهای دور دور به زمانی که اولینبار عاشق شدم
‫............................................... .................................................. .................................................. .............................
پانزده سالم بود کارم گل کوچیک توخیابون بود و رفیق و این چیزای متداول که بین همه نوجوونا هست نه تو خط دختر بودم و نه اهل فکر کردن به این چیزا همه چیزم خلاصه شده بود در فوتبال .یاتماشاکردنش یا بازی کردنش.اهل مهمونی که اصلا نبودم حتی عروسی هم اگه بود و خانوادمونو دعوت میکردن من یه جوری جیم میشدم چه برسه مجلس عزا و ترحیم .
‫چند وقتی بود اسباب کشی کرده بودیم به یک محله دیگه منم چون تومحل غریب بودم بعداز مدرسه دوون دوون مثل سگ میرزا غلام شکسته بند میرفتم محله قدیمیمون و بارفقا گل کوچیک بازی میکردم یهروز که از فوتبال خسته و له له کنون اومدم خونه دیدم سرکوچمون روی سردر یکی از خونه ها بیرق سیاه زدن گفتم ببین بنده خداخانوادش چیمیکشن ؟بعدهمونطوری بیخیال اومدم خونه دیدم هیچکس جز مادرم تو خونه نیست اونم پاشو کرد تو ی یه کفش که بیا بریم تسلیت بگیم شوهر منظر خانوم سکته کرده دیشب و مرده.منم که اهل اینجورمجالس نبودم گفتم من کاردارم درس دارم اما مگه مادرم قبول کرد ؟هردلیلی آوردم گفت باید بیای بریم .
‫سرتونو دردنیارم غروب با هربدبختی بود رفتیم تو خونه همسایمون برای عرض تسلیت،یه مردخپلی بغل دست من نشسته بود و یک زبونی گرفته بود که انگاربابای اون مرده شیش تا شیش تا خرما برمیداشت و باهسته وسط گریش قورت میداد آخرهرقطعه از گریش هم یه زوزه ای میکشید که من از ترس خنده سرمو انداختم پایین که مردم نبینن و ضایع نشم بعد نیم ساعت پدرم وبرادرم هم اومدن تودلم میگفتم کاش زودتر اومده بودن که من میتونستم نیام اما بازم خوشحال بودم که میتونم الآن جیم شم.توهمین فکربودم که غذارو آوردن باخودم گفتم تا دارن غذارو میخورن وسطش جیم میشم میرم خون.چشمتون روز بد نبینه این مرد خپله که بغل دستم بود بادیدن سفره و غذا چنان باهق هق گریه هجوم برد به سفره که من بهتم برد دست انداخت ته دیگ بزرگ عدس پلورو کرد تو دهنش و زار میزد و میلمبوند انگار سنگ داره تودهنش خورد میکنه و آخرش هم یک زوزه ای میکشید عین آژیر .از زور خنده صورتمو تودست گرفته بودم وبین وسرمو آورده بودم بین زانوهام یکنفر که سمت چپم نشسته بود زد پشتم وگفت بیا پسرجون بیا غصه نخور.فکر میکرد از غصه و ناراحتی اینجوری صورتمو پوشوندم خبر نداشت که در شرف یک انفجار خنده هستم معلوم بود اون هم غریبه هستش چون فکر میکرد متوفی کس وکار منه ومنم عزادارم.
‫سفره جمع شد باخودم گفتم همه در رفت وآمدن الآن خوبه برای در رفتن بلند شدم که برم دیدم پشت سرم زمین داره میلرزه برگشتم دیدم مردخپله باعجله داره میاد خودمو کشیدم کنار که رد شه دیدم رفت توی توالت که روبروی در ورودی بود با همون حال زار و هق هق کنون و زوزه کشون .لب ولوچمو جمع کردم که نخندم رفتم دم در که کفشمو بپوشم که .....ای وااااای .چشمم خورد بهش دیدم داره از پله ها میاد بالا با یک خانمی که بعدهافهمیدم مادرشه اونم توچشمای من خیره شد ....قلبم داشت می ایستاد بایک نگاه یک دل نه ۱۷ دل عاشقش شدم ناگهان از توی دستشویی یک صدایی مثل زوزه که اینبار نه از گلوی مرد خپله بلکه از جای دیگش بلندشد.چه صدای کش داری هم بود هنوز صداش بیادمه اما اصلا دیگه نمیخندیدم همونجور محو چشمای دختر آرزوهام بودم.صدای باد آقا خپله که بعدها فهمیدم شوهر عمه دخترس نه تنها خنده دار نبود بلکه مثل چهچه بلبل یادآور اولین عشق زندگی من بود شاید اگه اونموقع ها میخواستم برای عشقم شعر بگم میگفتم
‫کی تو آیی ای صنم دیدار من
‫گوز شوهر عمه ات گیتار من
‫یا
‫وصل تو چون گل و هجرت گرگ من
‫گوز شوهر عمه ات چون اُورگ من
حالا که به حرف همکارم فکر میکنم که من اصلا از کارشما ایرانیا سردرنمیارم.توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫.....توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫....توبدترین موقعیت هم جک میگید و میخندید‫ باخودم میگم خوب یکی مثل من که رمانتیک ترین لحظهءعمرش با موزیک متن باد معدهءشوهر عمه عشقش عجین شده وحساس ترین لحظه عشقی عمرش به سمفونیه گوز اون بابا مزین شده چطور میتونه همه چیزو از دریچه طنز نبینه؟
اصلا به کل تاریخ که نگاه میکنم اکثرش حتی حساس ترین لحظاتش با طنز عجین شده وقتی مردمی به امید اومدن پول نفت دم خونشون قیام میکنن وقتی سی سال بعد بازم فریب کسیو میخورن که پول نفتو از دم خونه میاره تا سر سفره وقتی ...این مردم نباید تو هر حالتی هرچیزیو از دریچه طنز ببینن؟
‫این اولین عشقم خیلی چیزارو بهم یاد داد و خیلی مسائلو ازش آموختم رفته رفته از آشنایی تا روز جدایی براتون طی هفته های آینده میگم تاباهم ببینیم مسائل کوچک زندگی بشکل عظیم تراما از همون جنس در دنیای سیاست .فرهنگ وهنر و... در جهانی که زندگی میکنیم وجود داره.
     
  
زن

Princess
 
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "
* * *
طول زندگی خیلی کوتاهتر از عمقشه


عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. ...
او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد .
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟ " او جواب داد "به هیچ وجه !" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد " نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت " من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت " متأ سفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم ". جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم ." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم .
در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به این که تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد . همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد . همسر دوم ما، همکاران هستند . فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند . همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتی که تنها کسی است که همه جا همراهمان است .
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
روسپی و راهب
راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!


زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه ديگري براي امرار معاش پيدا نكرد ...



بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...



راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!



و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...



راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !



زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟



خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...



روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !



در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "


از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولو کوئلیو
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
اولین شانس

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…

اما………گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
نامه پیرزن

يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم.. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
تصمیمات خدا

شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎

مردی‎ ‎زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که‎ ‎وسط شعله ها در اتاق نشیمن ‏نشسته بود ..مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است‎! ‎مرد جواب داد : میدانم‎ .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟‎
مرد گفت:آخر بیرون‎ ‎باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی‎.

زائوچی‎ ‎در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را‎ ‎ترک کند‎ . ‎
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
در‎ ‎روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در‎ ‎نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس ‏عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید‎ : ‎بهایشان چقدر است؟‎
سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا‎
تیبریوس آنها را با خشم از‎ ‎خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد‎ ‎سکه است‎ !
تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت‎ ‎دارد بهایی بپردازم؟‎
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی‎ ‎مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است‏‎ .
تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد‎ ‎و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده‎ ‎امپراطوریش را ‏بخواند‎ .
قسمت مهمی از درس زندگی این است که با‎ ‎موقعیتها چانه نزنیم‎


پالتو

شخصی وارد لباس فروشی شد و گفت: آقا وقتی شما اين پالتو را بمن فروختيد گفتيد تا آخر عمر دوام خواهد كرد،در صورتيكه هنوز يكسال نشده و اوراق شده است.

فروشنده گفت : درست است، ولی سال قبل كه بشما چنين حرفی زدم قيافه شما نشان ميداد كه بيشتر از سه ماه زنده نيستيد، بهمين جهت بشما چنين قولی دادم، تقصير از خود شماست كه براي سلامتی خود اقدام كرديد.

برو بالا

مردي كه سالها معتاد به الكل بود، بنا به توصيه دكتر، ترك اعتياد كرد.
پس از يكماه وقتي به دكتر مراجعه كرد او را به طبقه بالا كه آزمايشگاه بود فرستادند، مسئول آزمايشگاه ليواني را به او داد كه از ادرار خود پر كرده بياورد، طبقه زيرين مخصوص دستشوئي بود، پس از انجام كار ليوان را مستقيم آورد روي ميز دكتر و گفت : بيا امتحان كن تا باورت بشه ! دكتر خواست به او حالي كند كه بايد به طبقه بالا كه آزمايشگاه قرار دارد ببرد، به همين جهت گفت : برو بالا.
مرد الكلي هم گفت : بسلامتي شما و رفت بالا!!!!!!!!!



ايراني و اطريشي

يك نفرايراني مسافرتي به اطريش كرده بود، روزي براي صرف غذا وارد رستوراني شدد چون از خوراك هاي ديگر اروپايي اطلاعي نداشت يك مرغ سفارش داد، پيشخدمت مرغ برياني را فورا برايش حاضر كرد در همين موقع افسري كه خيلي متكبر بود همين كه چشمش به مرغ بريان آن ايراني افتاد به گارسون دستور داد از همان غذا برايش بياورد، پيشخدمت گفت : متاسفانه ديگر مرغ بريان نداريم، شما كه قدرت داريد، او هنوز به مرغ دست نزده است، از او بگيريد افسر اطريشي رفت جلو ميز مرد ايراني و شمشير خود را از نيام كشيد وجلو او گرفت و گفت : هر عملي با اين مرغ انجام دهي همان بلا را من سر تو مي آورم ايراني فورا كارد و چنگال را كنار گذاشت و انگشتي به مقعد مرغ كرد و در دهان گذاشت و برگش به افسره گفت : نامردا زير قولشون ميزنن
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
مرد زرنگ و عروسش

شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .
نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه اخلاقی:مردها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
صفحه  صفحه 2 از 58:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA