انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 58:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
*****

یکی از دزدان عرب حکایت کرد که وقتیغروزگاریف در بادیه به قبیله ای نزول کردم. مردی بود در آنجا در غایت شجاعت و نهایت سخاوت. چون به وثاق غاتاق، چادرف او نزول کردم، در حال، شتری به جهت من قربان کرد.
گفتم؛ «بدین تکلف حاجت نیست».
گفت؛ «قاعده من این است که میهمان را گوشت آسوده غکنایه از گوشت ماندهف ندهم».
چند روز آنجا بودم هر روز شتری می کشت. من فرصت طلبیدم غمجالی یافتمف و گله شتر او را براندم و ببردم. چون اعرابی را خبر شد برعقب من بیامد و سر راه من گرفت. چندان که مرا بدید، تیر در کمان نهاد و گفت؛ «سوسماری در آنجا خفته است، این غتیرف بر دم سوسمار خواهم زد».
بزد و دم او را بر زمین دوخت. پس دیگری در پیوست غتیر دیگری در کمان نهادف و گفت؛ «این تیر بر مهره پشت سوسمار خواهم زد».
پس تیری دیگر در پیوست و گفت؛ «هوش دار که این تیر بر سینه تو است». گفتم؛ «الله الله ، من اشتران به تو باز گذاشتم. دست از من بدار».
گفت؛ ندارم غدست بر نمی دارمف، تا شتران به جایگاه خود باز بری».
پس شتران را براندم و به چراگاه خود بردم. مرا گفت؛ چه داشت غچه چیز وادار کردف تو را بدین جرات که کردی؟»
گفتم؛ حاجت؛ و نیز می دیدم که تو اسراف می کردی و هر روز به جهت من شتری قربان می کردی، گفتم از مروت تو مرا کاری بر نیاید. گله شتران را براندم تا غرض من به حاصل شود».
گفت؛ «چنین است، و حق نان و نمک در میان است. بیست شتر اختیار کن و بران».
من بیست شتر اختیار کردم و براندم و او را مدحی گفتم.
اگر جسمی است مردی، جان اویی
وگر جانی است احسان، جسم آنی
به عنف غبه زورف از دشمن و از لطف با دوست
همی بخشی تو مال و می ستانی
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

مصنف کتاب «فرج بعد از شدت» چنین می گوید که در مصر طبیبی بود که او را قطیعی گفتندی، و ثروتی و نعمتی داشت. وقتیغروزیف جوانی را از معارف مصر سکته پدید آمد، و اطبا تدبیرها که در آن باب دانستند به جای آوردند، البته حرکت در وی پدید نیامد. اهل آن جوان به تجهیز غآماده کردن میت برای دفنف و تکفین غکفن پوشاندنف او مشغول شدند و طبیبی مرایشان را گفت؛ «شما دل از او برگرفته اید و از حیات او ناامید شده اید؛ اکنون من تدبیری بکنم، اگر صواب باشد و از عطیت عمر وی چیزی باقی مانده باشد، خود حیات یابد و اگر غرض حاصل نباشد او را هیچ ضرری نباشد.»
پس ایشان بدان رضا دادند، و قطیعی بفرمود تا تازیانه بیاوردند، و خود برخاست و به قوت تمام ده تازیانه بر وی زد، و نبض او بنگریست، حرکت نداشت. غلامی دیگر را بفرمود تا ده تازیانه دیگر بر وی زد و نبض او بنگریست، هم حرکت پدید نیامد. ده دیگر بزدند، اندک حرکتی در نبض او پدید آمد. قطیعی مر اطبا را گفت که «نبض مرده حرکت کند؟»
گفتند؛ «نی.»
گفت؛ «بنگرید که نبض او متحرک است.» بنگریستند، گفتند؛ «او زنده است.»
پس بفرمود تا تازیانه می زدند، چندان که جوان آهسته بنالید و چشم مالیدن گرفت و برخاست. او را پرسیدند که «تو را چه می شود؟»
گفت؛ «من گرسنه ام.» او را طعامی موافق غغذای مناسب آن حالف دادند تا بخورد. چون قوت بدو باز آمد، آفریدگار، تعالی، اثر حیات در آن ذات، که مرده بود به اظهار رسانید.
او را غطبیب راف گفتند؛ «تو را این تجربه از کجا افتاد؟» گفت؛ «در راه حج جماعتی از اعراب را بدرقه گرفتیم غراهنمای خود کردیمف، یکی از ایشان از اسب بیفتاد و او را سکته شد غسکته روی دادف. هم در حال غبی درنگف پیری از میان ایشان تازیانه بدین مرد زدن گرفت، تا به هوش آمد. دانستیم که وقت ضرب حرارت را به وی می کشد و حیات را پدید می آورد.» و از راه معنی این تدبیر صواب است.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

آورده اند که در آن وقت که پرویز منهزم شد ]شکست خورد و گریخت[، با تنی چند، به ولایت روم روی نهاد. بر لب فرات به موضعی نزول کردند، و پرویز مر یاران را گفت؛ «بنگرید تا هیچ جای صید یابید که آتش جوع ]گرسنگی[ را بدان بنشانیم؟»
هرچند بیش جستند، کم یافتند. ناگاه نظر پرویز بر اعرابی ای پرویز او را بخواند و گفت؛ «تو از کجایی؟» گفت؛ «من از بنی طی ام.» گفت؛ «نام تو چیست؟» گفت؛ «ایاس بن قصیبه.» و او از وجوه غبزرگانف عرب و کرام غسرشناسانف قبایل و مشاهیر مبارزان عهد بود و پرویز نام او شنیده بود. اعرابی از وی سوال کرد که «چون من نام خویش تو را گفتم، تو نیز از اسم و کنیت خود مرا اعلام ده و مقصد و مقصود خویش با من بازگوی.»
پرویز گفت؛ «من پرویزم، که پادشاه عجم و فرمانده عهد بوده ام، و یکی از بندگان دولت ما که ربیب غپرورش یافتهف و رضیع غشیرخوارهف این خاندان بود، نعمت ما را به کفران و حقوق ما را به عقوق غنافرمانیف مقابله کرد، و با ما به مقابله و خصومت بیرون آمد و ما کار او را خوار داشتیم غبی اهمیت تلقی کردیمف و او را ضعیف شمردیم، و بدین سبب منهزم و پریشان گشتیم، و اکنون چند روز است که تاخته ایم و طعامی نیافته، اگر مجال ضیافتی می دارد، به منت بسیار مقابله افتد غاگر بتوانی از ما پذیرایی کنی، در مقابل سپاسگزاری و نیکی فراوان خواهی دید.
اعرابی چون نام پرویز بشنید در پیش او زمین ببوسید و عذر بیخردی خویش بخواست. پس التماس کرد که «قبیله من نزدیک است، اگر تجشم فرمایی غقدم رنجه کنیف، تا شرط ضیافت به جای آرم و آنچه در وسع بنده آید تقدیم نمایم، از فضل تو بدیع و غریب نباشد. پرویز اجابت کرد، و به قبیله او رفت، و ایاس او را ده شبانه روز مهمان داشت، و زاد و راحله غمرکب بارکشف به جهت خدمت ایشان مهیا کرد، و دلیلی غراهنماییف حاذق و ماهر که بر مهاوی غفضاهای بین دو کوهف و بوادی غبادیه ها، صحراهاف و مصاعد [بلندی ها] زمین بادیه واقف بود، پیش ایشان کرد غهمراهشان فرستادف، تا ایشان را در ضمان سلامت به رقه رسانید.
و چون در پادشاهی ملک روم غوارد قلمرو پادشاه رومف شدند، ایمن گشتند، و در منزلی از منازل به صومعه راهبری نزول کردند. راهب از بام صومعه فرو نگریست، گفت؛ «شما کیانید، و اینجا به چه مهم نزول کرده اید؟» ایشان گفتند که «رسول ملک عجم است، به روم می رود.» راهب بخندید و گفت؛ «این رسول ملک عجم نیست، بلکه ملک عجم است که از دست پهلوان خود بگریخته است و به استعداد غبرای آماده شدن و تجدید تواناییف به حضرت روم می رود.» پرویز گفت؛ «پس بگوی که کار من با ملک روم به کجا رسید؟» راهب گفت؛ «قیصر دختر خود تو را دهد. و حشمی گران غشکری عظیمف نامزد فرماید غتعیین کندف، تا بروی و ملک خویش مسلم کنی غکشور خود را به دست بیاوریف و مستخلص گردانی غآزاد کنیف.» پرویز گفت؛ «بعد از چند گاه بخت من بیدار شود، و تخت سلطنت به من راجع گردد غبرمی گردد؟»
راهب گفت؛ «بعد از هفده ماه.» پرویز گفت؛ «تو این از کجا می دانی؟» گفت؛ «از کتب دانیال پیغمبر، که قصه همه ملوک عجم در آنجا گفته است.» پرویز گفت؛ «از پس من که را بود غسلطنت پس از من به که خواهد رسیدف؟» گفت؛ «شیرویه، پسر تو را، و آن ماهی چند بیش ندارد، و بعد از آن دختر تو را، آنگاه پسر پسر تو را، آنگاه ملک از خاندان عجم منتقل شود .» پس پرویز، راهب را خدمت کرد، و به دعای او تبرک نمود و به روم رفت.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

پادشاهی را شنیدم به كشتن اسیری اشارت كرد، بیچاره در آن حالت نومیدی ملك را دشنام دادن گرفت... ملك پرسید چه می گوید؟ یكی از وزرای نیك محضر گفت: ای خداوند همی گوید: «والكاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ملك را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر كه ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این، ملك را دشنام داد و ناسزا گفت. ملك روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست كه تو گفتی، كه روی آن در مصلحتی بود و بنای این برخبثی و خردمندان گفته اند دروغی مصلحت آمیز به كه راستی فتنه انگیز.

آورده اند که وقتی اسکندر رومی در شکارگاهی می رفت. مردی را دید که موی سرمالید، و ناخنان دراز و هیاتی عظیم، و یک تای نان دردست گرفته و می خورد، به نوعی که اسکندر از آن تعجب نمود. به نزدیک او راند و گفت؛ «ای شخص چه نامی؟ گفت «اسکندر» اسکندر گفت؛ من هرگز بدین رضاندهم که کسی همنام من باشد و افعال و احوال وی نامحمود باشد. او را گفت؛ «لطفی بکن، یا نام خود را بگردان یا افعال و احوال را بگردان» و آن هم از اختلاف طبایع انسان بود.


آورده اند که مردی هوس دزدی در دماغ متمکن شده غجای گرفته[ بود. و می خواست که در آن صنعت کمال یابد. او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اختفا و اسرار ]پنهان داشتن، پوشاندن[ واقف و عارف است.مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون برسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و گفت؛ « من آمده ام تا از تو چیزی آموزم و در این علم مهارتی حاصل کنم.» استاد او را ترحیب و تربیت داد ]خوش آمدن گفت، مرحبا گفت[. چون طعام پیش آوردند، مرد خواست که تناول کند. استاد او را گفت که «به دست چپ بخور.»
مرد، دست چپ در پیش کرد. خواست که بخورد، و چون عادت نداشت نتوانست خورد. دست راست بیرون کرد. استاد گفت؛ «جان پدر، در این کار که تو قدم نهاده ای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند، از آنکه حکم شرع این است، و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام توانی خوردن تا آن روز رنج نبینی.»
مرد را از این سخن انتباهی پدید آمد. گفت؛ «در کاری، به طمع سیمی که به دست آید دست سیمین به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر.»
پس از سر آن حرفت در گذشت و بساط آن تمنی در نوشت (از آن تمنا دل برکند).



شوهری شبی دلش گرفت و گفت : زنی گرفتم و گفتم كه هم تراز من است به روز، مهر و به شب ماه دلنواز من است اما به خانه من چون نهاد پا، دیدم بلای جان من و خصم جانگداز من است چو گفتمش كه : جهاز تو كو؟ جوابم داد: جهاز هاضمه ام ، بهترین جهاز من است !



روزی مردی خواب عجیبی دید او دید كه پیش فرشته هاست و به كارهای آن ها نگاه می كند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هایی را كه توسط پیك ها از زمین می رسند، باز می كنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه كار می كنید؟
فرشته در حالی كه داشت نامه ای را باز می كرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد كمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید كه كاغذهایی را داخل پاكت می گذارند و آن ها را توسط پیك هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چه كار می كنید؟
یكی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم.
مرد كمی جلوتر رفت و دید یك فرشته بیكار نشسته است.
مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیكارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.
مردمی كه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار كمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط كافی است بگویند: خدایا شكر!


خیاطی بر در دروازه گورستان «مرو» دكان داشت. هر روز هر مرده ای كه به گورستان می آوردند، سنگی را در كوزه ای كه در گوشه ای از دكانش آویخته بود، می انداخت و پایان هر ماه سنگ ها را می شمرد تا ببیند چند تن مرده اند.
از قضا خیاط مرد، یكی از مشتریان كه خبر از مرگ او نداشت، به دكان خیاط آمد و جویای احوال خیاط از شاگردش شد. شاگرد پاسخ داد: خیاط در كوزه افتاد.



پیرمردی صد ساله و گوژپشت كه كمرش از پیری دو تا شده و بر عصایی تكیه كرده بود، از راهی می گذشت. جوانی به تمسخر به وی گفت: ای شیخ این كمان را از كجا خریده ای تا من نیز یكی بخرم.
پیرمرد گفت: اگر صبر كنی و عمر یابی، از این كمان به تو نیز به رایگان دهند.




كریسمس برای من روز غم انگیزی است. با زنگ ساعت از خواب بیدار می شوم. پنجره هنوز تیره و تار است . روی تخت خواب می نشینم . بین میلیون ها جمعیت شهر، باید ساعت شش صبح روز تعطیل بیدار شوم. بله، من تنها آدم شهرم كه باید بیدار باشد. سرایدار یك برج هستم . كریسمس تنها روزی است كه همه ساكنان برج مهربان می شوند. هر كس تا می تواند به من خوردنی و نوشیدنی می دهد. شب با كارتن خواب ها و گربه ها ضیافت دارم.



درویشی بی سروپا خواجه ای را گفت:«اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه میکنی؟» گفت:«ترا کفن کنم و به گور بسپارم.»
درویش گفت:«امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار.» خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید.


جوحی گفت: «من و مادرم هر دو منجّم ماهریم. که در حکم ما خطا واقع نمی شود.:
گفتند:«این بزرگ ادعایی است از کجا می گویی.»
گفت:«از آنجا که چون ابری پیدا شود، من گویم باران نخواهد آمد و مادرم می گوید خواهد آمد، البته یا آن شود که من می گویم یا آن شود که او گوید.»



این مثل در مورد افراد خود خواه به كار می رود كه در هر وضعی هستند از آن كبر و غرور بیجا و كله شقی خود دست بردار نیستند.
در زمان قدیم بگی به چاه مستراح می افتد. كسانش خبردار می شوند و می آیند بگ را از مستراح بكشند بیرون. با طناب به سر چاه می روند و بگ را صدا می زنند: « سر طناب را بگیر و به كمرت ببند تا بكشیمت بالا.» اما بگ از ته چاه جواب می دهد: « نمی توانم طناب را به كمرم ببندم.» آنها خیال می كنند بگ در وضعی است كه نمی تواند طناب به كمرش ببندد. یك نفر را پایین می فرستند كه كمك كند و طناب را به دور كمر بگ ببندد. آن شخص پایین می رود، می بیند بگ تا كمر در كثافت فرو رفته اما شق و رق ایستاده و هر دو دست را به كمر زده. با تعجب می پرسد: « تو كه حالت خوب است و راست ایستاده¬ای، پس چرا طناب را به كمرت نبستی؟» بگ با تشدد جواب می ده :
«به مستراخ افتاده ام، از بگی كه نیفتاده ام.»


همین حسنعلی خان شب آمد خانه و با كمال حیرت دید كه ربدوشامبرش مرتب روی دسته صندلی راحتی است، دمپایی هایش جلوی همان صندلی جفت شده، روزنامه عصر تاخورده و منظم روی میز است و بساط شام هم آماده و لبخندی ژوكوند وار هم بر لبان عیال آشكار است.
نگاه مشكوكی به عیال انداخت و گفت:
راستشو بگو، مادرت كی می خواد بیاد و چند روز می مونه؟
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
چاه مکن بهر کسی


آورده اند که یکی ازملوک اکاسره غخسروان، پادشاهان ساسانی، جمع کسریف بار عام داده بود، و وضیعغفرومایهف و شریف به بارگاه حاضر شده. در آن میان مردی برخاست و پادشاه را ثنا گفت و گفت؛«کلمه نثار» غکلمه و سخن را به زر و سیم تشبیه کرده است که نثار می کنندف به حضرت تو آورده ام.
اگر فرمان باشد به سمع شریف رسانم. اجازت یافت. مرد گفت؛«نکوکار را به نکویی مکافات نمای و بدکردار را خودکردار او مکافات نماید، بی آنکه در مجازات او مشقتی تحمل کنی».
پادشاه را این کلمه پسندیده افتاد، و این شیخ را ادراری غمقرریف معین فرمود، و فرمان داد که هر روز به بارگاه آید و این کلمه را ادا می کند. و همه ساله این ادرار به وی می رسانید.مدتی بر این مواظبت نمود غادامه دادف. پس یکی را بر آن واعظ حسد آمد و گفت؛«این مرد به شغلی اندک، مالی بسیار هر سال می ستاند.» پس قصد او کرد و بر پادشاه عرضه داشت که «این مرد واعظ که پادشاه بر شرف قبول مشرف گردانیده، پادشاه را به علت بخر غبدبویی دهانف نسبت می کند و می گوید از دهان پادشاه بوی گند می آید، و این کلمه به هر جای منتشر می گرداند». پادشاه گفت؛«تو را به صحت این دلیلی باید». گفت؛«برهان این سخن آن است که پادشاه او را بخواند و به نزدیک خود بنشاند، و با او مفاوضه در پیوندد غگفت وگو کندف و او هر آینه دست بر بینی نهد، آنگاه ظاهر شود».
پس روز دیگر پیش از آنکه واعظ به بارگاه آمدی غآیدف، آن مرد حاسد برخاست و او را به خانه خود برد و تتماجی غنوعی آشف پر سیر ساخت، و الحاح بسیار نمود تا واعظ آن را به افراط تناول کرد. و چون در ساعت به بارگاه آمد، پادشاه را سخن آن حاسد بی قرار کرده بود. آن واعظ را پیش خواند، و با او کلمه ای در پیوست. واعظ از بیم آنکه نباید غمباداف که آن بوی به مشام پادشاه رسد، دست بردهان و بینی خود نهاد. پس پادشاه متیقن گذشت که آن سخن راست بوده است. رقعه ای غنامه ایف نوشت به نزدیک مرزبان که «چون آرنده رقعه به تو رسد، در حال او را سیاست غمجازاتف کن». و رقعه را مهر کرد و به واعظ داد و گفت؛«تو را انعامی فرموده ایم، به نزدیک مرزبان رو و آن را بستان».
مرد واعظ آن را بسته و شادمان از پس شاه فرود آمد. آن حاسد را بر دریافت.
حاسد از حال او پرسید. شیخ واعظ گفت؛«پادشاه مرا انعامی فرموده، می روم تا بستانم».
حاسد گفت؛«چه باشد اگر از راه کرم به من دهی و منت بر من نهی؟» مرد واعظ چون بامداد طعام او خورده بود، مضایقه نکرد و آن رقعه را به وی داد. حاسد آن رقعه به نزدیک مرزبان برد، و در حال او را هلاک کرد، و هرچند که فریاد کرد که «پادشاه این رقعه را در حق کسی دیگر نوشته است» مفید نبود. روز دیگر شیخ واعظ به بارگاه آمد و همان کلمه را اعادت کرد.
پادشاه گفت؛«آن رقعه به مرزبان رسانیدی؟» گفت؛«فلان کس آن انعام را از من درخواست و در راه او نهادمغبه او بخشیدمف.»شاه متحیر شد و گفت؛«عجب کاری است! به سمع ما رسید که تو مگر سخنی گفته ای که پادشاه را بوی دهن متغیر است». مرد واعظ سوگند غلاظ غسخت و درشتف یاد کرد که «هرگز این در خاطر من نگذشت، و به سبب آن دست بر دهان نهادم که آن روز آن مرد مرا به خانه برده و تتماحی پرسید مرا داده بود. اندیشیدم که نباید که بوی آن به مشام پادشاه رسد، و دست بر دهان نهادم».پادشاه چون بی گناهی او را معلوم شد، گفت؛«صدق مقالت تو پدید آمد که بدی او به وی بازگشت، و در آن چاه افتاد که خود کنده بود».
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

عابد و شیطان
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...



روزی هارون الرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: آیا میخواهی سلطان باشی؟
بهلول فرمود: دوست نمیدارم.
خلیفه گفت: برای چه سلطنت نمیخواهی؟
بهلول گفت: برای اینکه من تا به حال به چشم خود، مرگ سه خلیفه را دیدهام ولی خلیفه تا به حال مرگ دو بهلول را ندیده است!


نیمه شبی گذر ناصرالدین شاه و دو نفر از همراهانش به کاروانسرایی افتاد. در را محکم کوبیدند و کاروان سرادار بیدار شد.
داد زد کی هستی؟ مگه سر آوردی؟!
ناصرالدین شاه گفت: ما هستیم ... سلطان بن سلطان، خاقان بن خاقان، سلطان صاحبقران، شاهنشاه ایران، پادشاه ملک و رعیت، ناصرالدین شاه قاجار!
کاروان سرادار گفت: ما برای این همه آدم جا نداریم!



گویند، روزی فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن بود، در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشه ی انگور را به مروارید تبدیل کند؟ فرعون گفت: نه.
ابلیس به وسیله ی سحر و جادو آن خوشه ی انگور را به به خوشه ی مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: واقعا که تو مردی اُستاد هستی!
ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت:

مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی؟!


مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی



روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
*****

روزی روزگاری در گرگ و میش هوا مردی از خانه بیرون رفت تا به گرمابه برود و تنی به آب بزند. توی راه همان طور كه می رفت. یكی از دوستانش را دید و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «به گرمابه می روم. آیا همراه من به آنجا می آیی؟»
دوستش گفت: «تا جلوی در گرمابه با تو هم قدم می شوم. ولی داخل گرمابه نمی آیم چون كار خیلی ضروری دارم و باید زودتر به خانه برسم.»
نزدیك در گرمابه كه شدند مردی كه همراه او آمده بود بی آن كه خداحافظی كند از او جدا شد. در همان لحظه دزدی كه به آن مرد مشكوك شده بود پشت سرش آمد تا داخل حمام شود. مرد بقچه به دست وقتی سایه دزد را پشت سرش دید خیال كرد دوستش است كه همراهش می آید.
غافل از این كه دوستش چند لحظه ای است كه او را ترك كرده و رفته. ۱۰۰ دینارش را به همراه لوازم ارزشمندش كه داخل پارچه ای پیچیده بود به طرف دزد گرفت و گفت: «ای برادر من می خواهم داخل گرمابه شوم حالا كه داخل نمی آیی پس این امانتی را نگه دار تا بعد از تو بگیرم.»
مرد دزد ۱۰۰ دینار او را گرفت و همانجا پشت در حمام ایستاد و چند ساعت بعد وقتی هوا كاملاً روشن شد مرد از حمام بیرون آمد، اما هر چه به اطراف نگاه كرد دوستش را ندید.
با خود گفت: «حتماً خسته شده و به خانه اش رفته. بهتر است به خانه اش بروم و امانتی را از او پس بگیرم.» همانطور كه می رفت ناگهان دزد او را صدا زد و گفت: «ای جوانمرد، بیا پول خودت را بگیر و برو كه امروز برایم دردسر درست كردی.»
مرد وقتی برگشت با تعجب پرسید: «تو كی هستی؟ چه می گویی؟ این پول ها دست تو چكار می كند؟»
دزد جواب داد: «من دزد هستم. تو این پول ها را به من دادی تا برایت امانت نگه دارم.» مرد وقتی فهمید به خاطر خواب آلودگی و تاریكی هوا چه اشتباهی را مرتكب شده با تعجب پرسید: «تو اگر دزد هستی پس چرا این ۱۰۰ دینار را نبردی؟»
دزد گفت: «اگر این پول ها را به من امانت نداده بودی هیچ ترسی از تو نداشتم و پول ها را می بردم و هرگز هم به تو برنمی گرداندم، اما حالا كه به من اطمینان كردی و مرا امانتدار دانستی این كار را نكردم. چون در مرام ما دزدها امانت را دزدیدن رسم جوانمردی نیست!»
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

سقراط محکوم به خوردن جام زهر شد و مقررشد همزمان با طلوع آفتاب توسط جلاد درگلوی او ریخته شود. او خوابیده و منتظر جلاد بود تا زهر را آماده کند. ولی جلاد وقت تلف می‌کرد. سقراط به او اعتراض می‌کند که وقت تلف نکن؛ خورشید درحال طلوع است! جلاد نمی‌توانست باور کند که چرا سقراط این تذکر و اعتراض را می‌کند. او باید برعکس خوشحال نیز باشد که دقایقی بیشتر زنده می‌ماند. جلاد می‌دانست که سقراط به تنهایی از کل آتن عقل بیشتری داشت ولی نمی‌فهمید چرا عجله می‌کند! جلاد از سقراط پرسید چرا اینقدر تعجیل می‌کنید تو در شرف مرگی،نمی‌فهمی!؟ سقراط در پاسخ گفت:" این چیزی است که می‌خواهم بفهمم! زندگی را شناخته ام. زندگی زیباست با همه هیجان‌ها و دلتنگی‌هایش. فقط صرف نفس کشیدن نیز پرازلذت است.من زندگی کرده ام، عشق ورزیده ام. من هرکاری کرده ام و هرچه خواسته ام گفته ام و اینک می‌خواهم مرگ را مزه کنم. با مرگ من دو امکان وجود دارد یا به جسم دیگری حلول خواهم کرد که مبتنی برا اسطوره شرقی هیجان آور است و بسیار لذت بخش که روحی از جسمی بعنوان قفس رهایی یابد. یا بقول ماده گرایان خواهم مرد و هیچ اثری ازمن و روح من نخواهد ماند." قضات برخلاف مردم متعصب که خواهان مرگ سقراط بودند به او چند راه نشان دادند: آتن را ترک کن و هرگز برنگرد؛ درآتن بمان و سکوت پیش کن و هیچ مگو؛ یا درصورت ادامه و پافشاری بر مواضع خود فردا هنگام طلوع آفتاب زهرآگین خواهی شد! سقراط گفت: "من آماده خوردن زهرم و هرآینه زهر آماده باشد من نیز آماده ام! ولی نمی‌توانم از گفتن حقیقت دست بردارم. اگر زنده باشم تا لحظه‌ای که نفس می‌کشم حقیقت را خواهم گفت. آتن را نیز ترک نمی‌کنم که در آن صورت احساس ضعف و ترس از مرگ به من دست می‌دهد. کسی که از مرگ بگریزد مسئولیت مرگ را نیز نخواهد پذیرفت. من با اندیشه، احساس و بودن خود زندگی می‌کنم." او گفت:" احساس گناه نکنید. هیچکس مسئول مرگ من نیست. من خود مسئولیت آن را بر عهدره می‌گیرم. من میدانم که صحبت کردن از حقیقت در جامعه‌ای که مبتنی بر دروغ، اطاعت محض و توهم زندگی می‌کند، فراخوان مرگ است! حتی این مردم فقیر و نا آگاه نیز مقصر نیستند. من آگاهانه این راه را انتخاب می‌کنم. مسئول زندگی و مرگ خود، من هستم. خواه در زندگی خواه در مرگ، من یک فرد هستم. هیچکس درباره من تصمیم نمی‌گیرد. من خود درباره خود تصمیم می‌گیرم." و این همان یکپارچگی و ویژگی است که انسان باید داشته باشد.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
چنین گفت زرتشت

مرد دانا نه تنها باید دشمن خویش را دوست بدارد، بل باید بتواند از دوست خود نیز بیزار شود.
آن که همیشه شاگرد می ماند، آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی دهد. چرا تاج گل های مرا از سر نمی افکنید؟ مرا پاس می دارید، اما چه خواهد شد اگر روزی تندیس این پاسداشت فرو افتد؟ بپائید، مباداد این تندیس، شما را خرد کند!
اکنون شما را می فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید: و تنها آن گاه که همگان مرا منکر شدید، نزد شما باز خواهم آمد.
و دیگر بار، دوستان من خواهید شد و فرزندان یک امید: آن گاه سوم بار، نزد شما خواهم آمد تا نیمروز بزرگ را با شما جشن گیرم.
و نیمروز بزرگ، آن گاه خواهد بود که انسان در میانهٔ راه خویش، میان حیوان و ابر انسان، ایستاده باشد، و رهسپاری خویش به شامگاه را چون برترین امید خویش، جشن گیرد: زیرا که این راهی است به بامدادی نو.
این گونه ماه ها و سال ها بر آن تنها بگذشت؛ اما فرزانگیش افزون شد و از پریش او را رنجه ساخت. باری، بامدادی پیش از سپیده دم برخاست، و همچنان در بستر، زمانی دراز در خود فرو رفت و سرانجام با دل خود گفت:
در خواب از چه هراسیدم که چنان از خواب پریدم؟ آیا کودکی آینه بر دست به سراغم نیامده بود؟ کودک با من گفت: زرتشت، خود را در آینه بنگر!
و چون در آینه نگریستم، فریادی کشیدم و دلم تپید: زیرا نه خود را، که شکلک و نیشخند ابلیسی را دیدم. به راستی، من نشانه ەا و هشدارهای خواب را در خوب در می یابم:
آموزه هایم در خطر افتاده است؛ علف ها، گندم نمائی می کنند!
دشمنانم نیرو گرفته اند و آموزه ٔ مرا باژگونه جلوه داده اند، تا بدان جا که عزیزترین کسانم نیز از ارمغان هائی که ایشان را داده ام شرمسار شده اند.
دوستانم گم گشته اند و آن ساعت فرا رسیده است که گم گشتگانم را بجویم!
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
ببر مردم شناس

یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ وحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد.
اولین روزی که به منزل رسید یوز پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت:«صحیح نیست که من و تو برای قوت مان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می داریم که غذای مان را برای مان تهیه ببینند.»
یوز پلنگ پرسید:«چه گونه این کار را می توانیم انجام دهیم؟»
ببر گفت:«خیلی ساده است به آن ها می گوییم که من و تو با هم مشت بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه کشته ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون این که آزاری به هم رسانیم به سرو کول یک دیگر می پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقهٔ بعد مان را اعلان می کنیم و آن ها بایستی دو باره گراز وحشی همراه بیاورند.»
یوز پلنگ گفت:«تصور نمی کنم کارگر بیفتد.»
ببر گفت:«چرا، حتماَ مؤثراست. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت زن بی تجربه ای هستم و من به همه می گویم حتماَ من بازنده نیستم، زیرا تو مشت زن بی تجربه ای هستی و همه آرزو می کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند.»
به این ترتیب یوز پلنگ به همه گفت که برندهٔ مسلم است چون ببر مشت زن بی تجربه ای است و ببر به همه گفت که مسلماَ بازنده نیست چون یوز پلنگ مشت زن خامی است. شب مسابقه فرا رسید. ببر و یوز پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز های وحشی تازه شکارشده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ کس نیامد.
روباهی گفته بود:«من این قضیه را این طور تجزیه و تحلیل می کنم: اگر یوز پلنگ برندهٔ مسلم است و ببر مسلماَ بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه ای بسیار خسته کننده است. مخصوصاَ وقتی طرفین مسابقه مشت زن های خام و بی تجربه ای هستند.» جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند. وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز پلنگ به جان یک دیگر افتادند وهر دوآن چنان مجروح گشتند و آن چنان از پا در افتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می گذشتند به آن ها حمله ور شدند و به سادگی آن ها را کشتند.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
صفحه  صفحه 21 از 58:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA