انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 58:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
حكایت جوان مغرور و آن مرد مسافر

یكی بود، یكی نبود، غیر از خدا هیچ كس نبود.
یك روزی، روزگاری در ولایت غربت یك جوانی بود به نام «سلیم آقا» [خوانندگان محترم عنایت داشته باشند كه اسم این جوان می توانست هر چیز دیگری هم باشد، مثلاً پلنگ قلی یا كامبیز یا حتی آلبرت! منتهای مراتب از آنجا كه نام جوان مذكور در شناسنامه همین چیزی است كه عرض كردیم، حاضر نشدیم برای ایجاد جذابیت كاذب، واقعیت را مخدوش كنیم. توضیح از بنده نگارنده.]
باری ای خواهر نور دیده و ای برادر بدندیده، یك روز صبح كه این آقاسلیم از خواب پا شد چی دید؟ دید كه ای دل غافل، یك دُم برای خودش درآورده به چه بزرگی. آقا سلیم یك مقدار چشم هایش را مالاند و دید كه نخیر، خواب نمی بیند. اول نشست خوب دُم نودمیده اش را تماشا كرد و دید كه نه، دم خوب مرغوب به دردبخوری است اما ماند كه حالا با دمی به این شكل و شمایل چه كار بكند.
اول شیطان رفت توی جلدش كه همین جور دمش را بگیرد و راه بیفتد توی كوچه ها و خیابان های ولایت غربت، به این و آن پز بدهد. اما خوب كه فكرش را كرد دید كه ممكن است به جرم ارعاب و تشویش اذهان عمومی خفتش را بگیرند و دمش را هم ببرند و بگذارند كف دستش. این شد كه از صرافت پز دادن به مردم بی دم افتاد.
بعد به این فكر افتاد كه بلیت بفروشد تا هر كس دوست داشت، پول بدهد و بیاید دمش را از نزدیك تماشا كند. اما خوب كه فكرهایش را كرد، دید كه نه، مردم بی فرهنگ ولایت غربت، بالای این جور چیزها پول نمی دهند.
باری ای عزیز دل برادر، سلیم آقا تا ظهر همین طور نشست برای خودش فكر كرد و عقلش به جایی قد نداد. سر آخر هم به خودش نهیب زد كه: مرد حسابی، در این موضع كه تویی، چه جای پز دادن و جلوه فروشی است؟ در ثانی آدمیزاد در یك همچو شرایطی می بایست علی القاعده دمش را از این و آن قایم كند نه اینكه برای نشان دادنش بلیت بفروشد! اما سلیم آقا از آن آدم هایی نبود كه به این راحتی كوتاه بیاید و از آنجا كه عزمش را جزم كرده بود كه هر جور شده از این دم نورسته پولی دربیاورد، بالاخره كار خودش را كرد.
اول نشست با چوب یك جفت شاخ قشنگ برای خودش ساخت و هوا كه تاریك شد، یواشكی بار و بنه سفر بست و از ولایت غربت راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به گردنه «غربلقا» [خوانندگان عزیزی كه با موقعیت جغرافیایی ولایت غربت و حومه آن آشنایند، بنده را ببخشند ولی برای جوان ترها عرض می كنم كه این گردنه غربلقا نقطه صفر مرزی میان ولایت غربت و ولایت جابلقا است. توضیح از بنده نگارنده] به آنجا كه رسید، شاخ ها را چسباند روی كله اش لباس هایش را هم درآورد و یك پوستین بلند پوشید و دمش را هم از پشت پوستین داد بیرون. حالا نگو كه دارد این كارها را می كند تا بگوید من غولم.
خلاصه دردسرتان ندهم سلیم آقا همان جا نشست نان و ماستش را خورد و رفت پشت تخته سنگ ها كمین كرد و منتظر شد تا مسافری، بازرگانی، كاروانی، چیزی از آنجا رد شود.
یك نیم ساعتی كه گذشت، سر و كله یك نفر از دور پیدا شد. همین كه نزدیك شد، سلیم آقا از پشت سنگ ها پرید بیرون و گفت: «هو هَه هَه هَه هَه...» [ به زبان غولی، یعنی: سلام ای رهگذر، دار و ندارت را بگذار زمین و جانت را بردار و برو. اگر هم بخواهی كَل كَل كنی، شاخت می زنم چون اصلاً اعصاب راست و درستی ندارم. ترجمه از بنده نگارنده با تشكر از همكار محترم سركار خانم «جی كی رولینگ» كه در ترجمه آن «هَه» دوم به بنده كمك كردند. مرسی.]
مسافر مذكور هم كه آدم حرف گوش كنی بود، دار و ندارش را گذاشت و جانش را برداشت و حالا ندو كی بدو.
سلیم آقا هم بار و بندیل مسافر را گشت، هر چی پول و تراول چك و خوراكی و لباس به درد بخور بود، برداشت و از آنجا كه فطرتش پاك بود، كارت پایان خدمت و گذرنامه و گواهینامه و دفترچه اقساط پژو ۲۰۶ تیپ سه و سایر مدارك مسافر بخت برگشته را هم انداخت توی صندوق پست.
باری ای برادر یا خواهری كه شما باشی، این كار خیلی به سلیم آقا مزه داد و از آنجایی كه آدمیزاد شیر خام خورده، طمعكار است، سلیم آقا هم همان جا به غول بازی ادامه داد و به قول شیخ اجل فی الجمله نماند از معاصی، منكری كه نكرد و مسكری كه نخورد.
روزها گذشت و گذشت تا اینكه یك روز، سلیم آقا نگاه انداخت و دید ای قربان لطف خدا بروم. یك مسافری دارد با چهارصد شتر بار و بنه می آید. با خودش گفت: «ای سلیم آقا خورشید اقبالت از پشت دیفال، بالا آمده. این مسافر ننه مرده را كه بترسانی، می توانی خودت را بازنشسته كنی و بروی یك گوشه بنشینی و با دُمَت گردو بشكانی.»
این شد كه رفت كمین كرد و همین كه مسافر نزدیك شد، پرید بیرون و گفت: «هو هه هه هه هه...»
كوفت! (این كوفت را مسافر به سلیم آقا گفت.)
سلیم آقا كه هاج و واج مانده بود، پس كله اش را خاراند و گفت: «آهای عمو این چه طرز برخورد با یك غول است؟ نمی گویی اعصابم سر جا نباشد بزنم تیكه پاره ات كنم؟» مسافر پوزخندی زد و گفت: «كدام غول، تو؟» سلیم آقا گفت: «پس چی؟ شاخ و دم به این بزرگی را نمی بینی؟» مسافر گفت: «تو به اینكه داری می گویی دُم؟ پس اگر دُم ارباب مرا ببینی چه می گویی؟» سلیم آقا چشم هایش گرد شد و گفت: «اِه، مگر ارباب تو هم دم دارد؟» مسافر با موبایلش یك شماره ای را گرفت و گفت: «سلام ارباب، روسیاهم، اگر ممكن است، دم مباركتان را یك ریزه تكان بدهید. خدا نگه دار.»
هنوز صحبت مسافر تمام نشده بود كه كوه و بیابان بنا كرد به لرزیدن. مسافر رو كرد به سلیم آقا كه داشت از ترس سكته می كرد و گفت: «ای جوان بدان و آگاه باش كه ارباب من آدم خیلی دم كلفتی است و قسمت اعظم این نقاط مرزی روی دُمِ اوست.»
سلیم آقا كه خورده بود زمین و شاخش شكسته بود، با مرد مسافر رفت به ولایت جابلقا و آنجا داد دمش را بریدند و جراحی پلاستیك كردند و رفت در دم ودستگاه مرد دم كلفت استخدام شد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
عجله ،كار شیطان است

در روزگاران قدیم، مرد زاهدی با همسر مهربان خود، سالیان دراز در آرزوی داشتن فرزندی زیر یك سقف زندگی می كردند، اما با گذشت زمان و غالب شدن ضعف پیری از داشتن نعمت فرزند ناامید گشتند. از آنجا كه گفته اند پس از ناامیدی، امید است چندی بعد خداوند متعال با عطا كردن فرزندی به آن دو، رحمت را بر آن خانواده تمام كرد. از آن پس پیرمرد زاهد چنان خوشحال بود كه شب و روز صحبت از آن مهمان در راه می كرد!
روزی به زنش گفت: آمدن پسرمان نزدیك است؛ می خواهم بر او نام نیكو نهم، احكام دین و آداب و رسوم شریعت را به او بیاموزم و در تأدیب و تذهیب نفس او چنان تلاش كنم كه در اندك زمانی شایسته انجام فرایض دینی شود و استعداد كسب كرامات الهی را بیابد؛ چنان كه نام او در جهان باقی ماند و فرزندان او مایه شادی دل و روشنایی چشم ما باشند.
زن گفت: تو از كجا می دانی كه فرزند ما پسر خواهد بود؟ ممكن است عمر من كفاف داشتن نعمت فرزند را ندهد؛ ممكن است فرزند ما پسر نباشد؛ چگونه مانند نادانان با خواهش نفسانی این گونه بیهوده گویی می كنی! زاهد بعد از سخنان همسرش از حرف خود خجالت كشید و تا زمان وضع حمل زن جز ذكر چیز دیگری نگفت.
القصه، نذرهای آن ها پذیرفته شد و خداوند به آنها پسری زیبا و سالم هدیه داد. روزی از روزها زن برای خرید از خانه خارج شد و پسر را به مرد زاهد سپرد، اما زمانی از رفتنش نگذشته بود كه قاصد پادشاه برای دعوت از مرد زاهد به درخانه آن ها آمد و دق الباب كرد. تأخیر جایز نبود! ناچار فرزند عزیزش را به راسویی كه در خانه آنها زندگی می كرد سپرد و رفت. راسو دوست دیرین و رفیق عزیز مرد زاهد بود! و زاهد پیر به او دل بستگی عمیق داشت. ساعتی از رفتن مرد نگذشته بود كه ماری به قصد نیش زدن كودك به كنار گهواره او رفت. اما راسو مار را كشت و كودك را نجات داد.
وقتی زاهد از قصر پادشاه به خانه برگشت؛ راسو سرتا پا خون آلود به سوی او دوید؛ زاهد در نگاه اول پنداشت كه آن خون از جراحات فرزندش است و راسو در امانت خیانت كرده است، پس پیش از تحقیق، عجولانه عصایش را محكم بر سر راسو فرو آورد و او را در دم كشت. وقتی داخل اتاق رفت پسرش را سلامت درحالی كه دست و پا می زد و ماری قطعه قطعه شده در كنارش بود؛ یافت تازه ماجرا را فهمید و با دست بر سر و سینه زد؛ زانوهایش سست شدو بر دیوار تكیه داد و گفت: ای كاش این كودك هرگز متولد نمی شد و من به او عشق نمی ورزیدم تا مسبب این خون به ناحق ریخته شده نمی شدم. خدایا! چه مصیبتی از این بیشتر است كه هم خانه خود را بی دلیل هلاك كنی!
در همین احوال همسرش از راه رسید و با فهمیدن ماجرا در غم و ناراحتی مرد زاهد شریك شد و بعد از ساعتی رو به زاهد كرد و گفت: این مثل را به یاد داشته باش هر كس در كارها عجله نماید از منافع متانت، وقار و آرامش بی نصیب می ماند. و تو عجولانه اقدام كردی.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
یحیی برمکی و نامه جعلی


آورده اند که میان یحیی خالد برمکی و عبدالله مالک خزاعی عداوتی قدیم بود، و پیوسته در قصد یکدیگر بودندی پیوسته در اندیشه برانداختن هم بودند. و هارون الرشید را به عبدالله مالک نظری بود، و می دانست که خالد قصد وی کرده است.
ولایت ارمینیه به عبدالله مالک داد. و چون عبدالله به سر ولایت رفت، یکی از دبیران معطل بیکار، که عطلت او امتداد پذیرفته بود بیکاری او به درازا کشیده بود، نامه ای نوشت از زبان خالد برمکی به نزد مالک عبدالله در باب خود و در آنجا یاد کرد که این دبیر، مردی خردمند اهل شایسته است و از متعلقان خدمت من است. او را به خدمت تو فرستادم تا در حق او عنایت مبذول فرمایی. و آن دبیر از حال منازعت درگیری ایشان خبر نداشت، خواست که بدین تزویر کار خود را رواج دهد.
چون نامه به عبدالله مالک رسید و بخواند، روی به آرنده نامه کرد و گفت؛ «از خرد دور بود راه بیهوده پیمودن ، و نامه مزور نمودن نامه ساختگی و مجعول نشان دادن».
دبیر، دلیروار دل از جای نبردخود را نباخت و به قوت دل گفت؛ «دروغ بر مرده توان گفت، و بحمدالله یحیی زنده است و از حضرت پیشگاه امیر تا به وی مسافتی بسیار نیست، و پیوسته قاصدان می روند و می آیند. امیر معلوم کند، آنگاه بنده را مزورکننده و کذاب گوید».
عبدالله گفت؛ «ای جوان، انصاف ندادی، اکنون تو را موقوف باید بود باید تو را بازداشت کرد، تا من به نزد یحیی ملطفه نامه کوتاه نویسم، اگر جواب به صواب آید و او تو را فرستاده بود، در حق تو زیادت از طمع تو احسان و انعام واجب دارم، و اگر تزویر کرده باشی تو را ادبی بلیغ نمایم».
پس او را موقوف کردند و نامه به یحیی فرستاد و مضمون نامه این بود که «مردی در فلان تاریخ بر ما آمد و مکتوبی آورد و چنین تقریر کرد که از دیوان اعلی آورده ام، و به حکم آنکه در این مدت ابواب مراسلت میان جانبین نبوده است، این جانب را خیال بست چون میان من و تو نامه ای مبادله نشده، چنین به خاطرم رسیدف که همانا تزویر کرده است. او را موقوف داشته آمد و این مکتوب به خدمت فرستاده شد. اگر این ملطفه از دیوان امیر رفته است غصادر شده است، خبر دهید تا حق او گزارده شود و الا آنچه سزای او باشد تقدیم نموده آید به جای آورده شود».
چون نامه به بغداد رسید، یحیی آن نامه را بخواند. دانست که آن مرد را ضرورت حال و ضیق مجال بر آن باعث بوده است تا چنین جرات کرده. در حال قلم بر گرفت و بنوشت که «این گستاخی ما کرده ایم و غرض فتح باب صداقت و رفع استار حشمت بوده است مقصود برقراری دوستی و رفع کدورت خاطر بوده است، والسلام». و نامه مهر کرد و به قاصد داد. چون قاصدک برفت، یحیی روی به ندیمان آورد و گفت؛ «اگر کسی از دیوان امیر نامه نویسد مزور، سزای او چه بود؟» گفتند؛ «دست بریدن است و پرده دریدن رسوا ساختن».
یحیی گفت؛ «این سخن کریمان نیست. بیچاره به امیدی از عراق به ارمینیه رود، و نامه ما را وسیله حصول مقصود خود سازد، و به اعتماد کرم ما چنین جرات واجب دارد نشان دهدف، در حرمان رنج او کوشیدن نشاید».
چون نامه به عبدالله رسید، آن دبیر را به انعام و اکرام مخصوص گردانید، و او را دویست هزار درم و دو تخت جامه و ده سر اسب و پنج غلام بخشید.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
شاعر بیسواد




حیدر کولوچ شخصی عامی بود ولی شعر بسیار خوب می سرود و در زمان شاه طهماسب صفوی زندگی میکرد، از او پرسیدند:«با بی سوادی چگونه شعر میگویی؟» بدیهه در جواب گفت:
«چنان طوطی صفت حیران آن آیینه رویم
که میگویم سخن، اما نمی دانم چه میگویم»
زیرسایه شاه

درویشی زیر سایه الاغش استراحت میکرد. شاه از آنجا میگذشت، درویش را درحال استراحت دید.
به درویش گفت: ای مرد اینجا چه میکنی؟
درویش گفت: عمر شما دراز باد! زیر سایه شما زندگی می کنم!!

مترسك ترس و غفلت را سرنگون كنید


در مزرعه ای مترسكی ایستاده بود. كلاغ ها وقتی مترسك را می دیدند از او می ترسیدند و پروازكنان دور می شدند و برسر درخت گردویی برافراشته می نشستند و برگردوها نوك می كوفتند تا از مغز آن بخورند، اما توفیقی نمی یافتند. غافل از آن كه مشتی مغزگردو از باغبان در جیب كت خود كه اكنون به مترسك پوشانیده بود وجود داشت و اگر آن ها نمی ترسیدند و بر سر مترسك می نشستند به راحتی غذای خود را می یافتند. مترسك نیز كه چشمانش نمی دید و گوش هایش نمی شنید و آفتاب سوزان بر او می تابید گرمش شده بود و احساس تشنگی می كرد؛ غافل از آن كه در زیر پایش جوی آبی در جریان است و اگر او می دید و صدای شرشر آن را می شنید، می توانست از این آب استفاده كند. آری، ترس و غفلت دو عامل منفی در زندگی همه ممكن است باشد كه ما را از موفقیت دور نگه می دارد. پس چه بهتر كه با لباس شجاعت و آگاهی با زندگی كنار بیاییم و جوانب و اطراف خود را ببینیم و در كارها دقت كنیم تا در مبارزه بازندگی به موفقیت دست یابیم واز قافله عقب نمانیم.
دیكتاتور از میان صدها متقاضی استخدام یك نفر را انتخاب می كند. برای كفش پاك كنی. دستور می دهد غیر از كفش پاك كردن كار دیگری انجام ندهد. مرد ساده روستایی خیلی زود به محیط خو می گیرد و فربه می شود. پس از چند سال خوب خوردن و تغذیه مناسب و استراحت و فرمان بری شبیه ارباب خود می شود. شاید به این علت كه او از همان غذایی می خورد كه به دیكتاتور می دهند. صورت تپل و سرخ و سفید او درست مثل دیكتاتور می شود. مو های سرش كه می ریزد برابری كامل شده. دهان گرد و قلنبه ای دارد و موقع خندیدن ردیف دندان هایش دیده می شود.
همه وزرا و نزدیكان دیكتاتور از كفش دار وحشت دارند. شب ها چكمه ارباب را جفت می كند و برق می اندازد. ساز می زند. برای خانواده اش نامه می نویسد. شهرت او به همه جا می رسد. می گویند كفش دار دیكتاتور نزدیك ترین آدم به اوست. كفش دار واقعا از همه نزدیك تر است. همیشه دم در می خوابد ومی نشیند. نباید لحظه ای دور شود. یك شب ، كفش دار كه حسابی قوی شده سرزده وارد اتاق خواب دیكتاتور می شود، اورا بیدار می كند و با مشت به گیج گاه او می كوبد. دیكتاتور می میرد. كفش دار لباس خود را در می آورد و به تن دیكتاتور مرده می پوشاند و خودش لباس دیكتاتور را می پوشد. در مقابل آینه دیكتاتور می فهمد چقدر شبیه اوست. به سرعت خود را دم در می رساند و داد می زند كه كفش دار به او حمله كرده و او در دفاع از خود كفش دار را كشته. دیكتاتور دستور می دهد جنازه كفش دار را ببرند و به خانواده اش خبر دهند.

روزه كله گنجشكی


نمی دونم چه حكمتیه! حتی صدای اذون هم در این ماه با بقیه ماه های خدا فرق می كند! انگار یه جورائی خجالت و رودرواسی از خدا در این ماه بیشتره! یادش بخیر ماه رمضون تو كوچه پس كوچه های محله قدیمیمون با بوی حلیم و آشی كه دل آدم براش ضعف می رود. اون روزها در حسرت یك روز، روزه كامل بودم. درست مثل بزرگترا! اما این شكم صاحب مرده ظهر كه شده و نشده قار و قور شو شروع می كرد. پدر كه می دید دلم داره ضعف می ره می گفت: تا سن تكلیف می تونی روزه كله گنجشكی بگیری! منم تا ظهر نه چیزی می خوردم نه دروغی می گفتم نه غیبتی می كردم، تا مبادا روزه ام باطل بشه! از ظهر تا افطار بعدی! این روزها منم شدم جزء آدم بزرگ ها، از سحر تا اذون مغرب نمی خورم، نمی آشامم، اما انگار هنوزم كه هنوزه روزه هام كله گنجشكیه!


كیك عروسی

آژیرهای موزه به صدا درآمد. الماس ها را دزدیدند. پلیس دنبال یك استیشن آبی رنگ بود. خوسه مانگو گشت جاده، سر ایست بازرسی استیشنی را كه با سرعت كم حركت می كرد نگه داشت.
در عقب را كه باز كرد بوی خامه تازه حالش را جا آورد. دستور حركت داد. راننده قیافه معصومی داشت. تازه حیف نبود كیك عروسی مردم را خراب كند.



علت دورغ گفتن مردها !


روزی ، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد توی رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی ؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده ، فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت . « آیا این تبر توست ؟ هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست ؟ دوباره ، هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبرتوست ؟
جواب داد : آره . فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد .
یه روز وقتی داشت بازنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب ( ههههههه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی ؟
او فرشته ، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفرلوپز برگشت و پرسید : زنت اینه ؟
آره هیزم شکن فریاد زده
فرشته عصبانی شد . تو تقلب کردی ، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : آره ، فرشته من منو ببخش ، سوء تفاهم شده . میدونی اگه به جنیفرلوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی .و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه میگفتم تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته ، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم و به همین دلیل این بار گفتم آره .


دایی خوسه

روساریو همكلاسی من دختر جالبی بود.همیشه از قوم و خویش های پولدارش تعریف می كرد. توی كلاس ما فقط او قوم و خویش پولدار داشت. ما به داستان های عجیب و غریب او از سفر های خارج گوش می دادیم و در خیال خودمان همراهی اش می كردیم. گاهی شكلات های خوشمزه سوییسی هم می آورد. برادرم می گفت ما هم اگرخانواده درست و حسابی داشتیم سفر خارج كه سهل است كره ماه هم می رفتیم.
یك روز دایی خوسه او از پورتو پرنس با یك كادیلاك بزرگ كروكی آمد. به خواهش روساریو همه را سوار كرد. سر چهارراه دوم پلیس آژیر كشان ماشین را دنبال كرد. خوسه از ماشین بیرون پرید و در رفت.مأمورها او را گرفتند.بعد از آن روساریو سفرهای خارج از كشورش تمام شد.



مرگ بر اثر دخانیات


فرانك توماس به بخت و طالع اعتقاد زیادی داشت. خیلی سیگار می كشید اما می دانست كه نه سكته می كند نه سرطان ریه می گیرد. یك بند آتش به آتش دود می كرد. یك روز كه توی آشپزخانه اش گاز نشت می كرد با آن كه از لوله كشی گاز سر رشته نداشت اما رفت كه درستش كند. حق با فرانك بود. مرد اما نه از سكته نه از سرطان ریه.


قهرمان هنوز به دنیا نیامده همه از اعمال او خبر دارند از دلاوری هایش و خاطرخواه های طاق و جفتش. سرانجام یك روز به دنیا می آید. همه یادشان می رود چه چیزهایی از او می دانسته اند. دوره می افتد به همه یاد آوری كند. از ناامیدی جان به سر می شود بی آنكه كسی را بیابد كه به شرح دلاوری هایش گوش كند از اعمالش خبر بگیرد و از خاطرخواه های طاق و جفتش. قهرمان می میرد، بعد همه یادشان می افتد. مگر می شود فراموش كرد. حالا!


شنگول خانم پس از مدتها چت كردن با آقا بره رویاهایش، بالاخره تصمیم گرفت تا او را از نزدیك ببیند، برای همین با او قرار ملاقات گذاشت. اما وقتی سر قرار رفت تا آقا بره رویاهایش را ملاقات كند، ناگهان با...
امان از دست گرگ های قرن بیست و یكم.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در 15 جمله

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می‌ دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می‌ كند .

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود می‌ سازد .

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌ دهیم ، دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی ، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌ افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌ دهند .

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌ توان ایثار كرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز كه میل دارد ، بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌ های خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌ های بد است .

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌ كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه می‌ دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می‌ شود .

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگي دریافتم كه همانا زندگی زیباست
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
حکایتی از عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!



شخصی که قصد مسافرت داشت پیش قاطرچی رفت تا از او قاطر کرایه کند.

صاحب قاطر گفت: چه قدر اسباب داری؟

مسافر گفت: یک صندوق کوچک والسلام

صاحب قاطر گفت: دیگر چیزی نداری؟

مسافرگفت: یک دست رختخواب و والسلام

او گفت: دیگر چه داری؟

مرد گفت: یک کیسه گونی خردوریز و چهار قالیچه والسلام

او گفت: دیگر همین؟

مسافر گفت: مادر بچه ها که همراه من است و والسلام

صاحب قاطر هم گوشش را خاراند و گفت: ما هم قاطر کرایه ای نداریم و والسلام


دزدی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ میکند... من دزد مال او هستم، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
شخصی از بام افتاد و بر گردن قطب الدین فرود آمد و مهره گردن او شکست.
قطب الدین در بستر خوابیده بود که جمعی به عیادت او آمدند و جویای حال وی شدند.

او گفت: چه حال از این بدتر که دیگری از بام افتاد و گردن من بشکست

شمعون از مقربان باهوش و یکی از نزدیکان یک شاه یهودی بود روزی به همراه پسرش نزد شاه بود و هنگام خروج پیشانی شاه را بوسید.وقتی آن دو از کاخ خارج شدند پسر به پدر اعتراض کرد که چرا به شاه بی احترامی کردی پدر؟ و جای اینکه دست شاه را ببوسی پیشانی اش را بوسیدی؟

شمعون پاسخ داد، زمانی که برای اولین بار به این کاخ آمدم یک مربی ساده بودم قدرتی نداشتم قدم های شاه را میبوسیدم، وقتی از هوش من با خبر گشت و اندکی به من قدرت داد دستش را بوسیدم ، وقتی مرا از نزدیکان خود کرد شانه هایش را بوسیدم و اکنون که از مشاوران اعظم اویم و او به من قدرت بسیاری داده پیشانیش را میبوسم؛ اما بدان اگر فرصتی یابم اینبار سر از تنش جدا خواهم کرد!....

این اتفاق افتاد و آن مشاور باهوش اما نا اهل با شورشیان همراه شد و خود سر از تن آن شاه جدا کرد. پادشاه زمانی که شمعون میخواست سر از تنش جدا کند یک جمله گفت: حال امروز مرا دارد آنکه نا اهلان را به قدرت رساند
دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.

رفیق اول گفت: گمان می کنم تو به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشی!

رفیق دوم پرسید: چطور؟ من فقط به آن چه می فهمم معتقد هستم!

رفیق اول گفت: من هم برای همین می گویم.

.



شخص فقیری زن خود را گفت که قدری پنیر بیاور که خوردن آن معده را قوت دهد و بنیه را محکم و اشتها را زیاد می کند.

زن گفت: پنیر در خانه نداریم!

مرد گفت: بهتر به جهت آن که پنیر معده را به فساد می اندازد و بن دهان را سست می کند.

زن گفت: ای مرد! از این دو قول مختلف و متضاد کدام را اختیار کنم؟

مرد گفت: اگر پنیر باشد قول اول را و اگر نباشد قول دوم را




سلطان محمود در زمستانی سخت به تلخک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم؟

گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی.

گفت: مگر تو چه کرده ای؟

گفت: هر چه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

اگر خواستي بداني كه در تو خيري هست يا نه به دلت بنگر:

اگر اهل طاعت خدا را دوست داشت و از اهل معصيت بدش مي آمد، در تو خيري هست و خداوند تو را دوست مي دارد.
اما اگر دلت از اهل خدا بدش مي آيد و اهل معصيت را دوست مي دارد در تو هيچ خيري نيست و خداوند تو را دوست ندارد و هر انساني با كسي است كه او را دوست دارد.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
*****

واعظی ؛ خلق را تحریص می کرد:

ـ بر زن خواستن و تزویج کردن ـ و احادیث می گفت
ـ و زنان را تحریص می کرد ؛ ... بر شوهر خواستن ؛
ـ و آنکس را که زن دارد ؛ تحریص می کرد بر میانجی کردن ؛
و سعی نمودن در پیوند ها ـ و احادیث می گفت .
از بسیاری که گفت یکی بر خواست که :
من مرد غریبم . مرا زنی می باید.
واعظ ؛ رو به زنان کرد و گفت ...؛
ـ میان شما کسی هست که رغبت کند به همسری این مرد ؟
گفتند که : هست
گفت تا :
ـ بر خیزد پیشتر آید.
زنی بر خاست ؛ پیشتر آمد .
گفت : رو باز کن تا ترا ببیند .که سنت اینست از رسول
که پیش از نکاح ؛ یک بار ببینند.
زن روی باز کرد. واعظ گفت :
ای جوان بنگر.
گفت : نگریستم
گفت : شایسته هست؟
گفت : آری
گفت : ای عورت چه داری از دنیا؟
گفت : خرکی دارم ؛ سقّایی کند . و گاهی گندم به آسیا برد ؛
و هیزم کشد ؛ اجرت آن به من دهند .
واعظ گفت : این جوان مردم زاده می نماید و متمیّز ؛ نتواند خر بندگی کردن.
دیگری هست؟
گفتند : هست .
همچنین پیش آمد ؛ روی بنمود .
جوان گفت : پسندیده است .
واعظ گفت چه دارد؟
کسی گفت :
گاوی دارد . گاهی آب کشد ؛ گاهی زمین شکافد ؛ و گاهی گردون کشد.
اجرت آن بدو رسد.
واعظ گفت :
این جوان متمیّز است . نشاید گاو بانی گند .
دیگری هست؟
گفتند : هست.
گفت : تا ؛ خودرا بنماید .
بنمود .
گفت : از جهاز چه داری؟
گفت : باغی دارم
واعظ ؛ روی بدین جوان کرد و گفت :
اکنون ترا اختیار است ؛ از این هرسه ؛ آنکه موافق تر است ؛ قبول کن.
آن جوان بن گوش خاریدن گرفت.
واعظ گفت : زود بگو ؛ کدام می خواهی؟
جوان گفت : خواهم که بر خر نشینم ؛ و گاو پیش کنم ؛ و به سوی باغ روم .
واعظ گفت ؛ آری ؛ ولی چنان نازنین نیستی که ترا هر سه مسلّم شود
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
از آن چراغ قرمزهای طولانی بود و او در لابه لای ماشین ها ساز می زد و با صدای خوشی همه را سرگرم كرده بود. با آهنگ های شادی كه می خواند انتظار برای مردم خوش آیند شده بود. آوازه خوان دوره گرد نمی دانست كه كارگردانی نامی در یكی از ماشین ها او را زیرنظر گرفته و برای ایفای نقشی پسندیده است. اما چراغ این بار چه زود سبز شد و كارگردان قبل از آن كه بتواند او را صدا بزند به ناچار حركت كرد و رفت. هنرمند دوره گرد هیچ وقت نفهمید كه فاصله سبز شدن یك چراغ قرمز چه قدر می توانست در عوض كردن رنگ زندگی او اثر داشته باشد.



مازیار با همسرش مشاجره كرده و با عصبانیت از خانه خارج می شود و كنار پلی رفته، نفس عمیقی كشیده و طبیعت را نظاره می كند. ناگهان با وزش باد، شال گردنش به هوا برمی خیزد و او به دنبال آن می رود.
در همین لحظه زنش هراسان فریاد می زند:
خواهش می كنم خودكشی نكن.



نابینایی بود در شهر که از بس نام شبلی شنیده بود، نادیده، عاشق او شده بود. روزی، اتفاقا شبلی به او افتاد و گرسنه بود؛ گرده نانی از پیش مرد نابینا برداشت. نابینا، آن نان را از دست شبلی باز گرفت و او را دشنام گفت. کسی، نابینا را گفت که «او، شبلی بود».
ناگاه آتش در نابینا افتاد، از پی اش روان شد و در دست و پای او افتاد و گفت؛ «به غرامت، می خواهم دعوتی بدهم».
شبلی گفت؛ «چنان کن!»مرد نابینا، دعوتی ساخت و نزدیک صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را به آن میهمانی خواند که «امروز، شبلی میهمان ماست!»
چون به سفره نشستند، کسی از شبلی پرسید که «شیخا! نشان آدم بهشتی و دوزخی چیست؟»شبلی گفت؛ «دوزخی آن است که گرده نانی برای خدا به درویشی نمی دهد، اما صد دینار برای هوای نفس در دعوتی خرج می کند!»



گویند مردی سحرگاه از خانه به قصد گرمابه بیرون رفت. در راه دوستی با وی همراه شد. بر سر یك دو راهی در نزدیكی گرمابه دوست از وی جدا شد و مرد بی خبر از جدایی دوست، در تاریك و روشن صبح، مردی دیگر را در كنار خود دید و پنداشت همان دوست است. پس صددینار موجودی اش را به او داد تا برایش نگه دارد و به گرمابه رفت. ساعتی بعد در روشنایی روز از گرمابه بیرون آمد. مردی به نزدش آمد و صد دینار به وی داد و گفت: «بستان كه مرا از كار انداختی». پرسید: «تو كیستی؟» گفت: «من مردی سارق هستم تو زر خود به امانت به من دادی، نتوانستم در امانت خیانت كنم و به كار دزدی ام نیز نرسیدم.»


خیلی هیكل درشت و قوی داشت. خیلی خوش تیپ بود. كم كم لاغر و لاغرتر شد. همه می گفتن معتاد شده، رنگش كه زرد بود، تازگی ها سیگار می كشید. پوست و استخون شده بود.با بچه محلا مسخرش می كردیم، دیگه تحویلش نمی گرفتیم، توی جمع راهش نمی دادیم. حتی چند باری بهش توهین هم كردیم. اما فقط می خندید و می رفت. مدتی ازش خبری نبود.تا اینكه یك روز حجلشو سركوچه دیدیم. فهمیدیم سرطان داشته...


شبی كه دزد به خانه ما زد، مداد نجاتم داد. دزد مسلح بود و نوك مداد تیز. بعد از آن شب، تصمیم گرفتم هر جا كه می روم مدادی توی جیبم بگذارم. اگر مداد در جیبم نباشد از خانه بیرون نمی روم. حالا مدت هاست كه نویسنده ام، با رایانه می نویسم. اما مداد چیز دیگری است. اگر آن شب مداد نداشتم امروز زنده نبودم كه منتظر جایزه نوبل باشم. آه ای مداد چه ها كه نمی كنی.


روزی کسری نشسته بود؛ خوانسالار خوانی در آورد ، پیش کسری نهاد . ناگاه سرپایش در گوشه نیم دست (مسند کوچکی که دوات بر آن قرار می دادند) دوات کسری آمد و قدری از آن طعام بر کسری ریخت. کسری چون آن بدید در خشم شد و فرمود که مطبخی (آشپز) را سیاست (تنبیه) کنند. مطبخی چون این فرمان بشنید بازگشت و کاسه برداشت و تمام بر سر کسری ریخت. کسری گفت؛ «حکمت در این چه بود؟»
مطبخی گفت؛ اگر بدان قدر جرم که به سهو از من در وجود آمد مرا سیاست کردی ، زبان مردمان بر تو دراز شدی و گفتندی که : بی خطایی خدمتکاری را بکشت و ظلم کرد. من روا نداشتم که تو را به ظلم منسوب کنند؛ به قصد کاسه بر سر تو ریختم تا اگر مرا سیاست کنی به جرمی بزرگ کرده باشی نه به گناهی سهل که به سهو کردم . کسری را از این سخن خوش آمد، و او را عفو کرد و تشریف داد .


بهلول بغدادی وقتی در بصره بود، او را گفتند:«دیوانگان بصره را بشمار» گفت:«آن خود از شماره بیرونست، اما اگر گویید که عاقلان را بشمار ایشان معدودی چند بیش نیستند.»


پیرمردی در بستر مرگ افتاده بود. چهار فرزندش را به بالین خود خواند. سه پسر بر بالین پدر حاضر شدند. تركه ای به هركدام داد، تركه ها را شكستند. پدر دوتا تركه داد، شكستند. تركه ها كه زیاد شد عرق پسرها درآمد، نتوانستند بشكنند. پدر زبان به نصیحت باز نكرده بود كه پسر چهارم رسید. دسته تركه ها را گرفت بقیه را هم كه كنار بستر پدر بود برداشت و آنها را به هم بست. از كوله پشتی اش اره برقی كوچكی درآورد. پدر آهی كشید و لب فروبست و مرد.


حكیمی گفت از محال است كه بشناسی پس به دوستی نگیری، و از محال است كه دوست داری پس یادش نكنی، و از محال است كه یادش كنی پس مزه یادش نیابی و محال است كه مزه یاد كرد او یابی، پس به غیر او مشغول گردی.
و روایت كردند كه خدای عز و جل وحی كرد به داوود (ع) كه یا داوود هر كه مرا بشناسد آهنگ من كند، و هر كه آهنگ من كند، مرا خواهد و هر كه مرا خواهد، مرا جوید، و هر كه مرا جوید مرا یابد، و هر كه مرا یابد جز من نگزیند.



كاتبی بدخط، به همكار بدخط تر از خودش می گفت: بدان حد نوشته من ناخوانا است كه صد دینار برای نوشتن می ستانم و صددینار دیگر نیز برای خواندن آن می ستانم. رفیق او آهی كشیده، گفت: افسوس كه من از صددینار دوم محرومم. چه خود نیز از خواندن نوشته خود عاجزم.


فرانس سال ها بود كه در حرفه دزدی فعالیت می كرد. اما تا به حال چنین استقبالی از او نشده بود.
یك شب كه وسط آشپزخانه مردم ایستاده بود ناگهان چراغ روشن شد و صدای آقای خانه را شنید كه می گفت: «چقدر خوشحالم كه آمده اید. به شما خوشامد می گویم. چون مدت ۲۰سال است كه خانواده ام مرا نیمه شب بیدار می كنند و می گویند بلند شو مثل این كه دزد به خانه ما آمده است و حالا از این كه می بینم بالاخره شما آمده اید تا خیال خانواده ام دیگر آسوده باشد خوشحالم.»



آورده اند که چون کار بقراط حکیم در حکمت بالا گرفت و حکمت خود در بسیط عالم بسط کردغدر پهنه جهانگستردف، عزلت اختیار کرد و در غاری تنها بنشست و روزگار می گذرانید تا پادشاه وقت را علتی پدید آمد] بیمار شد[ و طبیبان از معالجت آن فرو ماندند.پس رسولی به بقراط فرستاد و او را بخواند. بقراط امتناع نمود و نیامد. وزیر او برفت تا مگر به قول او بیاید. چون برفت او را دید در غاری مقام کردهغاقامت گزیدهف و لباس خود از گیاه ساخته. وزیر او را استدعا غدعوت کردف کرد. بقراط گفت؛«من از مردمان برخاسته ام و عزلت اختیار کرده ام و من بعد گرد پادشاهان نخواهم گشت».
هر چند جهد نمود، بقراط به وی التفات نکرد. وزیر برنجید و گفت؛«اگر تو خدمت ملک توانستی کرد، تو را گیاه نبایستی خورد غگیاه نباید بخوریف بقراط بخندید و گفت؛«اگر تو گیاه توانستی خورد، خدمت سلطان نبایستی کرد». و این کلمه جان حکمت و جان موعظه است؛ که هر که بر خود پادشاه تواند بود، او را بندگی کردن پادشاهان عار آید.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

طایفه ای دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ ]گذرگاه[ کاروان بسته و رعیت بلدان ]مردمان شهر[ از مکاید ]حیله ها[ ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب. سخن بر این مقرر شد که یکی را به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مکان خالی مانده، تنی چند مردان واقعه دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل ]راه در کوه[ پنهان شدند.
شبانگاه که دزدان بالا آمدند، مردان دلاور از کمینگاه به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. ملک همه را به کشتن فرمود.
در آن میان جوانی بود میوه عنفوان شبابش ]آغاز جوانی اش[ نورسیده و سبزه گلستان عذارش ]رخسارش[ نودمیده. یکی از وزرا، پای تخت ملک را بوسه داد که به بخشیدن خون این جوان بر بنده منت نهد. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت؛
پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است/ تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است
وزیر گفت؛ «اما بنده امیدوارست که به عشرت صالحان ]معاشرت با نیکان[ تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد.»
با بدان یار گشت همسر لوط/ خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند/ پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از خون او درگذشت و گفت؛ «بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم.»
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردن گرفت و استاد ادیب به تربیت او نصب کرد. باری وزیر از شمایل [خصلت ها] او در حضرت سلطان شمه ای [اندکی] می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت [سرشت] او به در برده. ملک را از این سخن تبسم آمد و گفت؛
عاقبت گرگ زاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ شود
سالی دو بر این برآمد. طایفه اوباش [فرومایگان] محلت در او پیوستند و عقد مرافقت بستند تا به وقت فرصت، وزیر و هر دو پسرانش را بکشت و نعمتی بی قیاس برداشت و به مغازه [غار] دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
مرد

 
*****

آورده اند که بازرگانی را بر وزیر نوشروان مالی خطیر غسرمایه ای عظیمف بود، و وزیر در ادای آن مماطلت می نمود غتاخیر می کردف. بازرگان بسیار او را تقاضا کرد، و البته گرد ادای آن نگشتغآن وزیر برای پرداختن مال اقدامی نکردف، و هر چند بازرگان گفت؛ مماطلت از تو ظلم باشد و از طریق خرد در نخورد غاز عقل به دور استف که مال من نمی دهی، سود نداشت.
بازرگان به نوشروان قصه نوشت و حال خود باز راند. نوشروان مرد را بخواند و از منشاء وی پرسید و از حال او تفحص کرد غاز ریشه ماجرا سوال کردف. بازرگان قصه حال خود تمام در خدمت نوشروان تقریر داد. نوشروان فرمود تا مال او از خزانه بدادند و بازرگان را از پیش خود خوشدل برون فرستاد، و هم در ساعت فرمان داد تا وزیر را بیاوردند و بر در سرای بردار کردند.
و فرمان داد که؛ «هر که حرمت غریبان ندارد، و حق آیندگان فرو گذارد، و ایشان را رنجه دل گرداند، و بهای بضاعت ایشان نرساند سزای او این بود.»چون بازرگان از نوشروان چنین عدل شامل بدید، آنجا مقام کرد و مدتی مدید و عهدی بعید ساکن مداین بود و عاقبت او را حنین غاشتیاقف وطن و آرزوی مسکن در حرکت آورد. مال های خود را جمع کرد و قصد شهر خویش را تصمیم داد غتصمیم گرفت به شهر خود رودف. از وزیر اجازت خواست.
وزیر به خدمت نوشروان عرضه داشت که «فلان بازرگان که مال بر وزیر پیشین داشت و به سعی پادشاه آن مال به وی رسید، در این شهر تجارت بسیار کرد و اموال خطیر غزیادف به دست آورد چنان که یک درم او ده و بیست زیادت شده است، و امروز می خواهد که از شهر تو برود و مالی که در حضرت غشهرف تو جمع کرده است با خود ببرد. و اگر این قاعده مستمر شود جمله بازرگانان بروند و مال ها ببرند، و شهر بی رونق بماند.»
نوشروان مر آن بازرگان را بخواند و گفت؛ «از ولایت من می بروی غمی رویف و مالی بی حد داری، و اگر من این قاعده مستمر گردانم که هر که مال اینجا حامل کند از اینجا ببرد و به ولایت خصمان ما رود، آن مال او عدت غساز و برگ جنگف و آلت دشمنان ما بشود. فرمان بر آن جمله است که اینجا ساکن می باشی و مال در تصرف تو می باشد و اگر ناکامغناچارف بخواهی رفت، آنچه آورده ای در آن وقت، دو چندان مال از این مبلغ که داری اختیار کن و باقی بگذار.»
بازرگان گفت؛ «آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.»
نوشروان گفت؛ «ای شیخ، در این شهر چه آورده ای که باز نتوانم داد؟»
گفت؛ «ای ملک، جوانی آورده بودم و این مال بدو کسب کرده، جوانی به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.»
نوشروان از این جواب لطیف متحیر شد، و او را اجازت داد تا به سلامت برفت. و بعد از آن نوشروان طریق معدلت مسلوک داشت غمسیر عدالت و میانه روی پیشه کردف و به برکات سًیîر غروش ها، سنت هایف حمیده دل های خلق را صید کرد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
     
  
صفحه  صفحه 22 از 58:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA