ارسالها: 6116
#221
Posted: 28 Mar 2012 08:16
*****
آورده اند که در شهری از خراسان سرایی بود که بازرگانان اموال و قماش ]اثاث و رخت[ خود آنجا نهادندی، و در میان آن کاروانسرای، چاهی بود. یکی از دزدان بی باک و عیار پیشگان ]کسانی که به چالاکی و مکاری معروف باشند[ در جوار آن کاروانسرای خانه ای به کرا ]کرایه، اجاره[ گرفت، و از آنجا نقبی بدان چاه برد، و شبی فرصت طلبید و از آن چاه برآمد و در خانه رفت، و جامه و نقود ] زر و سیم و سکه رایج[ بسیار ببرد و مالی تمام برداشت، و از راه چاه به خانه برد. روز دیگر خداوندان مال در خانه بگشادند، و از آن مال نشانه ندیدند، جامه بر خود بدریدند و در اضطراب آمدند.
هم در ساعت به والی شهر انها کردند ]آگاه کردند، اطلاع دادند[. معتمدان والی بیامدند و احتیاط کردند و در آنجا نقبی ندیدند. متیقن شدند ]یقین یافتند[ که مگر سرایبان خیانتی کرده است. در ساعت او را بگرفتند و در مطالبه کشیدند ]اموال دزدیده شده را از او مطالبه کردند[. بیچاره فریاد می کرد که «من از این خیانت مبرایم.» و به سخن او التفات نکردند. آن دزد آمده بود و در میان مردم ایستاده و نظاره می کرد. چون تضرع و اضطراب آن مرد بدید، بر وی رقت آورد، گفت؛ «این مرد از خیانت مبراست، و هیچ کس از آنجا برون نبرده است.»
گفتند؛ «پس کجاست؟» گفت؛ «هم در این چاه است، و این کار من کرده ام، و اگر خواهید به چاه فرو روم و مال برآورم. رسنی ]ریسمانی[ در میان من بندید تا من فرو روم و مال بر بالا فرستم.» رسن در میان وی بستند. او به چاه فرو رفت، و رسن از میان خود بگشاد و از راه نقب برون رفت. و ایشان چون ساعتی دیر انتظار کشیدند، هیچ کس بر نیامد. دست از آن بیچاره بداشتند، و چندان که دزد را جستند نیافتند، و به کمال پردلی مال برد، بیگناهی را از دست بلا خلاص داد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#222
Posted: 28 Mar 2012 08:16
*****
اصمعی می گوید؛ «در آن ایام که من تحصیل می کردم هر بامداد دراعه ]بالاپوش[ پوشیدمی و از برای طلب علم از خانه بیرون آمدی. در راهگذر من بقالی بود فضول، و از من سوالی کردی که «به کجا می روی؟» گفتمی؛ به نزدیک فلان محدث ]حدیث گوی[» و به وقت مراجعت همان سوال بکردی، و گفتی؛ «تو روزگار خود ضایع می کنی، و ثروتی و نعمتی نداری، چرا حرفتی نیاموزی که قوت تو از آن حاصل شود؟ این جمله کاغذها به من ده تا در خمره ای کنم و آب در آن ریزم، تا یک هفته دیگر که نگاه کنی همه آب بود و تو را از آن هیچ فایده نبود.»
پیوسته آن فضول، از این نوع، مرا ملامت کردی و می رنجیدم، تا محنت فقر به غایت برسید و جامه من خلقان شد ]کهنه و ژنده[، و چندان میسر نمی گشت ]قدرت و امکان نداشتم[ که پیرهنی خود را خریدمی. روزی بر در خانه ایستاده بودم و فکرت می کردم. خادمی بیامد و گفت؛ «امیر بصره، محمد، تو را می خواند.» گفتم؛ «او مرا چه شناسد؟ من مردی معیل ]عیالوار[ و درویشم، و نیز با این جامه خلق نزدیک او چگونه روم؟»
خادم بازگشت و آن حال و پریشانی من با امیر بازگفت. درحال دیدم که هزار دینار زر و تختی جامه برسر آن ]یک دست لباس روی آن[ بیاوردند، و گفت؛ «جامه بدل کن و بیا تا مهی ]کار واجب[ که هست باتو تقریر کرده آید.» چون جامه بدل کردم و اطراف را مهذب گردانیدم ]سر و وضع را مرتب کردم[ و به خدمت امیر محمد شدم، امیر در حق من الطاف بسیار کرد و گفت؛ «تو را به جهت تأدیب پسر خلیفه اختیار کرده ام، ساخته ]آماده[ می باید شد تا به بغداد روی و بدان قیام نمایی.»
پس به بغداد روانه شدم و شرف دستبوس امیر دریافتم. فرمود که؛ «بعد از استخارت و استشارت ]مشورت خواستن[ تو را برای تأدیب این فرزند اختیار کرده ایم. باید که در آن شرط نصیحت به جای آری و هیچ دقیقه از دقایق تفهیم و تعلیم مهمل نگذاری ]هیچ نکته تربیتی را نادیده نگیری[. باشد ]ممکن است[ که وقتی ]زمانی[ امام مومنان گردد.» پس خدمت کردم ]سر فرود آوردم[. و مرا به مکتب خانه بردند و امیر محمد را بیاوردند و رسم نثار به جای آوردند ]زر و سیم بر سروپای من افشاندند[ و هر ماهی هزار درهم وظیفه ]حقوق[ معین کردند.
و هر مال که مرا به دست می آمد، به بصره می فرستادم، و به جهت من سرایها عمارت می کردند. و چون چند سال بر این برآمد و امیر محمد اهلیتی به کمال حاصل کرد و از هر علمی حظی یافت، از خدمت امیر التماس نمودم تا او را امتحان کند. و چون امتحان فرمود اعتقاد او در باب من بیفزود و فرمود که «می خواهم که روز آدینه خطبه بگوید.» پس روز آدینه به مسجد آمد و شرط خطابت و امامت را تقدیم نمود ]مراسم خواندن خطبه و امامت را به جای آورد[ و نثارها کردند ]زر و گوهر افشاندند[. و مثال فرمود که؛ «جمله معاریف بصره باید که به خدمت اصمعی آیند.» و مرا به اغراز و اکرم به بصره فرستادند، و در سرای قدیم خود نزول کردم. روزی آن بقال فضول با جماعتی به نزد من آمد. چون او را بدیدم گفتم؛ «شیخا، آن کاغذ را در خنب ]خم[ کردم و آب در وی ریختم، دیدی که چه ثمره آورد؟» بیچاره در مقام اعتذار و استغفار ]عذرخواهی[ آمد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 6116
#223
Posted: 28 Mar 2012 08:35
درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یک درهم فروخت. می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند. به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟» گفتند: « این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است.
آورده اند که در آن وقت که امیر سعید، نصربن احمد سامانی، مر امیر علی را به طرف خراسان می فرستاد، روزی او را بخواند و با وی مفاوضت پیوست ]گفت وگو کرد[ در اثنای آن، حال رخسار امیر علی متغیر شد، لکن به هیچ حال سخن قطع نکرد تا آن مفاوضت بپرداخت ]گفت وگو را به پایان رسانید[ و از آنجا بیرون آمد. جامه را بیرون کرد، کژدمی در جامه او رفته بود و نیش می زد. گویند؛ هفده جای او را زخم زده بود. چون این خبر به امیر سعید رسید، به غایت متعجب شد. او را بخواند و پرسید که چرا هم از اول برنخاستی، و آن زحمت از خود دفع نکردی؟»
گفت؛ «شرم بود که با نوش سخن تو از نیش کژدم اندیشه کنم. اگر من در مشاهده تو ]در حضور تو[ با نیش کژدمی صبر نتوانم کرد، در غیبت خدمت تو، در مقابله خصمان، بر تیغ ایشان چگونه صبر توانم کرد؟» امیرسعید را از آن ادب و فصاحت او عجب آمد، و این جواب لطیف از وی بپسندید، و در اقطاع ]زمینی که به کسی می بخشیدند تا از درآمد آن روزگار بگذراند[ وی بیفزود، و مرتبه او را عالی گردانید. و چون او را مستزید ]رنجیده، گله مند[ کردند، خلل کلی در ملک سامانیان پدید آمد، و سبب زوال دولت ایشان شد.
عشق را دوست دارم ولي نه در قفس بوسه را دوست دارم نه در هوس تو را دوست دارم تا آخرين نفس
ارسالها: 1095
#224
Posted: 28 Mar 2012 08:39
ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت
مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو را به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید
همه یک قدم پیش گذاشتند سپس...
نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید
او از سخنرانی خود داری کرد
مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودند و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند
ابو سعید پس از مدتی گفت :
هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود...
مرد مسني به همراه پسر22 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالي که مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس ميکرد فرياد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت ميکنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.
کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را ميشنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک کودک چند ساله رفتار ميکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت ميکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه ميکردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن باران ميبارد، آب روي من چکيد.
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نميکنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ميتواند ببيند.
امیدوارم هیچ وقت در زندگی دچار چنین مشکلی نشویم ...( زود قضاوت نکنیم )
هیچ مگو
لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه ات را بگشا و طعام خور …
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت،
آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دار
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق
ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم
می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
کودك كه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 401
#225
Posted: 4 Apr 2012 12:48
به گیله مرد میگم چه چیزی در مورد مادران ایرانی تو رو متعجب میکنه؟
کمی تامل میکنه و میگه : در عجبم از بعضی مادران ایرانی، وقتی که تمام وسایل و جهیزیه دخترشون رو از نوع خارجی می خرند ، ولی با چشمان اشک آلود از خدا می خوان پسرشون بره سر کار و کالایی {ایرانی} تولید کنه ...
ولی پیش خودشون فکر نمیکنن که چطور ممکنه کسی کارخونه ای رو راه بندازه و کسی رو استخدام کنه تا چیزی تولید بشه که خریدار نداشته باشه ...
و با اندوه گفت : باید ایرانی باشیم ولی در عین حال کمی ژاپنی فکر کنیم وقتی که جنس وطنی خودش رو حتی با قیمت بالاتر و کیفیت پایین تر بر نمونه ی خارجی اون ، همیشه و همیشه ترجیح میده ... .
مات و مبهوت نگاهش کردم ، نمیدونم شاید راست میگفت و شاید هم نه .
از بهلول پرسیدند : علت سنگینی خواب چیست؟
بهلول پاسخ داد : سبک بودن اندیشه، و هر چه اندیشه سبکتر باشد، خواب سنگینتر گردد ...
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟
فقیه گفت نماز نخوان.
آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟
فقیه گفت از قول رسول اکرم (ص) که فرمود: " واجبات از دیوانه برداشته شده تا موقعی که از دیوانگی خارج شود. "
هر کسی که سه مرتبه درآب فرو رود و یقین نکند که غسل کرده مجنون است.مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟
فقیه گفت نماز نخوان.
آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟
فقیه گفت از قول رسول اکرم (ص) که فرمود: " واجبات از دیوانه برداشته شده تا موقعی که از دیوانگی خارج شود. "
هر کسی که سه مرتبه درآب فرو رود و یقین نکند که غسل کرده مجنون است.
در اوزاکای ژاپن ، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت .
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند ، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است.
شیخ محمد تقی بهلول، بعد از 36 سال تبعید و بازگشت به ایران در پاسخ به رییس ساواک در مورد ترس از مرگ چنین گفت:
کسی که بعضی اقوامش در مشهد باشند و بعضی در تهران
برایش فرق نمیکند در مشهد زندگی کند یا در تهران ؛ من الان همین حال را دارم .
پدر و مادر و خواهر و بعضی دیگر از عزیزانم به آن عالم رفته اند و بعضی دیگر در این دنیا هستند برای من فرقی ندارد این عالم باشم یا آن عالم.
هر جا باشم پیش اقوام و خویشان خود هستم ...
(بنده خوب خدا // ص 34)
تجربه...
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!
جماعت نادان
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد،
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: مگه کوری؟!
هم اتاقی
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام vikki زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد
و از طرفي هم اتاقي مسعود هم زیبا بود.
او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "
حدود يك هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟ " "خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد."
او در ايميل خود نوشت : مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده . " با عشق، مسعود
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود.
با عشق ، مامان.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *