ارسالها: 401
#281
Posted: 30 Sep 2012 08:55
خر نخریدم انشاءالله ...!
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
درد مو و ملا
کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید:امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ؟!
ملا گفت : برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!؟
مهمان شدن ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین به عدهای رسید كه مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفهی بخیلان!"
یكی از آنها گفت: "این چه نسبتی است كه به ما میدهی؟ خدا گواه است كه هیچ یك از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی میدهد، از حرفی كه زدم توبه میكنم، و نشست سر سفرهی آنها و شروع كرد به غذا خوردن."
ملا و كيسه زر
گویند روزی ملانصرالدین در کوچه ای می رفت که مردی کیسه زرش را از وی ربود. ملا شروع کرد به داد و هوار که آی مردم بردند.. کیسه ام را بردند.. جمعی دور ملا را گرفتند و از آن میان یکی گفت: دیدی چه کسی کیسه ات را ربود؟ ملا گفت: آری. مرد گفت : بیا به محکمه برویم و به قاضی شکایت کن.
خلاصه، ملانصرالدین و مردم به سوی محکمه حرکت کردند. وقتی رسیدند. قاضی آمد و گفت: سلام ملا؟ چه خبر؟ چه شده؟ ملا گفت : جناب قاضی... در همین حین مرد دیگری از در وارد شد و نشست. ملا به مرد نگاه کرد و حرفش را قطع کرد. قاضی با تعجب گفت: حرفت را بزن ملا. این مرد منشی محکمه و داروغه شهر است. ملا لبخندی زد و گفت: بنابراین من نه وقت شما را میگیرم نه جان خود را! ملا این را گفت و بیرون آمد. مردم متعجب به دنبالش شتافتند. مردی گفت: ملا چرا چنین کردی؟ چرا شکایتت را به قاضی نبردی؟
ملا گفت: هنوز قاضی را ندیده ام اما کیسه ام را بازمیستانم...
روز بعد مردم دیدند که ملانصرالدین در بازار فریاد می زند: آی مردم.. کیسه ام.. کیسه ام را یافتم...
دوباره جماعتی دور ملا حلقه زدند. مردی گفت : چطور کیسه ات را یافتی؟ چگونه است که کیسه ات بی حکم قاضی به تو بازگشت؟
ملا نصرالدین خنده ای کرد و گفت: دیروز بهتر دیدم در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد، شکایتم را به یک قاضی عادل برم . به خانه رفتم و نماز خواندم و کیسه ام را از خدا خواستم. امروز که در راه می رفتم دیدم داروغه کنار بیایان از اسب افتاده و گردنش شکسته است. کیسه زر من همچنان به کمرش بود. من نیز کیسه ام را برداشتم و آمدم ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#282
Posted: 30 Sep 2012 08:56
وظیفه و تکلیف ملا
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یكی گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تكلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
ملا ومرد دير باور
روزی یكی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسایه گفت: "شما كه فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر میكند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم كج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."
شکایت الاغ و ملا
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
مريض شدن ملا
وقتي ملا مريض شد جمعي از اقوامش به ديدن او آمدند، نشستند و خيال رفتن نداشتند. ملا كه به تنگ آمده بود برخاست و گفت: خداوند مريض شما را شفا داد، برخيزيد و به خانه برويد.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#283
Posted: 30 Sep 2012 08:59
راهنمائي ملا
روزي شخصي تفنگچه اي پيدا كرد و آنرا نزد ملا برد و از او پرسيد: ملا جان بگو اين چي است؟ ملا نگاهي به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگي است.
مردي كه تفنگچه را پيدا كرده بود خوشحال شد و آنرا به دهان خود گذارده و خواست بكشد. اما ناگهان گلوله اي فير شد و مردكه بيچاره نقش زمين شد. ملا نگاهي به جسد بي جان او انداخت و گفت: عجب تمباكوي خوبي داخل اين چپق بود
تا يك پك كشيد نشه شد و روي زمين افتاد
بچه ملا
يكروز ملانصرالدين وارد اطاق بچه كوچكش شد و ديد كه او در حال گريه كردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستي بر سر بچه اش كشيد و گفت: براي چه گريه ميكني؟ بچه ملا همانطور گريه كنان گفت: هيچي پدرجان .... تنها بودم و براي خودم قصه ميگفتم ولي در قصه ام ديو داشت ترسيدم بيايد مرا بخورد
ملاي زرنگ
روزي چند تا بچه شيطان در کوچه اي سرگرم بازي بودند که چشمشان به ملانصرالدين افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکي شده کفشهاي ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگي ايستادند و طوري که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل مي گويند تا به حال هيچ کس نتوانسته از اين درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهي به درخت انداخت و گفت: اينکه کاري ندارد من خيلي راحت مي توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست مي گويي برو بالا ببينيم. ملا کفشهايش را در آورد و گذاشت زير بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهايت را با خودت مي بري؟ ملانصرالدين جواب داد: شايد آن بالا جايي بود که لازم شد کفش بپوشم.
جنگ رفتن ملا
در ميان اهالي دو ده جنگ در گرفته بود و آنها بر سر يكديگر ريخته و از كشته پشته ميساختند. عده اي از مردم جمع شده و چند نفر از نيرومند ترين پهلوانان شهر را جمع كرده و براي كمك به اهالي يكي از دهكده ها به جنگ فرستاندند و ملا هم در ميان آنها بود و يك شمشير پو يك سپر هم به وي داداه بودند. ملا و سايرين به جنگ رفتند. پس از چند روز ملا با سر شكسته و بدن زخمي باز گشت. پرسيدند براي چه از خودت دفاع نكردي و گذاشتي آنها تو را زخمي كنند؟ ملا گفت: آخر آدمهاي حسابي خود تان اگر جاي من بوديد و در دستهايتان يك شمشير و يك سپر بود با كجاي خود دفاع ميكرديد
پسر ملا
پسر ملا به مرد محترمي بد گوئي ميكرد. ملا وقتي شنيد براي عذر خواهي نزد آن شخص رفته و گفت: هر چه باشد او به جاي پسر شما است و خر است خوبست او را ببخشيد و از او كينه اي به دل نگيريد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#284
Posted: 30 Sep 2012 09:00
ملا و گداي سمج
گداي سمجي هر روز به در خانه ملا مي آمد و تقاضاي كمك ميكرد. بار اول و دوم و سوم ملا آنچه را داشت به وي داد اما گدا به اين زودي ها دست از سرش بر نميداشت ملا كه ديگر از دست سماجت وي به تنگ آمده بود نقشه اي كشيد و يكروز وقتي گدا در خانه را به صدا در آورد ملا پرسيد: كي است؟ گدا از پشت در گفت -مهمان خدا. ملا به دم در رفته و آنر گشود و دست گدا را گرفته گفت: بيا تا كمك نمايم. گدا خوشحال شد و به دنبال ملا به راه افتاد. ملا پس از گذشتن چند كوچه وارد مسجد شد و به مرد گدا گفت: - دوست عزيز تو اشباها به خانه من ميامدي چون خانه خدا اينجاست و لاجرم تو كه مهمان خدا هستي بايد به اين مكان مراجعه كني
ملا تازه وارد
ملا وارد شهري شده و در كوچه و بازار گردش ميكرد و به اينطرف و آنطرف مينگريست كه مردي جلو آمده و پرسيد: آقا ممكن است بگويي امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهي به قيافه آن مرد انداخت و گفت: والله نميدانم چون من تازه وارد اين شهر شده ام و هنوز هيچ جا را بلد نيستم
ملا و مزد حمالي
روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟
ملا ماه بهتر است يا خورشيد
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#285
Posted: 30 Sep 2012 09:00
ملا در حمام
در حمام دلاكي ملا را كيسه ميكشيد. چون از پهلوئي به پهلوي ديگري خواست برگردد در حين برخاستن خايه دلاك نمايان شد. ملا خايه او را گرفت. دلاك فرياد كرد و گفت: چه ميكني؟ ملا جواب داد: ترسيدم بيفتي نگاهت داشتم
نامه براي ملا
ملا به شهر نزديكي رفته و مدتي توقفش به طول انجاميد. روزي نامه اي به خانواده اش نوشته هر چه تجسس كرد كسي را براي بردن آن نيافت پس خودش آنرا برداشته به شهر و خانه خود رفت و درب را زد. زن و اولادش بيرون آمده از آمدنش شادي كردند. ملا به آنها گفت: نه من نيامده ام كه اينجا بمانم بلكه براي رساندن اين نامه آمده ام. سپس نامه را داده و برگشت. هر چه اصرار كردند كه اقلا بمان خستگي بگير، قبول نكرده راه افتاد
دل درد زن ملا
زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست!
وصيت ملا
ملا به دوستانش وصيت كرد كه پس از مرگ قبر مرا با سنگ و خشت نسازيد. پرسيدند چرا؟ گفت ميخواهم روز قيامت كه سر از قبر بر ميدارم از اين حيث در عذاب بنوده به راحتي بر خيزم
پسر ملا
پسر ملا به چاه پر از آبی افتاده و فرياد ميزد و کمک ميخواست ملا به لب چاه رفت و به داخل آن نگريست و گفت: پسر جايی نرو تا بروم از ده بالا زينه ای آورده و تو را نجات بدهم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#286
Posted: 30 Sep 2012 09:01
ملا و قيمت حلوا
ملا با پسرش به دُكان حلوا فروشي رفته حلوائي خريده به پسر داد كه به خانه برد و خود مشغول ديدن ساير حلوبات شد. پس از اطمينان از دور شدن پسر رو به حلوا فروش كرده گفت: اگر كسي از شما حلوا بخرد و پول نداشته باشد به او چه خواهيد كرد؟ حلوا فروش گفت: لگدي به او زده بيرونش ميكنم. ملا گفت: بي معطلي به من لگدي بزنيد. صاحب دكان لگدي به او زده خواست بيرون اش بكند. ملا گفت: اگر به اين قيمت ميدهيد يك مقدار ديگر هم حلوا بردارم
ملا و اولاد مرد صد ساله
از ملا پرسيدند: ممكن است از از مرد صد ساله زنش حامله شود و بزايد؟ ملا جواب داد: .اگر همسايه جوان و بيست ساله اي داشته باشد, بلي
داستان ملا و قیمت حاکم
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#287
Posted: 30 Sep 2012 09:02
*****
ملا و خرش
ملانصرالدين كه خره معروفي هم داره روزي براي فروش خر پيرش به بازار ميره (حكماْ كف گير به ته ديگ خورده بوده) در راه پيش خودش فكر ميكنه كه خودش توانايي فروش خر بيچاره رو به قيمت خوب نداره پس يك دلال استخدام ميكنه كه خرش رو بفروشه ...
دلال هم ميره وسط ميدون بالاي يك سكو و فرياد ميزنه كه آي مردم اين خر از نسل خر حضرت موسي است مي تونه هزار كيلو بار رو تا هزار فرسخي ببره ، خري كه كمترين آب رو ميخوره و هر چند ماه يك بار كمي يونجه ميخوره ولي به اندازه صد اسب رستم قدرت داره ......
ملا كه كنار دلال نشسته بود با شنيدن اين همه تعريف و تمجيد از جا ميپره و با ولع تمام به حرفهاي دلال گوش ميكنه و جو حسابي گرفته بودش كه دلال داد ميزنه كه قيمت اين خر افسانه اي فقط ده سكه است كه ناگهان ملا كه چشمهاش از حدقه زده بود بيرون و دهانش باز مونده بود پيش خودش ميگه كه خر به اين خوبي هيجا به اين قيمت گير نمياد و فرياد ميزه كه من ميخرمش .. من ميخرمش ......
خویشاوندی خر ملا
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!
ملا و مسابقه اسب سواري
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!
ملا و گریه بر مرده
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یكی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میكرد. یكی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."
درخت كاري ملا
ملا باغ كوچكي در كنار خانه اش داشت كه به هنگام بهار چندين درخت در آن ميكاشت. اما وقتي هوا تاريك ميشد درختها را از داخل زمين خارج كرده و به خانه اش ميبرد و در گوشه اطاق ميگذاشت. مردم از اين كار عجيب ملا حيرت كرده بودند روزي به نزد وي رفته و علت را جويا شدند. ملا دستي به ريش خود كشيده و گفت: ميدانيد رفقا در اين شهر مدتي است كه دزد زياد شده و من براي آنكه آنها نتوانند درختهائي را كه كاشته ام بربايند آنها را شبها به اطاقم ميبرم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#288
Posted: 30 Sep 2012 09:03
*****
قرباني ملا
ملا پيراهنش را روي طناب بالاي بام آويخته بود. اتفاقا" باد سختي وزيد و پيراهن را به ميان حياط انداخت. ملا به زنش گفت: بايستي گوسفندي قرباني كنيم. وقتي زنش علت اين كار را پرسيد ملا گفت : براي اين كه من ميان پيراهن نبودم و گرنه چيزي از من باقي نمي ماند.
خدائي ملا
غلام سياه پر طمعي روزي در پائين محراب مسجد كه اتفاقا ملا در آن مناجات ميكرد ناگهان پرسيد: خدايا هزار سال در نظر تو چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من حكم يك ثانيه را دارد. غلام باز هم پرسيد: ده هزار دينار در نظرت چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من مانند يك دينار. غلام گفت: پس اين يك دينار را براي من اعطاً فرما. ملا جواب داد: يك ثانيه صبر كن
ملا وشكر كردن خدا
شبي ملا به حياط رفت، ديد دزدي در گوشه حياط ايستاده. زنش را صدا زد و تير و كمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تيري به جانب دزد رها كرد و گفت:ديگر تا صبح كاري ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، ديد دزد همان قباي خودش است كه به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا خورده و آن را سوراخ كرده است.پس به زنش گفت: شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا نبودم و گر نه من هم به جاي دزد مرده بودم.
بي عقلي سگ و ملا
سگي به مسجدي رفت. جمعي در اطرافش گرد آمده حيوان را ميزدند. ملا جلو رفته گفت: اين حيوان از روي شعور اين كار را نكرده كه شما او را عذاب ميدهيد. من كه عقل دارم چرا هيچ وقت داخل مسجد نميشوم
عمامه ملا
ملا عمامه بزرگي بر سر گذاشته بود. مرد بيسوادي به نزد وي رفته و كاغذي به او داد و تقاضا كرد آنرا برايش بخواند. ملا گفت خواندن نميداند. مرد مزبور با تعجب به سرا پاي وي نگريست و گفت: اگر خواندن بلد نيستي پس عمامه به اين
بزرگي را براي چه به سرت گذاشته اي؟ ملا بلافاصله امامه را از سر خود برداشته و بر سر آن مرد نهاد و گفت: بفرما اگر امامه داشتن دليل سواد دار بودن است و براي آدم سواد مياورد حالا كه تو آنرا بر سر داري كاغذ را بخوان
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#289
Posted: 30 Sep 2012 09:04
*****
غرفه بهشتي
روز پنجشنبه واعظي روي منبر وعظ ميكرد كه هر كس شب جمعه با عيال خود نزديكي كند در بهشت غرفه مخصوصي برايش ساخته ميشود. زن ملا كه تفصيل را شنيد همان شب براي ملا نقل كرده هوس غرفه بهشتي نمود. پس از آنكه غرفه ساخته شد خانم گفت: آن غرفه مال تو، غرفه اي هم براي من بساز. ملا كه نميتوانست گفت: در بهشت هم مثل دنيا زن و شوهر بايد در يك منزل زندگي كنند
دزد در خانه ملا
يك شب دزدي به خانه ملا آمده بود و همه جا را مي گشت كه چيزي پيدا كند و ببرد ناگهان ملا از آواز پاي او بيدار شد و تا او را ديد گفت: آنچه تو در شب تاريك ميجوئي ما در روز روشن جسته ايم و نيافته ايم
ملا و گدا
روزي ملا در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسيد:كيست؟كسي كه در مي زد، گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.ملا پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به گدايي افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بيا بالا. مرد فقير به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند ملا گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟ ملا گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟!
عقل ملا
پسرملا در كنارجوي آب ايستاده و نان ميخورد. تكه اي از نانش به جوي آب افتاد.نگاه كرده عكس خود را كه نان در دهان داشت در جوي آب ديد. نزد ملا رفته گفت: پدر يك بچه در جوي آب نان مرا گرفت. ملا گفت: صبر كن ميروم از او ميگيرم. ملا چون به كنار جوي آب رفت عكس خود را در آب ديده گفت: احمق با اين ريش بلندت خجالت نكشيدي نان بچه مرا گرفتي
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#290
Posted: 30 Sep 2012 09:05
*****
معطلي ملا
ملا روزي خواست به مستراح داخل شود. صدا كرد جوابي نشنيد. پس از معطلي زياد متغير داخل شده كسي را نديد. گفت: عجب تو كه اينجا نبودي ميخواستي زود تر بگوئي كه من بي معني معطل نشوم
مردن ملا
يكروز وقتي ملا در خارج شهر حركت ميكرد ناگهان پايش لغزيد و بر زمين خورد و سرش بر اسر اصابت به تكه سنگي به درد آمد و چشمانش سياهي رفت به طوريكه آسمان را به جاي زمين و زمين را به جاي آسمان ميديد. او همانطور كه به روي زمين افتاده بود پيش خود گفت: خدايا.... حتما من مرده ام و خودم خبر ندارم. ملا
به همان حال باقي ماند ولي هيچ كس نيامد تا جنازه اش را از روي زمين بردارد. با خود فكر كرد. حتما كسي خبر ندارد من مرده ام. پس بهتر است خودم بروم و خبر مرگ خويش را به زنم بگويم. او پس از اين فكر به تندي از روي
زمين برخاست و دوان دوان خودش را به خانه رسانيد و به زنش گفت: زن چه نشسته اي كه ملا شوهر ات در بيرون شهر نزديك آسياب مرده و در روي زمين افتاده و هيچ كس هم نيست كه جسد اش را بردارد. زود به آنجا برو و جسد مرا بردار و به گورستان ببر. او اين را گفت و به سرعت خودش را به محلي كه بر زمين خورده بود رسانيد و همانجا باقي ماند. از طرف ديگر زن ملا كه خبر مرگ شوهرش را شنيده بود گريه كنان و بر سر كوبان از خانه خارج شد و همسايه ها را خبر كرد. آنه علت گريه وي را پرسيدند و زن گفت: من براي ملا كه مرده است گريه ميكنم دلم بر بي كسي او ميسوزد كه خودش ناچار شد بيايد و خبر مرگش را برايم بياورد
جشن همسايه ملا
مردي به ملا گفت: همسايه ات امشب جشن زناشوئي دارد. ملا گفت: به من چه؟ آن مرد گفت: در خانهََ او گفتگو در بارهَ فرستادن يك سيني شيريني براي شمابود ملا گفت: به شما چه؟
تدبير ملا
شبي در فصل تابستان كه ملا با زنش روي بام خوابيده بودندش، دزدي ناشي به بام آمد. ملا ورود او را فهميده و دانست كه خيال دارد در صحن خانه دستبردي بزند. تدبيري كرده بدون اينكه بفهماند از آمدن دزد آگاه شده با زنش صحبت كنان گفت: ديشب را نپرسيدي بعد از نصف شب من بدون صدا كردن تو با اينكه درب بام بسته بود چطور به صحن خانه رفتم. زن گفت: راستي فراموش كردم چطور رفتيد؟ ملا گفت: خيلي آسان، اين اسم اعظم را خوانده از بالاي بام مهتاب را به دست گرفته به آساني به صحن حويلي رسيدم. دزد از ياد گرفتن اين موضوع خيلي خرسند شد و خواست به تقليد از ملا از راه مهتاب به صحن خانه وارد شود ولي خواندن اسم اعظم با افتادن او ميان خانه برابر بوده باعث شكستن سر و پايش گرديد. ملا به زنش گفت: برخيز چراغ بياور ببينم كي بود كه به خانه آمد. دزد گفت: شتاب لازم نيست مادام كه تو اسم اعظم ميداني و من هم به اين حماقت هستم با پاي شكسته در خانه تو مهمان بوده و تا چند روز ديگر هم از جاي خود برنمي خيزم
به تو چه
شخصي به ملا مژده داد كه خدا به او پسري عنايت فرموده. ملا با بي اعتنائي گفت: خدا به من پسر داده به تو چه مربوط است؟
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *