انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 58:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

Princess
 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

شکست وجود ندارد
جك از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل
بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك
آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»
يک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره‌برداري هست.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
شاگرد زيرك و استاد!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.


نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند.

شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد از بین مردان به پوزخندو خطاب به بقیه گفت:" دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد!"

اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند.

در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود.

یکی از داوطلبین با تعجب گفت:" اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟ "

شیوانا آهی کشید و گفت:" به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید!"



--------------------------------------------------------------------------------

جمله روز : دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
زناني كه جايگاه خود را مي شناسند

خانم باربارا والترز كه از مجريان بسيار سرشناس تلويزيون هاي معتبر آمريكاست سالها پيش از شروع مبارزات آزادي طلبانه افغانستان داستاني مربوط به نقشهاي جنسيتي در كابل تهيه كرد. در سفري كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتي 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه مي روند.
خانم والترز اخيرا نيز سفري به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر مي دارند و علي رغم كنار زدن رژيم طالبان، زنان شادمانه سنت قديمي را پاس مي دارند.
خانم والترز به يكي از اين زنان نزديك شده و مي پرسد: چرا شما زنان اينقدر خوشحاليد از اينكه سنت ديرين را كه زماني براي از ميان برداشتنش تلاش مي كرديد همچنان ادامه مي دهيد؟
اين زن مستقيم به چشمان خانم والترز خيره شده و مي گويد: بخاطر مين هاي زميني

نتيجه اخلاقي اين داستان: مهم نيست كه به چه زباني حرف بزنيد و يا به كجا برويد پشت سر هر مردي يك زن باهوش قرار دارد...
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
چرم گاو

در زمانهای قدیم یک نفر مدعی پیدا شد برای پادشاهی بر یک کشوروسیع . او عاقبت پس از ماهها ستیزه و مبارزه با رقبای سرسختش ، توانست بر اریکه پادشاهی تکیه زند . مدتها بود که کشور دچار کشمکش بر سر قدرت بوده و سر رشته امور از دست همه خارج شده بود و امرا ووزرا از کشورداری غافل بودند . بنابراین پادشاه جدید پس از تثبیت قدرت و فارغ شدن از تهدیدات خارجی و رهائی از کارشکنیهای داخلی ، به فکر افتاد که به نقاط دوردست کشورش مسافرت کرده و با مسائل و مشکلاتمردم از نزدیک آشنا شده و به درد آنان برسد
در اولین سفر ، پادشاه برای دیدار مردم یک منطقه نسبتا وسیعی از کشور، مجبور شده که بخشی از سفر خود را با پای پیاده طی کند ، لذا موقع بازگشت به کشور ، بشدت از رنج سفری که کشیده بود زبان به شکایت گشود ، چرا که بعلت سنگلاخ بودن مسافت زیادی از جاده ها ، پاهایپادشاه به سختی تاول زده بودند
او پس از برگشت ، مدت مدیدی در این خصوص تفکر و اندیشه نمود و بالاخره چاره ای به ذهنش رسید . بلافاصله وزیر مواصلات را فراخوانده به او دستور داد که : " مردم ما مشکلات زیادی دارند که مهمترین آنهاراههای ارتباطی است . همین الساعه میروی ترتیباتی را اتخاذ میکنی که تمامی جاده های سنگلاخ کشور را شناسائی و آمار گیری نموده تا در آینده نزدیک همه آنها با چرم گاو بپوشانیم . این امر باعث میشود که مردم از رنج سفر خلاص شده و بسهولت بتوانند در اقصی نقاط کشور طی طریق نمایند "
وزیر مواصلات نیز که همواره گوش جان به فرامین پادشاه مینهاد ، در اسرع وقت امرملوکانه را به معاونین خود ابلاغ کرد و فرمان پادشاه در کل ادارات تابعه وزارت مواصلات در سراسر کشور جاری شد . بنا بدستور مسئولین محلی پوسترها و بنرهای تبلیغاتی زیادی در معابر عمومی شهر نصب گردیده تا مردم نیز از حس مسئولیت و دلسوزی پادشاه آگاهی یابند
در همین اثنا خدمتکاری عاقل که در دربار خدمت میکرد ، تصمیم پادشاهرو کمی بالا و پائین کرد و به اصطلاح ارزیابی نمود و کمی آنرا با معیارهای عقلائی مغایر دید . روزی که در حضور پادشاه بود ، این پا و اون پا میکرد تا کمی اوقات پادشاه خوش شود تا فرصتی مناسبی برای عرض عقیده پیدا کند
بالاخره فرصتش فرا رسید و خدمتکار جراتی به خود داد و رو به پادشاه نمود که : " قربان جسارتا عرضی داشتم ! هیچ میدانید که گاوهای این مملکت کفاف این پروژه را نداده و اجرای آن تصمیم ، مستلزم وارداتمیلیونها پوست گاو بوده که علاوه بر تحمیل هزینه های هنگفت به بودجهکشور، در آینده آثار و پیامدهای زیانباری از قبیل کمبود گاو و محصولات گوشتی و لبنی را نیز بر کشور تحمیل خواهد نمود ، بهتر نیست آن اعلی حضرت به جای این پروژه کلان و پر هزینه ، دستور بفرمایند که کف کفشهای عموم ملت را با چرم گاو بپوشانند ! "
بجای تغییر جهان بهتره خودمون و بهتر از اون ، قلبمون را تغییر بدیم
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...

پادشاه بیرون رفت و در را بست...

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!

آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».


پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».



--------------------------------------------------------------------------------

جمله روز : به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

Prince
 
مكر زنان

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ
زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب"حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت .

زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود.

مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟

گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید .

پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و برهدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد.
در اثنای آن حال، شوهر او در رسید…
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟
گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد .

چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه
بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم ،
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید.
ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی!

زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟

گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم !!!

کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته
بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت.

مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید یادم و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . *

مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت : لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.

پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت : توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید…


--------------------------------------------------------------------------------

جمله روز : بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او. (همیلتون)
عشق من عاشقم باش!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈

دل نه اجبار میفهمد نه نصیحت...
آنکه لایق دوست داشتن است را دوست می دارد.
     
  
زن

Princess
 
صافی

شخصي نزد همسايه اش رفت و گفت: گوش کن! مي خواهم چيزي برايت تعريف کنم.
دوستي به تازگي در مورد تو مي گفت....
همسايه حرف او را قطع کرد و گفت:
- قبل از اينکه تعريف کني، بگو آيا حرفت را از ميان سه صافي گذرانده اي يانه؟
- کدام سه صافي؟
- اول از ميان صافي واقعيت. آيامطمئني چيزي که تعريف مي کني واقعيت دارد؟
-نه. من فقط آن را شنيده ام. شخصي آن را برايم تعريف کرده است.
- سري تکان داد و گفت: پس حتما آن را از ميان صافي دوم يعني خوشحالی گذرانده اي. مسلما چيزي که مي خواهي تعريف کني، حتي اگر واقعيت نداشته باشد، باعث خوشحالي ام مي شود.
- دوست عزيز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسيار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمي کند، حتما از صافي سوم، يعني فايده، رد شده است. آيا چيزي که مي خواهي تعريف کني، برايم مفيد است و به دردم مي خورد؟
- نه، به هيچ وجه!
همسايه گفت: پس اگر اين حرف، نه واقعيت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفيد، آن را پيش خود نگهدار و سعي کن خودت هم زود فراموشش کني
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
سه پرسش سقراط

هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد!

در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟

سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم.

اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.

حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.
پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم،
یک مرغ می‌خرم.
مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید،
به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،
گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،
او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،
او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.
با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم،
او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،
بعد آن‌ها را می‌فروشم
با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.
در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.
همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.
یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم:
آهای تو، مواظب باش.
آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با
بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
بیچاره تازه فهمید که همش رویا بوده است.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
صفحه  صفحه 3 از 58:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  55  56  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA