انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 58:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
*****

مهمان ملا

روزي شخصي به خانه ملا آمد و مهمان وي شد. ملا برايش غذا آورد و آن مرد بعد از خوردن غذا گفت: در شهر ما رسم است كه پس از خوردن غذا مقداري هم ميوه ميخورند. ملا به تندي سرش را جنباند و گفت: برعكس در شهر ما اين كار بسيار بد و ناپسند است




عزاداري جوجه ها و ملا


ملا مرغ بزرگ و خوبي داشت كه چند جوجه بدنيا آورده بود. از قضا يك روز مرغ مرد و ملا پس از مردن وي چند تكه پارچه سياه رنگ كوچك برداشته و ميانش را سوراخ كرده و به گردن جوجه هاي مرغ انداخت. يكي از دوستانش كه آن صحنه را ديده بود، پرسيد براي چه آن كار را كرده است. ملا گفت: دوست عزيز مادر اين جوجه ها مرده است و آنها براي وي عزادار هستند


عمامه ملا

ملا عمامه بزرگي بر سر گذاشته بود. مرد بيسوادي به نزد وي رفته و كاغذي به او داد و تقاضا كرد آنرا برايش بخواند. ملا گفت خواندن نميداند. مرد مزبور با تعجب به سرا پاي وي نگريست و گفت: اگر خواندن بلد نيستي پس عمامه به اين
بزرگي را براي چه به سرت گذاشته اي؟ ملا بلافاصله امامه را از سر خود برداشته و بر سر آن مرد نهاد و گفت: بفرما اگر امامه داشتن دليل سواد دار بودن است و براي آدم سواد مياورد حالا كه تو آنرا بر سر داري كاغذ را بخوان


ملا و مرد ديوانه

روزي ملا نصرالدين از كنار حوض مسجدي كه پر از آب بود ميگذشت. مردي را ديد كه در كنار حوض نشسته و قوطي گوگردي در دست دارد به زير آب فرو برده و مشغول آتش كردن است. ملا نزديكتر رفت و پرسيد: برادر چه كار ميكني؟ مرد ديوانه سري جنباند و گفت: يك قران پولم در حوض افتاده و چون پايين حوض تاريك است و نميتوانم آنرا بيبينم گوگرد ميزنم تا روشن شود و پولم را پيدا كنم. ملا فكري كرد و لبخند تمسخر آميزي زد و گفت: عجب آدم ديوانه استي, خوب تو هر چقدر گوگرد را در زير آب بخواهي روشن كني روشن نخواهد شد. ديوانه به تندي پرسيد: خوب جناب با عقل شما ميفرمائيد چه كار بايد بكنم تا زير حوض روشن شود و بتوانم پولم را پيدا كنم. ملا گفت: هان.... تو بايد گوگرد را خارج از آب روشن كني و بعد ار آن به داخل آب فرو ببري تا بتواني سكه ات را يابي
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

غيبگوئي و ملا


يكروز ملا مقداري زردآلو از درختي چيده و در دستمال خود گذاشته و به سوي خانه اش ميرفت. در راه چند نفر را ديد كه به دور هم جمع شده و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: -هركس بگويد در دستمال من چه چيزي هست يكي از زردآلو هائي را كه در آن گذاشته ام به وي خواهم داد. يكي از مردان فكري كرد و گفت: آقا ما مردماني ساده هستيم و از غييبگوئي سررشته اي نداريم تا بدانيم داخل دستمال شما چيست و زردآلوئي جايزه بگيريم


دفع سگ


به ملا گفتند: اگر به سگ درنده اي مصادف شدي آيهً اصحاب كهف را بخوان سگ فرار ميكند. ملا گفت: چون همه سگها قرآن نميفهمند براي دفع آنها يك چوب محكم كار است




ملا و دروازه مسجد


دروازه خانه ملا را دزدان دزديده بودند. ملا هم رفت دروازه مسجد را كند و به خانه آورد. پرسيدند: چرا چنين كردي؟ ملا گفت: دروازه خانه مرا دزد برده وخداوند اين دزد را ميشناسد. خداوند دزد را به من بسپارد و و دروازه خانه اش را پس بگيرد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

طمع ملا


ملا از كنار تالابي ميگذشت كه ناگهان متوجه شد مرغابي اي به هوا پريد. ملا بلافاصله دامن لباس اش را بالا گرفت و به دنبال مرغابي شروع به دويدن كرد.
چند نفري وي را در آن حال ديدند و پرسيدند براي چه دنبال مرغابي ميدود.
ملا اظهار داشت: ممكن است مرغابي تخمي بيندازد و چه بهتر كه آن در دامن من بيفتد نه بر زمين


گوساله ملا


در صحرا ملا خواست گوساله اش را گرفته به خانه ببرد. گوساله آنقدر خيز و جست كرده فرار كرد كه ملا خسته شد پس ملا او را گذاشته به خانه رفته چوبي برداشته شروع كرد به زدن مادر گوساله. زنش جلو آمده پرسيد: چرا گاو را
ميزني، مگر ديوانه شده اي؟ ملا گفت: از بس حرام زاده است يكساعت با گوساله اش تلاش كرده نتوانستم او را بگيرم و به خانه بياورم. اگر اين گاو خيزك زدن و گريختن را به او ياد نميداد گوسالهً شش ماهه مرا اينقدر اذيت نميكرد



كدام حرفت را باور كنم

يك روز ملا به زنش گفت قدري پنير بياور كه بخوريم چون شنيده ام پنير اشتها را زياد ميكند و نيروي بسياري دارد و براي بدن خيلي مفيد است. زن ملا گفت: ولي ما پنير در خانه نداريم. ملا بلادرنگ اظهار داشت: بهتر چون پنير خون
را كثيف كرده و چربي بدن را افزايش ميدهد و هيچ ثمري ندارد. زن ملا كه از اين ضد و نقيض گوئي شوهرش در تعجب فرو رفته بود گفت: چه ميگويي مرد، حرف اول ات را باور كنم يا آنچه را بعدا گفتي؟ ملا گفت: اگر پنير در خانه
داشتيم حرف اول را ولي حالا كه نداريم حرف دوم


هوش زن ملا


زن ملا از او پرسيد: دزد چطور به خانه انسان ميايد؟ ملا گفت: كف پاهاي خود را نمد پيچيده طوري راه ميرود كه صداي پايش شنيده نشود. شبي زن ملا خوابش نبرد. نيمه شب با عجله ملا را بيدار كرد. ملا پرسيد: چه خبر است؟ زن گفت: گمان دارم دزد امده. ملا گفت: از كجا ميداني؟ زن گفت: مدتي است بيدارم هر چه گوش دادم صدائي نشنيدم يقين كردم دزد با پاهاي نمد پيچ آمده


كار هاي خارج و داخل


يكروز به ملا خبر دادند كه خانه اش را آتش گرفته و بهتر است هر چه زودتر به آنجا رفته و اقدامي براي خاموش كردن آن بيانجامد. ولي ملا با خونسردي گفت: من كار ها را با زنم قسمت كرده ام. به اين ترتيب كه كار هاي داخل خانه را او
انجام بدهد و كار هاي خارج را من و حالا شما هم بهتر است زحمت كشيده اين خبر را به او ببريد. زيرا آتش گرفتن خانه از داخل بوده و كار هاي داخلي را او بايد انجام بدهد و آتش را خاموش كند
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

شمردن الاغ

گويند روزي ملا نصرالدين ده تا خر داشت. روزي بر يكي از آن ها سوار شد و بقيه خر ها را شمرد چون خري را كه خود سوار بر آن بود نمي شمرد ديد تعداد آن ها نه تا است سپس پياده شد و شمارش كرد ديد ده تا درست است . چندين بار سواره و پياده آن ها را شمرد همان نتيجه اول به دست مي آمد كاملا" گيج شده بود و علت را نمي فهميد. عاقبت پياده شده و گفت: اين خرسواري به گم شدن يك خر نمي ارزد!!


سن زن ملا

ملا از زنش پرسيد: تو چطور سن خودت را نميداني؟ زن گفت: من همه اسباب خانه را مراقب هستم و هر روز ميشمارم براي اينكه مبادا دزد آمده چيزي ببرد اما سنم را كسي نميبرد كه هر روز بشمارم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا و گریه بر مرده

ملا در جنازه يكي از متمولين به آواز بلند گريه ميكرد. يكي از مشايعين او را تسليت داده پرسيد: مرحوم با شما منسوب بود؟ ملا گفت: نه، سبب گريهً منهم همين است كه هيچ نسبتي به او ندارم


ملا و صرفه جوئي

يك روز دوستان ملا او را ديدند كه يك دست و يك چشم و يك پا و يك سوراخ بيني و يك گوش خود را بسته است. به خيال اين كه مريض ميباشد شب به خانه اش رفته و با دلسوزي گفتند: خدا بد ندهد.... جناب ملا، بلا دور...باشد چه شده و براي چه دست و پايت و سرو چشمت را بسته اي؟ ملا لبخندي زد و گفت: من كاملا سالم هستم. مگر براي اينكه صرفه جوئي كنم و اعضاي بدنم را بي جهت به كار نياندازم نيمي از آنها را بسته ام


زندگاني بيجهت و ملا

ملا به شخصي گفت: خبر داري كه فلاني رفيقمان از دنيا رفت؟ دوستش گفت: بلي، سبب مرگش چه بود؟ ملا گفت: آن بيچاره علت زندگي اشت معلوم نبود تا چه رسد به مرگش



ملا و خرگيري

زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا و انگشتر بي نگين

اميري انگشتر بي نگيني به ملا هديه كرد. ملا به جايش دعا كرد كه خدا در بهشت خانه اي بي سقف به او عنايت فرمايد. امير پرسيد: چرا خانهً بي سقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگين انگشتر رسيد سقف خانه هم ساخته خواهد شد


چاره جويي ملا

روزي گاوي براي خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگي كه پر از آب بود كرد. اما ديگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج كند. مردم به دور حيوان و خمره جمع شدند.
اما هر چه كردند نتوانستند سر گاو را از خمره بيرون آورند. از قضا ملا از آنجا ميگذشت مردم وقتي وي را ديدند دست به دامانش شدند تا راه چاره اي نشان بدهد. ملا گفت: زود باشيد سر گاو را ببريد تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابي آوردند و گردن گاو را بريده و تنه اش را جدا كردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و ديگر بيرون نمي آمد. پرسيدند جناب ملا حالا چي كار كنيم؟ ملا باز هم فكري كرده گفت: چاره اي نيست بايد خمره را بشكنيد و سر گاو را از داخلش بيرون بياوريد


زرنگي ملا

ملا ميخواست مهري براي پسرش بكند كه نام پسرش بر روي آن نوشته شده باشد. در آن شهر مرد حكاكي زندگي ميكرد كه براي كندن هر حرف در روي مهر يك دينار ميگرفت. ملا به نزد وي رفته و گفت: جناب حكاك من ميل دارم مهري برايم بكني كه نام پسرم بر رويش نوشته شده باشد. مرد حكاك گفت: قيمت كار مرا كه ميداني براي هر حرف يك دينار بايد بپردازي. ملا سرش را جنباند و گفت: بلي.
مرد حكاك گفت: خوب اسم پسرت چيست؟ ملا فكري كرد و گفت: (خس) مرد مزبور فت: دو دينار بايد بدهي. ملا دو دينار داد و حكاك شروع به كار كرد و پس از چند دقيقه اي كلمه (حس) را روي مهر كند و نوبت نطقه اي رسيد كه بايد روي (ح) بگذارد كه ملا دست وي را گرفته گفت: جناب حكاك خواهش دارم نقطه را به جاي
آنكه در سر (ح) بگذاري در داخل شكم (س) بگذار حكاك آن كار را كرد و كلمه (حسن) در روي مهر نقش بست و ملا مهر را گرفته و گفت: من به جاي سه كلمه پول دو كلمه را دادم جناب حكاك باشي زرنگ


ملا و مرد باربر

ملا مقداري جنس خريده و و آنها را در كيسه بزرگي ريخت و باربري را صدا زد و گفت ميخواهد آن كيسه را بر دوش گرفته و تا خانه وي ببرد. باربر قبول كرد و كيسه را به روي دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا براي اينكه راه را به
وي نشان بدهد خود جلو جلو ميرفت و باربر از پشت سرش حركت ميكرد. ملا پس از
اينكه از چند كوچه گذشت در مقابل خانه خود توقف كرد اما چون رويش را
برگرداند از مرد باربر اثري نيافت. باربر بارهاي ملا را برداشته و رفته
بود. ملا از آنروز به بعد چند روزي را به دنبال مرد باربر گشت اما نتوانست
او را پيدا كند. به اين ترتيب ده روز گذشت. در روز دهم وقتي ملا با يكي از
رفقايش از كوچه اي ميگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده كرد كه باري بر دوش
داشت. ملا رو به رفيقش كرد و گفت: نگاه كن اين همان باربري است كه ده روز
است به دنبالش ميگردم. او كيسه پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از اين
حرف در حالي كه رويش را به طرف ديگري گرفته بود تا باربر نتواند چهره وي
را مشاهده كند از كنار او گذشت. دوست وي پرسيد: -پس چرا حرفي به وي نزدي و
مال خود را نگرفتي؟ ملا گفت: مگر ديوانه هستي ميخواستي او را صدا بزنم و
آنوقت ناچار شوم ده روز پول باربري اش را به وي بدهم


ملا و مكتب داري

مدتي بود كه ملا به ده بالا ميرفت جهت مكتب داري و درس به بچه هاي ده بالا و مسير بين دو ده را با همان خر معروف ميپيمود ..آخر سال كه رسيد (آخر ترم) ملا از مردم مزد خود را طلب كرد و مردم هم گفتند كه اي ملا تو كه صاحب فضل و كراماتي و از طرفي دانا كه امورات ما ، پس بيا و كاري كه كردي في سبيل الله و قربته االله باشد .
ملا گفت كه من صاحب فضلم في سبيل الله كار كنم خرم كه قربته الالله سرش نميشود ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

لطيفه هاي ملا نصر الدين:انجام وظيفه ملا

ملا در باغ خود مشغول كاشتن نهالهاي كوچك بود عابري پرسيد به چه طمع به كاشتن اين درختها مشغولي؟
وتصور ميكني چند سال ديگر عمر مينمائي كه ثمر اين درختها را بخوري؟
ملا با كمال وُقار گفت: اي نادان ديگران كاشتند ميوه آن نصيب ما شد ما مي كاريم تا آيندگان از آن استفاده كنند
كدام حرفت را باور كنم

يك روز ملا به زنش گفت قدري پنير بياور كه بخوريم چون شنيده ام پنير اشتها را زياد ميكند و نيروي بسياري دارد و براي بدن خيلي مفيد است. زن ملا گفت: ولي ما پنير در خانه نداريم. ملا بلادرنگ اظهار داشت: بهتر چون پنير خون
را كثيف كرده و چربي بدن را افزايش ميدهد و هيچ ثمري ندارد. زن ملا كه از اين ضد و نقيض گوئي شوهرش در تعجب فرو رفته بود گفت: چه ميگويي مرد، حرف اول ات را باور كنم يا آنچه را بعدا گفتي؟ ملا گفت: اگر پنير در خانه
داشتيم حرف اول را ولي حالا كه نداريم حرف دوم


ملا و درد مو

کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید:امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ؟!
ملا گفت : برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!؟



ملا و اهمیت جنگل

یکی از شاگردان ملانصرالدین پرسید : تمام استادان می گویند که گنج روح ، چیزی است که باید در تنهائی کشف شود.پس برای چه ما با همیم ؟
ملانصرالدین پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست .جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند.
شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند .
ملانصرالدین در جواب گفت : جنگل همین است .هر درخت با درخت دیگر متفاوت است ، هر درخت ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی خود تکامل یابد .


به قاضي ميرسد

دو همسايه با هم نزاع كرده پيش قاضي آمده هر يك ادعا مينمودند كه لاشه سگ مرده كه در كوچه افتاده به خانه هر كس نزديكتر است او بايد از كوچه آنرا بردارد. اتفاقاَ ملا در محضر قاضي بود قاضي به او گفت در اين مورد نظر شما چيست؟ ملا گفت كوچه راه عام است به هيچكدام ربط ندارد اين وظيفه قاضي است كه بايد لاشه سگ را از ميان كوچه بردارد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

در خانه نبودن ملا

ملا در کنار پنجره خانه اش نشسته و به کوچه و عابرينی که از ميان آن ميگذشتند نگاه ميکرد. ناگهان مردی را ديد که به طرف خانه وی ميآيد. ملا آن مرد را به خوبی ميشناخت. و ميدانست برای وصول پولی که از ملا ميخواهد آمده. ملا فورا زنش را خواسته و در گوش او چيز هايی گفت و آن وقت منتظر مرد طلبکار باقی ماندند. چند دقيقه ای بعد در خانه به صدا در آمد و زن ملا بلافاصله آنرا گشود و به مرد طلبکار که در پشت دروازه ايستاده بود گفت: آقا من
نميدانم که شما چند سال است برای طلب خود به اينجا ميآييد ولی اطمينان داشته باشيد ما مال مردم خوار نيستيم و به زودی طلب شما را خواهيم پرداخت و هر چند که جناب ملا خودش خانه نيست اما به من سفارش کرده هر روز در کنار دروازه خانه ايستاده شوم و منتظر باشم تا گوسفند های که به بازار برده ميشوند از کنار خانه ما بگذرند آنوقت خرده های پشم آنها را که به روی زمين ريخت جمع نمايم و شال گردن ببافم و آنها را به بازار برده بفروشيم و پول
شما را بپردازيم. مرد طلبکار وقتی اين حرف را شنيد و دانست طلبش به اين زودی ها وصول نميشود از شدت عصبانيت خنده اش گرفت و شروع به خنديدن کرد.
ملا نيز در پشت سر زنش پنهان شده بود وقتی خنده های مرد مزبور را ديد او هم به خنده افتاد و در حالی که با صدای بلندی ميخنديد جلو آمده و گفت: ای پدر سوخته بايد هم بخندی چون حالا ديگر اطمينان پيدا کرده ای که طلبت به
طور حتمی وصول ميشود


.....


دندان درد ملا

ملا دندانش درد گرفته بود به نزد دندانساز رفت و راه چاره اي خواست. دندانساز گفت: بايد دندان خراب شبرطرف شود. ملا پرسيد دانه اي چند دندان ميكشي؟ دندانساز جواب داد. براي هر دندان دو دينار. ملا گفت نميشود
دانه اي يك دينار از من بگيري؟ دندان ساز گفت خير. ملا ناچار قبول كرد اما يكي از دندان هاي سالم خود را كه درد نميكرد به مرد دندانساز نشان داد و گفت: اين دندان خيلي درد ميكند و بايد همين را بكشي. دندانساز آن دندان را
كشيد. اما ملا بلافاصله گفت: آه...... اشتباه كردم دنداني كه درد ميكند آن ديگري است. او پس از اين حرف همان دندانش را كه درد ميكرد نشان دندانساز داد. دندانساز آنرا هم كشيد. ملا دو دينار را به وي داده و به طرف خانه
براه افتاد تا از معاينه خانه دندانساز خارج شود اما در همان حال گفت:
جناب دندانساز من بالاخره سرت زرنگي كردم دو دندان كشيدم و دو دينار پول دادم يعني همان دانه اي يك دينار كه خودم ميخواستم


گريه و خنده

يك نفر قطب نمايي پيدا كرده بود و چون نميدانست آن چيست به نزد ملا آمده قطب نما را نشان وي داد و پرسيد كه آن چه ميباشد. ملا نگاهي به قطب نما كرده و بلافاصله شروع كرد به گريه كردن. اما چند دقيقه بعد بدون درنگ دست از گريه برداشت و شروع به خنده كرد. مرد مزبور با تعجب پرسيد: براي چه گريه كردي و به چه جهت خنديدي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: گريستنم براي اين بود كه تو چقدر نادان استي كه نميداني چيز به اين كوچكي چه ميباشد. خنديدنم براي آن بود كه چون خوب دقت كردم متوجه شدم كه خودم هم نميدانم اين چيست
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا و قرباني

ملا پيراهنش را روي طناب بالاي بام آويخته بود. اتفاقا" باد سختي وزيد و پيراهن را به ميان حياط انداخت. ملا به زنش گفت: بايستي گوسفندي قرباني كنيم. وقتي زنش علت اين كار را پرسيد ملا گفت : براي اين كه من ميان پيراهن نبودم و گرنه چيزي از من باقي نمي ماند.


عقل ملا

پسر ملا در كنارجوي آب ايستاده و نان ميخورد. تكه اي از نانش به جوي آب افتاد. نگاه كرده عكس خود را كه نان در دهان داشت در جوي آب ديد. نزد ملا رفته گفت: پدر يك بچه در جوي آب نان مرا گرفت. ملا گفت: صبر كن ميروم از او ميگيرم. ملا چون به كنار جوي آب رفت عكس خود را در آب ديده گفت: احمق با اين ريش بلندت خجالت نكشيدي نان بچه مرا گرفتي
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

كسب ملا

ملا كمتر حاضر ميشد به خاطر طلب روزي از خانه خارج شود. روزي زنش به او گفت: از اين به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بيرون نرفته و تا غروب اقلا بيست دينار نياوري به خانه راهت نميدهم. ملا ناچار از خانه خارج شد و تا غروب آفتاب، هر چه تلاش كرد چيزي نيافت. از ترس زن به خانه نرفت و به خرابه اي كه نزديك بود رفته در زاويه اي خزيده فكر ميكرد كه زندگي با اين ترتيب خيلي مشكل است. در اين اثنا درويشي وارد خرابه شده در گوشه اي ادرار گرفت و پس از رفع خستگي كوله پشتي خود را جلو گذاشته چراغي افروخت و قدري موم
بيرون آورده صورتي با آن ساخته در مقابل گذاشت و او را آدم نانميد و به او خطاب كرده گفت: خداوند تو را آفريد و در بهشت جا داد و همه نوع نعمت خود را بر تو ارزاني داشت و تنها تو را از خوردن گندم منع كرد. گندم را خوردي
تا ترا از بهشت بيرون كرده به دنيا انداخت و ما از نسل تو به وجود آمديم و بايد تا زنده ايم براي كسب روزي هميشه با شرارت و غصه بوده و وقتي كه مرديم به دليل گناه هائي كه مرتكب شده ايم در عذاب باشيم. درويش اين را
گفت سپس با عصاي خود به سرش زده و آنرا درهم شكست. و دو باره صورتي ساخته او را حوا ناميده و گفت: اي حوا، تو از بهشت چشم پوشيده آدم را به خوردن گندم وادار ساختي و باعث توليد مثل ها شده و همه را دچار بدبختي نمودي. پس عصائي به سرش زده او را هم درهم شكست. و باز صورت ديگري ساخته او را شيطان ناميده و گفت: اي ملعون تو كه مقرب بودي چرا از حد خود تجاوز كرده خلاف امر خداوند نموده به آدم سجده نكردي و تا ترا به اسفل السافلين انداختند.
دو باره چرا آدم را وسوسه نموده به خوردن گندم وادار كردي و از سر اولاد او هم دست بر نداشته پيوسته آنها را اغوا مينمائي. پس عصائي بر سر او هم زده او را هم در هم شكست و همچنان از ان موم صورتها ساخته هر يك را به اسم يكي از انبياً يا اولياً موسوم نموده بهانه اي بر او گرفته نابودش ميكرد.
تا آنكه در آخر همه صورتي ساخته آنرا رب اعلا ناميد و شروع كرد به او عتاب و خطاب كردن و بر او تقصير گرفتن و چون خواست عصا بر سر او زند ملا از جا برخاسته فرياد زد: صبر كن من بيست دينار از او بگيرم بعد خراب كن و اگر عجله كني بيست دينار از تو خواهم گرفت. چون زنم بي پول به خانه راهم نميدهد. درويش فرياد ملا را متوجه شده از ترس كوله پشتي خود را به جا گذاشته فرار كرد. ملا اسباب او را تصاحب كرده در ميان اثاثيهً مختلف پنجصد دينار پول نقد يافت. رو به خانه رفت و چون درب زد زنش پشت درب آمده گفت:
اگر بيست دينار آورده اي درب را ميگشايم ورنه برو پي كارَت. ملا جواب داد:
احمق درب را بگشا كه به جاي بيست دينار پنجصد دينار آورده ام. زن درب را باز كرده ديد ملا راست ميگويد از او پرسيد: اين پول را از كجا بدست آورده اي؟ ملا گفت: به جهت همراهي و نجات دادن خدا. و قضيه را به او شرح داد. زن پس از شنيدن واقعه او را از پول تهيه كردن روزانه معاف داشته يقين كرد كه خدا او را گرسنه نخواهد


ملا و غذاي چرب تر

ملا از زنش پرسيد: امشب براي پلو چه نياز داريم؟ زن گفت: نيم من برنج و يك من روغن. ملا گفت: يك من روغن براي نيم من برنج؟ زن گفت: پلوي كه در بساط نيست بگذار اقلا چربي اش زياد باشد


ملا و شكر كردن خدا

شبي ملا به حياط رفت، ديد دزدي در گوشه حياط ايستاده. زنش را صدا زد و تير و كمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تيري به جانب دزد رها كرد و گفت:ديگر تا صبح كاري ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، ديد دزد همان قباي خودش است كه به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا خورده و آن را سوراخ كرده است.پس به زنش گفت: شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا نبودم و گر نه من هم به جاي دزد مرده بودم.


خدائي ملا

غلام سياه پر طمعي روزي در پائين محراب مسجد كه اتفاقا ملا در آن مناجات ميكرد ناگهان پرسيد: خدايا هزار سال در نظر تو چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من حكم يك ثانيه را دارد. غلام باز هم پرسيد: ده هزار دينار در نظرت چقدر است؟ ملا گفت: اي بندهً من مانند يك دينار. غلام گفت: پس اين يك دينار را براي من اعطاً فرما. ملا جواب داد: يك ثانيه صبر كن
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
صفحه  صفحه 30 از 58:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA