انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 58:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
*****

ملا و رقابت زنها

ملا نزد رفيقش رفته گفت: خيلي دلم برايت ميسوزد. رفيقش پرسيد: به چه سبب؟ ملا جواب داد: امروز من بعد از مرافعه ها كه نزديك بود به طلاق بكشد به بازار رفته براي زنم جوراب و پيراهن و كفش نو خريدم. رفيقش گفت: به من چه ربطي دارد؟ ملا جواب داد: زن تو با زن من رفت و آمد دارد. قطعا وقتي جوراب و پيراهن و كفش نو را به پاي زن من ببيند تكليف معلوم است. رفيق ملا كه وخامت كار را فهميد فورا در صدد تهيهً پول برآمد


الاغ فروختن ملا

روزي ملا كه مدتي بود بي پول شده بود تصميم گرفت الاغش را به شهر برده بفروشد. زنش وقتي اين تصميم ملا را ديد گفت: مگر ديوانه شده كه الاغ را بفروشي با چه وسيله اي كار هاي خود را انجام ميدهي و به اينطرف و آنطرف ميروي؟ ملا لبخندي زد و گفت: خيالت راحت باشد زن، من قيمتي به روي آن ميگذارم كه هيچ كس نتواند بپردازد


ملا و نمونه تيراندازي

روزي بزرگان شهر با حاكم در بيرون شهر به تير اندازي مشغول بودند. حاكم امر كرد همه بايستي هنر خود را بنمايانند. به ملا كه نوبت رسيد تيري در كمان گذاشته رها كرد ولي به نشانه نخورد. گفت: پدرم اينطور تير مي انداخت.
مرتبهً دوم تير انداخت به نشانه نخورد. گفت: برادرم اينطور تير مي انداخت.
در مرتبه سوم اتفاقا تير به نشانه خورد. گفت: خودم هميشه اينطور تير مي اندازم


اره بي دندان و ملا

روزي اهل ده چاقوئي بزرگتر پيدا كرده نزد ملا آورده پرسيدند: اين چيست؟ ملا گفت: اين اره است كه هنوز دندان نكشيده


پير شدن ملا

یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت : که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.
چوکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم
به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

گوساله ملا

در صحرا ملا خواست گوساله اش را گرفته به خانه ببرد. گوساله آنقدر خيز و جست كرده فرار كرد كه ملا خسته شد پس ملا او را گذاشته به خانه رفته چوبي برداشته شروع كرد به زدن مادر گوساله. زنش جلو آمده پرسيد: چرا گاو را
ميزني، مگر ديوانه شده اي؟ ملا گفت: از بس حرام زاده است يكساعت با گوساله اش تلاش كرده نتوانستم او را بگيرم و به خانه بياورم. اگر اين گاو خيزك زدن و گريختن را به او ياد نميداد گوسالهً شش ماهه مرا اينقدر اذيت نميكرد




علمدار

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

مريض شدن زن ملا

چند روزي بود كه زن ملا مريض شده و در خانه بستري گرديده بود. ملا هر روز عصر وقتي به خانه مي آمد در كنار بستر زنش مي نشست و شروع به گريستن ميكرد.
يكروز همسايه ملا كه به خانه اش آمده بود تا حال زنش را بپرسد وقتي گريستن ملا را ديد او را دلداري داد و گفت: ملا اينقدر خودت را ناراحت نكن حال زنت خوب است و تا چند روز ديگر از بستر بر خواهد خاست. ملا گفت: ميدانم
ولي چون زنم بد بخت و بي كس است و هيچكس را ندارد از حالا برايش گريه ميكنم تا چنانچه روزي مرد نگويد من كسي را نداشتم تا برايم گريه كند


ملا و سوال

از ملا پرسيدند: يخ اين شهر سرد است يا شهر هاي ديگر؟ ملا گفت: سوال جنابعالي از هر دو سرد تر است


ملا و دزد خُمره

هنگام درس دادن يكي از بچه هاي مكتب به ملا گفت: ملا به نظرم در خُمره آب دزدي مخفي شده. ملا پيش رفته نگاه كرد و در خمره عكس خود را ديد. به شاگرد ها گفت: من به خمره ميروم كه دزد را بيرون بياورم. شما او را با چوب بزنيد.
چون داخل خمره شد كسي را نيافت. تا سرش را بيرون آورد از اطفال بنابر امر خودش چوب مفصلي نوش جان كرد


ملا وديوانگان

از ملا پرسيدند: ميداني در شهر ما چند نفر ديوانه است؟ ملا گفت: به جز چند نفر همه ديوانه اند. آن چند نفر هم خالي از يك نوع ديوانگي نيستند


نيروي جواني ملا

ملا براي چند نفر از دوستانش تعريف ميكرد و ميگفت: من از جواني تا به حال هيچ تغيري نكرده ام و نيرويم همان نيروئي است كه در جواني داشته ام. يكي پرسيد: چطور اين موضوع را دانستي؟ ملا سري جنباند و گفت: -هان... گوش كنيد تا بگويم..... در جواني سنگ بزرگي در خانه ما بود كه من هر چه سعي ميكردم نميتوانستم آنرا از جايش حركت بدهم. چند روز قبل براي آنكه بدانم نيروي جوانيم هنوز سر جايش هست يا نه به سراغ همان سنگ رفتم. ولي هر چه سعي كردم نتوانستم آنرا از جايش حركت بدهم. اين بود كه دانستم از جواني تا كنون نيروي بدني ام هيچ تغيري نكرده است
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
ملا و دود كباب

مرد فقيري از كنار دكان كباب فروشي ميگذشت. مرد كباب فروش گوشت ها را در سيخها كرده و به روي آتش نهاده باد ميزند و بوي خوش گوشت سرخ شده در فضا پراكنده شده بود. بيچاره مرد فقير چون گرسنه بود و پولي هم نداشت تا از كباب بخورد
تكه نان خشكي را كه در توبره داشت خارج كرده و بر روي دود كباب گرفته به دهان گذاشت. او به همين ترتيب چند تكه نان خشك خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولي مرد كباب فروش به سرعت از دكان خارج شده دست وي را گرفت و گفت: كجا ميروي پول دود كباب را كه خورده اي بده. از قضا ملا از آنجا ميگذشت جريان را ديد و متوجه شد كه مرد فقير التماس و زاري ميكند و تقاضا مينمايد او را رها كنند. ولي مرد كباب فروش ميخواست پول دودي را كه وي خورده است بگيرد. ملا دلش براي مرد فقير سوخت و جلو رفته به كباب فروش
گفت: اين مرد را آزاد كن تا برود من پول دود كبابي را كه او خورده است ميدهم. كباب فروش قبول كرد و مرد فقير را رها كرد. ملا پس از رقتن فقير چند سكه از جيبش خارج كرده و در حال كه آنها را يكي پس از ديگري به روي
زمين ميانداخت به مرد كباب فروش گفت: بيا اين هم صداي پول دودي كه آن مرد خورده، بشمار و تحويل بگير. مرد كباب فروش با حيرت به ملا نگريست و گفت: اين چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور كه پول ها را بر زمين ميانداخت تا صدايي از آنها بلند شود گفت: خوب جان من كسي كه دود كباب و بوي آنرا بفروشد و بخواهد براي آن پول بگيرد بايد به جاي پول صداي آنرا تحويل بگيرد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

خر خريدن ملا

ملا پولي تهيه كرده و در جيبش قرار داد و به طرف بازار به راه افتاد تا خري را خريداري كند. از قضا در بين راه دوستي را ديد و مرد مزبور پرسيد: ملا كجا ميروي؟ ملا گفت: ميخواهم به بازار بروم و خري بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقي استي پول در جيبم و الاغ هم در بازار است پس انشاءالله ديگر براي چه بگويم. ملا اين را گفت و به راه خويش ادامه داد. اتفاقا كيسه بري از آن نزديكي ميگذشت و وقتي دانست ملا مقداري پول در جيبش دارد، به او نزديك شده و در فرصتي مناسب پولهاي ملا را دزديده و رفت.
ملا وقتي به بازار رسيد و دست در جيبش كرد اثري از پولها بدست نياورد با ناراحتي به طرف خانه اش بازگشت. در بين راه باز هم همان مرد را ديد و مرد
مزبور پرسيد: جناب ملا چي شد كه خر نخريدي؟ ملا با عصبانيت گفت: انشاءالله
دزدي پولها را از جيبم زد و انشاءالله خدا ترا لعنت كند كه در سر راه من قرار گرفتي و با حرفهاي شوم خود باعث شدي پولم را از دست بدهم. و حالا انشاءالله با پاي پياده به خانه ام بروم




ملا و صداي خر

ملا پول طلائي در دست داشت و با آن بازي ميكرد. شخصي شنيده بودملا احمق است جلو آمده گفت: اين پول را به من بده هشت قطعه پول زرد مسي بگير. ملا گفت: به شرطي اينكار را ميكنم كه سه بار صداي خر كني. شخص قبول كرده سه بار عرعر كرد. ملا به او گفت: خوب الاغ جان تو با اين خريت فهميدي پول طلا خوب است اما من نفهميدم با پول مس تبديل كنم


كار كردن شكم ملا

يك روز ملا در خانه خوابيد و به دنبال شكار نرفت. زنش وقتي او را ديد كه خوابيده گفت: ملا براي چه خوابيده اي و به دنبال كار نميروي؟ ملا گفت: تا كي من كار كنم و شكمم بخورد، بگذار يكروز هم او كار كند تا من بخورم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا ونردبان فروشي

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.



كتاب ملا

ملا را به مجلس جشني دعوت كرده بودند ولي وقتي داخل خانه شد و به در اطاقي كه مهمانان در آنجا بودند نگريست متوجه شد تعداد بسيار زيادي كفش در كنار در اتاق چيده شده است. ملا هم اول خواست كفشهاي خود را خارج كرده سپس وارد اطاق بشود اما با خودش انديشيد اگر كفش هاي خود را كنار كفشهاي ساير مهمانان بگذارد چون تعداد آنها خيلي زياد است ممكن است كفشهايش گم بشود، پس آنها را از پاي خود خارج ساخته و در دستمالي پيچيد و در جيب خود گذاشته وارد اطاق شد. در ميان جشن مردي در كنارش نشسته بود و متوجه برآمدگي جيب وي شده و گفت: مثل اينكه كتاب ذيقيمتي را در جيب خود نهاده اي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: همينطور است. مرد مزبور پرسيد: در باره چه موضوعي است. ملا فكري كرد و اظهار داشت: در باره فلسفه. مرد مذبور پرسيد: حتما آنرا از كتابفروش سر كوچه خريده اي؟ ملا بلافاصله جواب داد: خير آنرا از كفش دوز سر كوچه خريده ام



ملا و كدخدا

يكروز ملا به اتفاق كد خدا به حمام رفته بود. كد خدا همانطور كه بدن خود را ميشست از ملا پرسيد: راستي اگر من كد خدا نبودم و فقط يك غلام بودم چه ارزشي داشتم. ملا فكري كرد و گفت: ده دينار. كد خدا عصباني شد و گفت: احمق
جان.... فقط لنگي كه بر بدن خود بسته ام ده دينار قيمت دارد. ملا بلافاصله گفت: خوب من هم قيمت لنگ را گفتم وگر نه خودت كه ارزشي نداري


ملا و قيمت حاكم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!


ملا و دفينهً بو

ملا كوزه پولي در خرابه دفن كرده هر وقت پول نقدي به دست مياورد در آن ميريخت و حساب آنرا ميداشت. عطاري در مقابل خرابه دكان داشت. او از آمد و رفت ملا مشكوك شده براي كشف قضيه به خرابه رفته محل دفينه را يافت و پول ها را كه چهل و يك دينار بود شمرده برداشت و پي كار خود رفت. روز ديگر ملا سر دفينه رفته پول را نديد دانست عطار دستبرد زده. از آنجا رد شد ديد عطار در دكانش نيست. پس تدبيري انديشيده ساعتي بعد نزد عطار رفت و گفت: خواهش دارم چند قلم برايم بنويسي و جمع بزني. عطار گفت: بفرما. ملا گفت: بنويس سي و شش دينار و به آن اضافه كن هفتاد و دو دينار جمع آن ميشود صد و هشت دينار با چهل و يك كه جمع كنيم صد و چهل و نه دينار ميشود و يك دينار ميخواهد تا صد و پنجاه دينار شود. ممنونم. و خدا حافظي كرده روان شد. عطار گمان كرد ملا دو جاي ديگر پول دارد و ميخواهد به چهل و يك دينار اضافه كند. با شتاب پولها را برده به جاي خودش گذاشت. ملا روز بعد به خرابه رفته مدتي طول داد. چون بيرون آمد عطار به سر دفينه رفت به جاي پول ديد نجاست ريخته اند.
ملا كه مراقب بود وقتي او را ديد كه از خرابه بيرون آمد پيشش رفته گفت:
دستت را بو كن ببين چه بوئي ميدهد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا و فكر بكر

ملا در فصل تابستان به مسجد رفته پس از نماز در گوشه اي كفشها را زير سر گذاشته خوابيد. از قضا سرش از روي كفشها رد شده دزدي موقع را غنيمت شمرده كفشها را ربود. ملا كه از خواب برخاست كفشها را نديد. دانست كه دزد برده خواست تدبيري نمايد. لباسهايش را كشيده زير سرش گذاشت و خود را به خواب زد تا دزد را ديده كفشها را بگيرد. اتفاقا چون سرش را از روي لباس به روي زمين نرمي گذاشت خوابش برد و دزد فرصت را از دست نداده لباسها را هم ربود. و ملا از اين تدبير سودي نبرد





احمق تر از ملا

زملا پرسيدند آيا احمق تر از خودت ديده اي، گفت بلي, يك روز نجاري را به خانه آوردم تا دروازه اي براي اتاقهايم بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازه در را بگيرد، اين بود كه دو دست خود را به دو طرف دراز كرده و به
اين وسيله اندازه در را معين كرد. او پس از اين كار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با كسي بر خورد نكرده و اندازه دستش به هم نخورد. او در حالي كه سرش را بالا گرفته و به زير پايش توجهي نداشت به طرف
دكانش ميرفت كه اتفاقا به داخل چاهي كه در سر راهش قرار داشت افتاد. اما چاه عمق زيادي نداشت. مردم به اطراف چاه جمع شده و گفتند دستت را بالا بياور تا ترا از داخل چاه خارج كنيم. اما مرد نجار گفت: دستم را نميتوانم بالا بياورم چون اندازه دروازه بهم ميخورد، ريشم را بگيريد


دزديدن خر ملا

خر ملا را يكشب از طويله دزديده و بردند. روز بعد وقتي ملا از جريان باخبر شد شروع به جستجو كرد تا شايد آنرا بيابد و براي يافتن وي از همسايگان ميپرسيد كه آيا خرش را ديده اند يا نه. همسايه ها وقتي فهميدند خر ملا دزديده شده شروع به ملامت وي كردند. يكي گفت چرا در طويله را باز گذارده اي. ديگر گفت براي چه مواظبت نكردي تا دزد نتواند خرت را ببرد و سومي ميگفت چرا خوابت آنقدر سنگين است كه نتوانستي از شنيدن صداي باز شدن در طويله بيدار شده و دزد را دستگير كني، ملا كه تمام اين حرف ها را ميشنيد و ديگر عصباني شده بود، ناگهان فرياد زد: پس اينطور كه شما ميگوئيد تمام گناهان به گردن من است و دزد كاملا حق به جانب است


مهمان ناخوانده

ملا بدون دعوت به مجلس جشني رفت. شخصي پرسيد كه تو دعوت نشدي براي چه به اين جشن آمدي؟ ملا لبخندي زد و گفت: اگر صاحب خانه تكليف خود را نداند من كه نبايد از وظيفه خود غافل باشم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟





ملا و ماه كهنه

شخصي از ملا سئوال كرد : اين ماهي كه هر ماه نو مي شود، كهنه ي آن را چه مي كنند؟ملا در جواب گفت:اي احمق، هنوز اين مطلب را نفهميده اي؟ماه هاي كهنه را خرد مي كنند و با آن اين ستاره ها را مي سازند كه در آسمان است.


ملا و مرد زورآور

يكروز ملا از راهي ميگذشت. چشمش نديد و سيلي محكمي به مرد زورآوري كه از كنارش ميگذشت زد. مرد رويش را برگشتاند و چند دشنام به او داد. ملا قدري ايستاد و به مرد مزبور نگريست. آنوقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام ميدهي؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخير به بابا و ننه ات دشنام ميدهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشيد خيال كردم به من دشنام ميدهيد


حماقت ملا

روزي ملا چاينك بسيار قشنگي خريد و به طرف خانه اش رفت. اما در بين راه با خود فكر كرد خوب اگر اين چاينك در خانه به زمين بخورد و بشكند آنوقت من از كجا يك چيني بند زن پيدا كنم تا تكه هاي آنرا بند بزند؟ او قدري در اين باره
فكر كرد و سرانجام با خود گفت: بسيار خوب پس پس بهتر است حالا كه در بازار هستم چيني بند زن هم در اينجا است چاينك را خودم بشكنم و بدهم بند بزند.
او پس از اين حرف چاينك را به زمين زد و تكه هاي آنرا برداشته و بطرف چيني بند زني كه در آن نزديكي بود رفت و از وي خواست تا آنرا بند بزند
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

خاطره ملا

شخصي به ملا گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آنرا ببينم به ياد تو بيفتم.
ملا گفت: انگشتر را نميدهم. و تو هر وقت انگشتت را نگاه كردي ياد بياور كه انگشتر را از من خواستي من ندادم


ختيار با اوست

ملا سوار قاطر شده به راهي ميرفت. ناگاه قاطر او را برداشته از راه ديگري شروع به رفتن نمود. يكي از رفقا با تعجب پرسيد: ملا كجا ميروي؟ ملا گفت: عجالتا اختيار من با اين قاطر است. هر جا ميلش باشد مرا خواهد برد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ملا در قبرستان

ملا بر قبرستان رفته بود و بر سر قبري بي حد گريه ميكرد. راهگذري تصور كرد ملا سر قبر پسرش است كه اينطور زار ميگريد و ميگويد چرا به من رحم نكردي و به اين زودي مردي. پس جلو آمده خواست او را تسليت دهد. از ملا پرسيد: قبر پسر ناكام شماست كه اينطور متاثر هستيد؟ ملا گفت: خير، قبر شوهر اول عيال من است كه مرده و اين بلاي ناگهاني را به جان من انداخته و زندگي را به كام من تلخ كرده


آتش روشن كردن ملا

يك روز وقتي زن ملا در خانه نبود او تصميم گرفت به آشپزخانه رفته و خودش غذايي درست كند. ملا پس از اين فكر وارد آشپزخانه شده و مقداري هيزم به داخل اجاق گذاشت و خواست آنرا آتش بزند ولي هر كاري كرد هيزم ها آتش نگرفت. ملا فكري كرد و ناگهان گفت: هان.... حالا فهميدم براي چه آتش روشن نميشود. هيزم هاي ناجوان فهميده امد كه من زن خانه نيستم. و آشپزي كار من نيست. اين است كه روشن نميشوند...... بسيار خوب من هم ميدانم چه تخنيكي بر سر آنها بزنم و چگونه فريبشان بدهم. او پس از اين فكر به اطاق ديگري رفته و يكي از روسري هاي همسرش را برداشت و آنرا بر سر خود كرده و به آشپزخانه آمد و مشغول روشن كردن آتش شد. اتفاقا هيزم ها روشن شد و آتش خوبي درست شد. در همان وقت زن ملا به خانه آمد و وقتي شوهرش را در آن حالت ديد با تعجب پرسيد: ملا، براي چه روسري بر سرت بسته اي؟ ملا به آهستگي گفت: آرام باش.... من هيزم ها را فريب داده ام و آنها خيال ميكنند زن هستم وگرنه روشن نميشدند. در همان هنگام ناگهان جرقه اي پريد و بر روي لباس ملا افتاد و آن را آتش زد. ملا وحشت زده از كنار اجاق دور شده و در حال كه سعي ميكرد لباسش را خاموش كند فرياد زد: زن از بس حرف زدي بالاخره آتشها فهميدند فريبشان داده ام و انتقام گرفتند و نزديك بود مرا نابود كنند


ملا و ازدواج

روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


ملا و حلوا

در مجلسي صحبت از حلوا پيش آمد. ملا گفت مدتي است آرزوي خوردن حلوا به دلم مانده است گفتند چرا نمي پزي؟ گفت هر وقت آرد حاضر ميشود روغن نيست روغن كه پيدا شد شكر نيست گفتند كه تا حال نشده كه هر دو حاضر شود؟ گفت چرا نه، آنوقت من حاضر نبودم


شتهاي ملا

روزي ملا به زنش گفت من به حمام ميروم. براي چاشت قدري آش بپز. زن قبول كرد و ملا به حمام رفت. زن پس از رفتن ملا شروع به كار كرد و آش بسيار خوبي پخت اما چون آش بسيار خوشبو و خوشمزه شده بود خودش شروع به خوردن كرد و پس از مدتي متوجه شد تمام آش ها را خورده است. او بلافاصله نقشه اي كشيد و ظرف آش را در گوشه اي پنهان كرده و به انتظار آمدن ملا نشست. سر انجام ساعتي بعد از ظهر ملا از حمام برگشت و گفت كه خيلي گرسنه است و از زنش خواست غذا را بياورد. زن به ملا گفت: عزيزم تو حالا خسته اي و بهتر است قدري استراحت
كني آنوقت غذا بخوري. ملا قبول كرد و به روي زمين دراز كشيد و چون خسته بود در خواب رفت. زن ملا بلافاصله مقداري از آشها را كه در ته ظرف باقي مانده بود بدور دهان و ريش ملا ماليد و در گوشه اي نشست. ساعتي بعد ملا از خواب بيدار شد و گفت: خوب زن ديگر برو و آش را بياور كه خيلي گرسنه هستم.
زن جواب داد: چرا هوش پرك استي تو همين يك ساعت قبل كه از حمام باز گشتي يك ديگ آش را خوردي و هنوز هم آثار آن بر دهانت باقي مانده. ملا دستي به روي دهان و ريش خود كشيد و چون رشته ها و سبزيها را در آنجا مشاهده كرد با تعجب به زنش گفت: عجيب است...... پس چرا اينقدر گرسنه هستم..... حتما" اشتهايم زياد شده
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
صفحه  صفحه 31 از 58:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA