ارسالها: 401
#311
Posted: 30 Sep 2012 09:26
*****
جنگ رفتن ملا
جنگي در گرفته بود و سرباز هاي حاكم خواستند قلعه اي را كه عده اي دزد در داخل آن بودند فتح كنند. ملا هم چوب و سپري برداشت و به دنبال آنها به طرف قلعه رفت. اما وقتي زير ديوار قلعه قرار گرفت يكي از دزد ها سنگي به طرفش پرتاب كرد. سنگ از كنار سپر گذشت و درست بر سر ملا فرود آمد و سرش را شكست. ملا در حالي كه فرار ميكرد و ناسزا ميگفت فرياد زد: عجب مردم ناداني سپر به اين بزرگي را نمي بينند و سنگ را بر سر من ميزنند
ملا و همسايه فضول
ملا ميخواست باغي بخرد. صاحب باغ همسايه هم همراي او آمده مرتب از هوا و صفا و آب و گل باغ تعريف ميكرد. ملا گفت: چرا عيب بزرگ باغ را نميگوئي؟ پرسيدند: عيبش چيست؟ ملا گفت: داشتن همسايه فضول
بيمار شدن ملا
ملا بيمار شد و به بستر افتاد به طوريكه هر روز تعداد زيادي از دوستان و آشنايان به عيادت وي ميآمدند و تا دير وقت در خانه او ميماندند و دو يا سه وقت غذاي خود را هم در خانه ملا ميخوردند. يك روز ملا وقتي دوستانش در اطراف وي جمع شده بودند و نزديك ظهر هم بود ناگهان از جايش برخاست و به روي بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بيمار شما را شفا داد و نشستن شما در اينجا ديگر فايده اي ندارد، حال برخيزيد و به خانه خود برويد
خجالت كشيدن ملا
شبي دزدي به خانه ملا آمده ملا تا او را ديد در داخل صندوقي پنهان شد و درش را هم بست. دزد مشغول جستجو شد اما چون تمام خانه را گشت و چيزي نيافت با خود گفت حتما اشياي قيمتي را داخل همين صندوق پنهان كرده اند. بايد داخل آنرا
هم بيبينم. او به طرف صندوق رفت و درش را گشود ولي ناگهان ملا را ديد و ترسيد و با لكنت زبان گفت: شما اينجا بوديد؟ ملا گفت: چون چيز با ارزشي در خانه نداشتيم از شما خجالت كشيدم و به اينجا پنهان شدم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#312
Posted: 30 Sep 2012 09:27
ملا و حاكم
الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي. فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
ملا و كشيدن مهتاب از چاه
شبي ملا از كنار چاهي عميق ميگذشت ناگهان چشمش به عكس مهتاب كه در آبهاي داخل چاه ديده ميشد افتاد. پيش خود فكر كرد بيچاره مهتاب چرا به داخل چاه افتاده بهتر است تا هر چه زودتر تا غرق نشده آنرا از چاه خارج نمايد و
نجاتش بدهد. ملا به سرعت رفت و طناب بزرگي آورده سرش را به داخل چاه انداخت. از قضا سر طناب به تخته سنگي گير كرد. ملا به خيال اين كه به مهتاب گير كرده است، شروع به كشيدن طناب كرد. اما طناب ناگهان رها شد و
ملا ار پشت به روي زمين افتاد و در همان حال ناگهان مهتاب را كه در آسمان ميدرخشيد ديد و با خوشحالي گفت: -آه.... بالاخره به مقصود رسيدم و هر چند خودم بر زمين خوردم و تنم به درد آمد ترا نجات دادم
دندان
دندان ملا درد می کرد. نزد دندان ساز رفته گفت: دندان مرا بکش. گفت: دو دینار بده ، ملا گفت : یک دینار بیشتر نمی دهم، دندانساز قبول نکرد. ملا ناچار شده دو دینار داد. پس دندانی که درد نمیکرد به او نشان داد. چون آنرا کشید گفت سهو کردم دندانی که دود میکرد دیگری است. آنرا هم کشید. ملا گفت: خواستی از من پول زیادی بگیری اما من از تو زرنگتر بودم ، ترا گول زده کاری کردم که همان دانه ای یک دینار تمام شد .
خر گمشده
ملانصرالدين ده تا خر داشت. روزي سوار يکي از آنها شد و بقيه خرهايش را شمرد.اما هر چه مي شمرد مي ديد يکي از آنها کم است. بالاخره چند باري هي سوار شد و هي پياده شد و عاقبت از روي خر پايين آمد و گفت: خر سواري به گم شدن خر نمي ارزد.
خر فروختن ملا
يکروز ملا تصميم گرفت خرش را به بازار برده و بفروشد. او خر را به راه انداخته و به طرف بازار رفت. و زمانی که به آنجا رسيد مرد دلالی را صدا زده و از او خواست خرش را بفروشد و حق دلالی خود را هم بگيرد. مرد دلال جلو خر را گرفته و و آنرا بوسط بازار برده و شروع به تعريف از خر کرد: ای مردم اين خر بسيار خوب است خيلی چالاک است و خيلی خوب کار ميکند و غذای زيادی هم نميخواهد. دلال همينطور از خر مزبور تعريف ميکرد تا جائيکه سر انجام ملا با خودش گفت خوب حالا که اين خر با اين خوبی است برای چه خودم آنرا نخرم. او پس از اين حرف پيش مرد دلال رفته و گفت: رفيق اين خر را چند ميخواهی بفروشی؟ دلال اظهار داشت: صد سـکه. ملا گفت: هشتاد سکه خريدارم. دلال قبول کرد و خر را به ملا داده و پول را گرفت و ملا سوار بر خرش شده به طرف خانه
اش براه افتاد. وقتی به خانه رسيد زنش نزديکش آمد و با خوشحالی گفت: ملا نميدانی چه کار خوبی امروز انجام داده ام. ملا گفت: چه کرده ای؟ زن لبخندی زد و گفت: امروز وقتی شير فروش اينجا آمده بود من صدايش زدم و گفتم پنج کيلو شير برايم بکشد او ترازويش را ميزان کرد و ظرف مرا در داخل يکی از کفه های آن قرار داد. آنوقت من بطوريکه آن متوجه نشود دستبند طلايی را که تو برايم خريده بودی در کفه ديگر انداختم و در نتيجه به اندازه وزن دستبند هم شير اظافی گرفتم. ملا پرسيد: خوب آيا دستبند را دو باره برداشتی؟ زن ملا خنده کنان گفت: اگر آنرا برميداشتم که مرد شير فروش متوجه ميشد که من فريبش داده ام
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#313
Posted: 30 Sep 2012 09:28
ملا و وزن گربه
يكروز ملا يك من گوشت خريده و به خانه آورد و به زنش داده و گفت: زن براي امشب من مهمان دارم اين يك من گوشت را كباب كن تا جلوي آنها بگذارم. او پس از اين حرف از خانه خارج شد. ولي زنش بلافاصله گوشتها را كباب كرده و چند تن از دوستان و همسايگان را دعوت كرد و كباب سيري خوردند. شب وقتي ملا به خانه آمدو سراغ كباب را گرفت زن حيله گر گفت: من در حال درست كردن آتش بودم تا كباب بپزم ولي ناگهان گربه آمد و تمام گوشتها را خورد. حالا بهتر است غذاي ديگري براي مهمانت درست كني. ملا بدون درنگ رفت گربه را كه در گوشه حويلي نشسته بود گرفت و ترازوئي آورد و گربه را در يك طرف و در طرفديگر سنگ گذاشت و شروع به وزن كردن گربه نمود. وزن گربه كمتر از يك كيلو بود و با عصبانيت رو بطرف زنش كرده و گفت: زن دروغگو اگر يك من گوشت را
اين گربه خورده بود لااقل بايد وزنش از يك من بيشتر باشد در صورتي كه مشاهده ميكني وزن تمام بدن او حتي دو كيلو هم نميشود
ملا و دخترش
ملا كوزه اي برداشته و آنرا به دست دخترش داد و به دنبال آن سيلي سختي هم بر گونه وي نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه ميروي و كوزه را پر از آب كرده و مياوري. مبادا آنرا بشكني. زنش وقتي آن صحنه را ديد و چشمان اشك آلود دختر را مشاهده كرد به تندي از ملا پرسيد: چرا او را زدي؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چيزي نميداني، من اين سيلي را به او زدم تا يادش باشد و كوزه رانشكند. چون اگر كوزه را به زمين ميزد و ميشكست آنوقت لت و كوب وي فايده اي نداشت
تاثر ملا
زن ملا مرد، ولي چندان اثري در او نكرد و چندان متاسف به نظر نميامد. ولي خرش كه مرد تا چند روز ملا را كسي شاد نديد. دائم اندوهگين بود. دوستانش كه هميشه او را شاد ميخواستند براي تسليت به او جمع شده گفتند: خودت سلامت باشي چقدر غصه مال دنيا را ميخوري؟ و يكي ديگر گفت: با اينكه مدتي نيست عيالت فوت شده از مرگ او چندان متاثر نشده اي ولي براي خرت اين همه غم چه سبب است؟ ملا گفت: برادر، زنم كه مرد همسايه ها و دوستان كه ميامدند تسليتم داده و ميگفتند غصه نخور بهتر از او برايت پيدا ميكنيم ولي خرم كه مرد هيچ كس چنين وعدي اي به من نداد
زن گرفتن ملا
پس از مرگ زنش ملا چند نفر از همسايه ها را جمع كرده و از آنها خواهش كرد زني براي او پيدا كنند كه داراي چهار صفت باشد. 1 دختر باشد. 2 پولدار باشد. 3 زيبا باشد. 4 خوش اخلاق باشد. يكي از زنان همسايه گفت: ملا صفاتي كه شما ميخواهيد در يك زن جمع نميشود, بهتر است اجازه بدهيد چهار زن براي شما بگيريم كه هر يك داراي يكي از اين صفات باشند. ملا جواب داد: اگر چه علاقه داشتم كه چهار صفت در يك زن جمع باشد ولي حالا كه شما صلاح ميدانيد مانعي ندارد. چهار زن تهيه كنيد ولي سعي كنيد هر يك در صفت خود بينظير باشد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#314
Posted: 30 Sep 2012 09:29
دل درد زن ملا
زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست!
ملاي صرفه جو
روزي ملانصرالدين مردي را ديد که دهانش باز است و دارد خميازه مي کشد. ملانصرالدين نزديکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عيال بنده را هم صدا کن.
ملا و اختلاف رنگ
روزي مردي که موهايي مشکي و ريشي سفيد داشت وارد مجلسي شد که اتفاقا" ملانصرالدين در آن حضور داشت. از ملانصرالدين درباره اختلاف رنگ ميان ريش و موهاي آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سياهي موي سر و سفيدي ريش او نشان مي دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
خر فروشي ملا
روزي ملا خري را به بازار برد كه بفروشد. هر مشتري كه برايش ميرسيد, اگر از جلو ميامد خر دهانش را باز ميكرد كه دندان بگيرد و اگر از عقب ميامد لگد ميزد.
شخصي به ملا گفت: با اين وضع كسي خر را نخواهد خريد. ملا گفت: مقصد من هم فروش آن نيست فقط ميخواهم مردم بدانند كه من از دست اين حيوان چي ميكشم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#315
Posted: 30 Sep 2012 09:29
ملا و عرق سياه پوست
ملا غلام سياهي داشت به نام عماد. روز عيد كه لباس نو پوشيده بود, خواست نامه اي به يكي از دوستانش بنويسد. چند قطره از مركب به لباسش چكيد. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فرياد كرد كه تو ارزش لباس نو پوشيدن را
نداري. ملا گفت: اي زن خوب بود اول سبب را ميفهميدي بعد با من نزاع مينمودي. زن پرسيد: سبب سياه كردن لباس چيست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظه عيد عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق كرده بود. قطرات عرق او به لباسم چكيد سياه شد
تجارت ملا
روزي ملا از بازار عبور مي كرد، از او پرسيدند كه امروز سوم ماه است يا چهارم؟ گفت: نمي دانم، چون مدتي است كه تجارت ماه نكرده ام!
سيلي خوردن ملا
يكروزملا از كوچه اي ميگذشت كه مردي جلو آمده و سيلي سختي بر گوش وي نواخت. ملا توقف كرد و با چهره حيرت زده به آن مرد نگريست. مرد مزبور پس از آن كه خوب به چهره ملا نگريست دانست كه اشتباه كرده و او را به جاي شخص ديگري سيلي زده، اين بود كه شروع به عذر خواهي كرد. اما ملا سيلي خورده بود قانع نشد.
و يخه مرد عابر را گرفته و او را نزد قاضي برد و تمام ماجرا را به قاضي بازگو كرد. قاضي پس از كمي فكر رو به طرف ملا كرده و گفت كه او هم يك سيلي بر گوش آن مرد بزند. ولي ملا به اين كار راضي نشد و قاضي به مرد مزبور گفتيك سكه طلا به جاي سيلي اي كه به ملا زده به وي بدهد. مرد به ناچار تسليم شده گفت پول ندارد، به خانه ميرود و يك سكه طلا براي ملا مياورد. مدتي از رفتن مرد مزبور گذشت و اثري از او پيدا نشد. ملا كه ديگر از انتظار كشيدن خسته شده بود برخاست و به طرف قاضي رفته و سيلي سختي بر گوش وي نواخت و سپس گفت: جناب قاضي چون من خيلي كار دارم بايد هر چه زودتر بروم و خواهش ميكنم وقتي آن شخص پول را آورد شما بجاي اين سيلي اي كه زدم آن را بگيريد
ملا و مرد مست
يكشب ملا به طرف خانه اش ميرفت كه مرد مستي به وي تصادف كرد. ملا برگشت و گفت: احمق مگر كور استي كه آدم به اين بزرگي را نمي بيني؟ مرد مست در حالي كه از مستي پس و پيش ميشد گفت: اتفاقا به جاي يكي دوتا ميبينم. ملا گفت: خوب پس چرا با من تصادف ميكني؟ مرد مست گفت: چون من ميخواستم از وسط شما دوتا رد بشوم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#316
Posted: 30 Sep 2012 09:30
جسارت ملا
حاكم ميخواست شخص جسوري را به ماًموريت خطرناكي بفرستد. كسي را نيافت. ملا گفت: من براي رفتن به اين ماًموريت حاضر هستم. حاكم تصور كرد ملا شوخي ميكند گفت: بايد جسارتت را امتحان كنيم. پس امر كرد او در جائي ايستاده و دو دست خود را باز كند و به يكي از كمانداران نامي گفت: ميخواهم امامهً ملا را با تير نشان سازي. تيرانداز شب كلاه امامه را سوراخ كرد. ملا از ترس نزديك بود قالب تهي كند ولي به روي خود نياورد. مرتبه دوم حاكم به تيرانداز ديگري امر كرد كه چپن ملا را سوراخ سازد. او هم تير به دامن لباس ملا زده سوراخ نمود. ملا رنگ خود را باخت و بي اندازه ترسيد. چون تجربه به پايان رسيد، نزد حاكم آمد. حاكم دستور داد يك عمامه و يك قباي نو به ملا بدهدند.
ملا با خوشحالي خواهش كرد يك پتلون نو هم ضميمه نمايند. حاكم گفت: پتلون شما كه سوراخ نشده. ملا جواب داد: ظاهرا صدمه اي نديده ولي در حقيقت پيش از عمامه و قبا تر شده) خسارت ديده
دوري ملا
روزي ملا پهلوي زنش نشسته بود. زنش به ملا گفت اگر كمي دور بشيني بهتر خواهد شد. ملا برخاسته خرش را بيرون كشيده سوار شده و به يك ده در پنج فرسخي رفت و از آنجا نامه اي براي زنش نوشت وپرسيد: تا اين حد دوري خوب است يا دورتر برم؟
ملا و كفاره گناه
ملا را زن بد شكلي نصيب شده بود. شبي بي جهت مدتي در چهره او خيره شد. زن پرسيد: سبب اين كه اين همه مرا نگاه ميكني چيست؟ ملا گفت: امروز چشمانم به صورت زن خوبروئي افتاد هرچه خواستم از صورتش چشم بردارم ميسر نشد. امشب به كفارهً آن براي اينكه گناهم بخشيده شود دو برابر آنچه به او نگاه كردم چشمم را به صورت تو مياندازم
ملا و دستمال
روزی ملانصر الدین دستمالش را گم کرده بود....نشسته بود و داشت گریه می کرد،دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟؟؟
گفت:دستمالم را گم کرده ام!
گفتند:مگر دستمال گران قیمتی بود؟؟؟
- نه ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشه ی دستمال را گره زدم،حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#317
Posted: 30 Sep 2012 09:31
*****
ملا و غلام
ملا غلامي خريد، گفتند: عيب او اين است كه شبها در بسترش ميشاشد. ملا گفت: اگر بستر يافت مختار است هر چه خواست در آن بكند
جنگ ملا
يكشب ملا وقتي ميخواست بخوابد شمشير بلندي را كه به ديوار اطاقش آويزان بود برداشته و به كمر بست. زنش پرسيد چه ميكني و براي چه هنگام خواب شمشير ميبندي؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردي دعوايم شد و او برايم شمشير
كشيد و چون من اصلحه نداشتم شكست خوردم حالا من هم اين شمشير را به كمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب ديدم انتقاد خود را از او بگيرم و با اين شمشير حسابش را برسم
ملا و اندازه دنيا
روزي جمعي در كوچه جلو ملا را گرفته پرسيدند دنيا چند ذرع است قبل از اينكه ملا جواب دهد جنازه اي از آنجا عبور دادند ملا تابوت را نشان داده گفت: اين مسئله را از اين شخص بپرسيد كه دنيا را ذرع كرده و ميرود
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#318
Posted: 30 Sep 2012 09:33
*****
ملا و غاز يك پا
روزي ملانصرالدين غاز پخته اي براي حاكم تازه وارد هديه ميبرد اما در بين راه گرسنه اش شد و يك ران غاز را خورد به بقيه بدن حيوان را براي حاكم برد.
حاكم وقتي غاز را با يك پا ديد پرسيد: خوب پس يك پاي ديگر اين حيوان كجاست؟ ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بيشتر از يك پا ندارد، اگر باور نميكني غاز هايي را كه در كنار حوض منزل تان ايستاده اند مشاهده كنيد.
حاكم به كنار پنجره آمد و به كنار حوض نگريست اتفاقا چند غاز به روي يك پاي خويش ايستاده و به خواب فرو رفته بودند. ملا با خوشحالي گفت: نگفتم قربان غاز هاي اين شهر بيشتر از يك پاي ندارند. اما در همان وقت چند نفر
از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه هاي خود بروند و غاز ها با هر دو پاي خود شروع به دويدن كردند. حاكم رويش را به طرف ملا كرد و گفت: حال ديدي كه تو دروغ ميگفتي و غاز ها دو پا دارند. ملا فكري كرد و گفت: چوبي را كه آنها نوش جان كردند اگر به بدن شما هم ميزدند به جاي دو پا چهار پا ميشدي و فرار ميكردي
عرعر كردن خر ملا
ملا مقداري پياز بار خر خود كرده و در كوچه و بازار شهر ميگشت. ولي هر بار كه ميخواست فرياد بزند و مردم را از خوبي و ارزاني پياز هايش باخبر كند خرش شروع به عرعر كردن مينمود و نميگذاشت ملا فرياد بزند. ملا چند بار خواست فرياد بزند ولي با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصباني شد و خطاب به خر خود گفت: ببينم آيا تو پياز ها را ميفروشي يا من
ملا و دستور فوري
ملا وارد دهي شد. ديد چند نفر نشسته اند گفت: فورا براي من غذا بياوريد ورنه كاري كه با ده همسايه كردم با شما هم خواهم كرد. دهاتي هاي ساده فورا غذاي گوارائي برايش حاضر كردند. پس از صرف غذا از ملا پرسيدند: با ده همسايه چه كردي؟ ملا گفت: آنجا غذا خواستم ندادند من هم فورا راه افتادم به اين ده آمدم. اگر شما هم نميداديد به ده ديگري ميرفتم
بغداد رفتن ملا
روزي مردي نزد ملا آمده و به وي گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه اي براي دوست من كه در بغداد است بنويس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر كار دارم كه ديگر فرصتي براي رفتن به بغداد برايم باقي نمانده است. مرد مذبور كه متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولي جناب ملا من از شما خواستم كه فقط كاغذي به دوستم كه در بغداد زندگاني ميكند بنويسيد ديگر نگفتم كه به آنجا برويد. ملا لبخندي زد و گفت: ميدانم و من هم به همين دليل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدري بد است كه اگر كاغذ براي دوست تو بنويسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را براي او بخوانم
ملا و تقاص گناهان
ملا که زن زشتی را به همسری برگزیده بود ، یک شب بی دلیل مدتی به چهره او خیره شد. زن علت را پرسید . ملا در جواب گفت : امروز چشمم به صورت زن زیبایی افتاد و هر چه سعی کردم نگاهش نکنم موفق نشدم ، بنابراین امشب به کفاره آن برای اینکه گناهانم بخشیده شود دو برابر آن به تو نگاه می کنم.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#319
Posted: 30 Sep 2012 09:33
*****
ملا و خروس شدن
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!.
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
ملا و بي خوابي
شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود, به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.
یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟
ملا گفت: خوابم پریده, دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!
ملا و گاديوان
يكروز ملا از سفري بر ميگشت و مقدار زيادي بار با خود آورده بود. وقتي در ايستگاه از موتر پايين شد و بارهايش را روي زمين نهاد و گاديواني را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: خوب كاكاجان حالا بگو چند ميگيري
كه خودم و بار ها را به آدرسي كه گفتم برساني؟ گاديوان گفت: براي بردن خودت پنج دينار ولي براي بردن بارها هيچ. ملا فكري كرد و گفت: بسيار خوب پس بارها را به آدرسي كه گفتم ببر من خودم پياده خواهم آمد
ملاي امانت دار
ملانصرالدين در صحرايي نشسته بود و داشت مرغ برياني را مي خورد. رهگذري به او رسيد و گفت:ملا! اجازه بدهيد من هم يک لقمه بردارم. ملانصرالدين جواب داد: خير اجازه نمي دهم چون مال کسي است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستيد. ملا گفت: درست است، ولي صاحب اين مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس ديگري.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
ارسالها: 401
#320
Posted: 30 Sep 2012 09:36
*****
شير خريدن ملا
روزي ملا خرش را گم كرده و در كوچه و بازار فرياد ميزد اي خدا شكرت... خداوندا سپاسگذارم. مردي پرسيد: براي چه شكر ميگوئي، مگر از گم شده خرت راضي و خوشحالي؟ ملا گفت: از گم شدن خر نه ولي از اينكه خودم سوارش نبودم راضي و خوشحال هستم و شكر ميكنم چون اگر من هم سوار خر بودم حالا بايد يكي ديگر به دنبال من و خرم بگردد
ملا و آواز از دور
ملا در صحرا با صداي بلند آواز خوانده و ميدويد. عابري پرسيد: ملا اگر ميخواني پس دويدنت براي چيست؟ ملا جواب داد: ميگويند آواز من از دور خوش است. ميدوم تا آواز خود را از دور بشنوم
ملا و ظرف سوراخ
ملا ظرف كهنه اي را به بازار برد كه بفروشد. چون سوراخ بود مشتري اي پيدا نكرد. يكي گفت: اين ظرف ميانش كه چيزي بند نميشود. چه كسي آنرا ميخرد؟ ملا متغيرانه گفت: زن من اين ظرف را پر از پنبه كرد يك ذرهً آن نريخت. چطور تو ميگوئي چيزي در آن بند نميشود
خرما خوردن ملا
ملا مقداري خرما خريد و همينطور با خسته مشغول خوردن خرماها بود. زنش كه آن صحنه را ديد پرسيد كه چرا خرما را با خسته ميخوري. ملا گفت: مگر دكان خوراكه فروشي سر كوچه خرما ها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بي هسته بخورم
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *