انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 58:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
*****

[b]قزويني به جنگ‌ِ شير مي‌رفت. نعره و تيز مي‌داد. گفتند: نعره چرا مي‌زني؟ گفت: تا شير بترسد. گفتند: چرا تيز مي‌زني؟ گفت: من نيز مي‌ترسم.

***

درويشي گيوه در پا نماز مي‌گزارد. دزدي طمع در گيوه‌يِ او بست. گفت: با گيوه نماز نباشد. درويش دريافت و گفت: اگر نماز نباشد، گيوه كه باشد.

***

قزويني با كمان‌ِ بي تير به جنگ مي‌رفت كه تير از جانب‌ِ دشمن آيد بردارد. گفتند: شايد نيايد. گفت: آن وقت جنگ نباشد.

***

طلحك مي‌گفت: خوابي ديده‌ام نيمه راست و نيمه دروغ. گفتند: چه‌گونه؟ گفت: در خواب ديدم كه گنجي بر دوش مي‌برم از گراني‌يِ آن بر خود ريستم. چون بيدار شدم ديدم جامه‌يِ خواب آلوده است و از گنج اثري نيست.

***

مخنثي در راه مست افتاده بود. كسي بگاييد و انگشتري زرين داشت، انگشتري برد. چون بيدار شد در‌ِ كون‌ِ خود تر ديد. گفت: امشب بي‌ما عيش‌ها كرده اي. چون حال‌ِ انگشتري معلوم كرد گفت: بخشش نيز فرموده‌اي.

***

زن‌ِ بخارايي دختري بياورد. مادرش مي‌گفت: دريغا اگر در ميان‌ِ پاي‌اش چيزي بودي. دايه گفت: تو عمرش از خدا بخواه، اگر بماند چندان چيز در ميان‌ِ پاي‌اش بيني كه ملول بشوي.

***

استر‌ِ طلحك بدزديدند. يكي مي‌گفت: گناه‌ِ توست كه از پاس‌ِ آن اهمال ورزيدي. ديگري گفت: گناه‌ِ مه‌تر است كه در‌ِ طويله باز گذاشته است. گفت: پس در اين‌صورت دزد را گناه نباشد.

***

قزويني نان مي‌خورد و گوز مي‌داد. گفتند: چه مي‌كني؟ گفت: نان و گوز مي‌خورم.

***

خياطي براي تركي قبا مي‌بريد. ترك چنان ملتفت بود كه خياط نمي‌توانست پارچه از قماش بدزدد. ناگاه تيزي بداد. ترك را خنده گرفت و به پشت افتاد. خياط كار‌ِ خود بديد. ترك برخاست و گفت: اي استاد‌ِ درزي تيزي ديگر ده. گفت: جايز نباشد كه قبا تنگ مي‌گردد.

***

زني به مردي كه جماع را طول مي‌داد گفت: زودتر فارغ‌ام كن كه دل‌ام تنگ شد. گفت: اگر كس‌ات تنگ مي‌بود از دير باز فارغ بودي.

***

يكي از امراي ترك در سر‌ِ بستان‌ِ خود رفت. دزدي را ديد كه مي‌گردد. در پي‌ِ او مي‌دويد و به خادم بانگ مي‌زد كه «چماق گتير» [چماق بيار] دزد بر سر‌ِ ديوار جست. امير پاي‌اش بگرفت. دزد شلوار نداشت و انگور‌ِ ترش بسيار خورده بود. في‌الحال در ريست و ريش‌ِ امير در گرفت. امير دزد را رها كرد و به خادم بانگ مي‌زد كه: هي «چماق قوي آفتابا گتير» [چماق نمي‌‌خواهد آفتابه بيار.]
[/b]
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
.
*****



حکایت
مردی کودکی را دید که می گریست و هرچند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد . گفت: خاموش شو ار نه مادرت را به کار گیرم. مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند.

حکایت
مسیحی زرتشتی را گفت: از چه زمان کامجوئی از .... آن را به ترک گفته اید ؟ گفت: از آنگاه که ادعای زاییدن .... کردند.


حکایت
عباده را گفتند : خواهرت از شوی خویش به میراث چه برد ؟ گفت: چهار ماه و ده روز !


حکایت
پیر زالی با شوی می گفت: شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آنکه ترا در خانه چون من زنی حلال و طیب باشد ؟ شوی گفت : حلال آری اما طیب،نه

حکایت
زن مزبد حامله بود . روزی به روی شوی نگریست و گفت : وای بر من اگر فرزندم به تو ماند .
مزبد گفت: وای بر تو! اگر به من نماند.

حکایت
مردی کسی را دید که با کنیز او گرد آمده است،کنیزک را گفت: چرا چنین کردی؟ گفت: ای آقای من ، او مرا به سر تو سوگند داد که با من گرد آید و تو خود از محبت من به خویش آگاهی.




حکایت
کسی مردی را دید که بر خری کندرو نشسته ، گفتنش: کجا می روی؟
گفت: به نماز جمعه . گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت : اگر این خر شنبه ام به مسجد رساند نیکبخت باشم.


حکایت
شیخ بدرالدین صاحب ، مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت : اسمت چیست؟ آن مرد گفت:عبدالواحد(بنده یک تا) گفت: تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده ام.


حکایت
اسبی در مسابقه پیشی گرفت . مردی از شادی بانگ برداشت و به خود ستایی پرداخت.
کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست ؟ گفت : نه،لیکن لگامش از من است.


حکایت
مردی به زنی گفت: خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرینتری یا زن من .
گفت: این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد.


حکایت
ابو نواس مستی بدید و از دیدن حالت او به حیرت شد و از حرکاتش بخندید. گفتندش: از چه خندی ؟ که تو خود همه روزه چنین باشی. گفت: من هرگز مست ندیده ام. گفتند:این چگونه باشد؟ گفت: من پیش از دیگر مردم مست شوم و پس از آن به هوش آیم از این رو حال مستان را پس از خود ندانم که چیست.

حکایت
مردی از کسی چیزی بخواست . او را دشنام داد .گفت : مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟ گفت: خوش ندارم که تهی دست روانت سازم .


حکایت
زنی بیمار شد ، شوی را گفت: وای بر تو که اگر من بمیرم چه می کنی ؟ گفت: وای بر من اگرنمیری چه کنم؟

حکایت
مردی را که دعوی پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: شهادت می دهم که تو پیغمبری احمق هستی . گفت: آری،از آنکه بر قومی چون شما مبعوث شده ام؛(و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.)


حکایت
ده ساله دختر بادام پوست کنده ایست به دیده ی بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان ، و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان، و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کاردی بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان.


حکایت
مردی جامه ای بدزدید و به بازار برد تا بفروشد . جامه را از او نیز بر بودند. پرسیدند که به چندش بفروختی؟ گفت به اصل سرمایه.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

ظریفی جوانی را دید که در مجلس باده‌گساری نقل بسیار با شراب می‌خورد گفت چنان که می‌بینم تو نقل می‌نوشی و شراب تنقل می‌کنی
عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید
مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم
ابوحارث را پرسیدند مرد هشتاد ساله را فرزند آید گفت آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود
مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگاند زن گفت به جان و دل فرمانبردارم او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد
مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
*****

خواجه و غلام بخیل

آورده اند که خواجه ای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که به هزار درجه از خواجه بخیل تر بود. روزی خواجه گفت : ای غلام ، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت : ای خواجه ، خطا گفتی. می بایست گفت : در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیک تر است. پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.



گفت و گوی مرد بخیل با درم و دینار

بخیلی بود که هرگاه درمی به دست می آورد ، آن را در کیسه ای می نهاد و می گفت : ای درم تو بسیار مردم دیده ای و بسیار ناکسان را بزرگ و با قدر کرده ای و بسیار بزرگان را به زمین فرو برده ای ، اکنون به جایی افتاده ای که آفتاب بر تو سایه نتوان انداخت. بیارام و قرار بگیر که تو را از اینجا تحویل نخواهد بود ، مگر به وقت مرگ.


مرد کوفی و کودکان

یکی از بزرگان حکایت می کرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت ، آن مرد برمی خواست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو می گرداند. چون صبح شد ، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو می گردانیدی ، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت : کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند ، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند ، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
شير تنبل

يك روز آفتابي شيري در بيرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب مي‌گرفت؛ در همين حال روباهي سر رسيد.
روباه: مي‌دوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده.
شير : اوه. من مي‌تونم به راحتي برات درستش كنم.
روباه : اوه. ولي پنجه‌هاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر مي‌كنه.
شير : اوه. نه. بده برات تعميرش مي‌كنم.
روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه كه يك شير تنبل با چنگال‌هاي بزرگ نمي‌تونه يه ساعت مچي پيچيده رو تعمير كنه.
شير : البته كه مي‌تونه. اونو بده تا برات تعميرش كنم.
شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با ساعتي كه به خوبي كار مي‌كرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز كشيد و رضايتمندانه به خود مي‌باليد.
بعد از مدت كمي گرگي رسيد و به شير لميده در زير آفتاب نگاهي كرد.
گرگ : مي‌تونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه كنم؟ چون تلويزيونم خرابه.
شير : اوه. من مي‌تونم به راحتي برات درستش كنم.
گرگ : از من توقع نداري كه اين چرند رو باور كنم. امكان نداره كه يك شير تنبل با چنگال‌هاي بزرگ بتونه يك تلويزيون پيچيده رو درست كنه.
شير : مهم نيست. مي‌خواهي امتحان كني؟
شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد.
حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟
در يك طرف شش خرگوش باهوش و كوچك مشغول كارهاي بسيار پيچيده بوسيله ابزارهاي مخصوص هستند و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است.
شرح:اگر مي‌خواهيد بدانيد چرا يك مدير مشهور است به كار زيردستانش توجه كنيد.
اگر مي‌خواهيد مدير موفق و مؤثري باشيد از هوشمندي و ارتقاء كاركنانتان نهراسيد بلكه به آنها فرصت رشد بدهيد.
ين مسأله چيزي از توانمندي‌هاي شما نمي‌كاهد.
به قول بيل گيتس، مديران موفق افراد باهوش‌تر از خود را استخدام مي‌كنند



ديوار شيشه اي ذهن



يه روز يه دانشمند يه آزمايش جالب انجام داد... اون يه اكواريم شيشه اي ساخت و اونو با يه ديوار شيشه اي دو قسمت كرد.
تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي كوچيكتر كه غذاي مورد علاقه ي ماهي بزرگه بود.
ماهي كوچيكه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد... او براي خوردن ماهي كوچيكه بارها و بارها به طرفش حمله مي كرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي كه اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي كرد.
بالا خره بعد از مدتي از حمله به ماهي كوچيك منصرف شد. او باور كرده بود كه رفتن به اون طرف اكواريوم و خوردن ماهي كوچيكه كار غير ممكنيه.
دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز كرد اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي كوچيكه حمله نكرد. اون هرگز قدم به سمت ديگر اكواريوم نگذاشت.
ميدانيد چرا؟
اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود. يه ديوار كه شكستنش از شكستن هر ديوار واقعي سخت تر بود.
اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو كنيم، كلي ديوار شيشه اي پيدا مي كنيم كه نتيجه ي مشاهدات
و تجربياتمونه و خيلي هاشون هم اون بيرون نيستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  ویرایش شده توسط: Boy_Toy   
مرد

 
راه حل

هنگامي ‌كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكي روبرو شد.
آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون ‌جاذبه كار نمي‌كنند.(جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي‌يابد و روي سطح كاغذ نمي‌ريزد.) براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب‌كردند. تحقيقات بيش‌از يك دهه طول‌كشيد، 12ميليون دلار صرف شد و درنهايت آنها خودكاري طراحي‌كردند كه در محيط بدون جاذبه مي‌نوشت، زير آب كار مي‌كرد، روي هر سطحي حتي كريستال مي‌نوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه‌ سانتيگراد كار مي‌كرد.
روسي‌ها راه‌حل ساده‌تري داشتند: آنها از مداد استفاده كردند!
اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است؛ تمركز روي مشكل يا تمركز روي راه‌حل. مشكل نوشتن در فضا و راه‌حل نوشتن در فضا با خودكار.



فروش كوكاكولا در خاورميانه


يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم
و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه عربي نمي دانستم.
لذا تصميم گرفتم پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.
بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي را نشان مي داد كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود .
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند
و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»!!
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
تدى و تامپسون


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت كه همه آن‌ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ مي‌گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين كلاس بود. هميشه لباس‌هاى كثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد .
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند كمكش كند .
معلّم كلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت كامل ».
معلّم كلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است .»
معلّم كلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد .»
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي‌برد .»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌كرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌كرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يكى از با هوش‌ترين بچه‌هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود .
يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته‌ام .
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته‌ام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه كمى طولاني‌تر شده بود: دكتر تئودور استودارد .
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد .
تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر پذيرفت و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي‌توانم تغيير كنم از شما متشكرم .»
خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه مي‌كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي‌توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم .»
بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است .
همين امروز گرمابخش قلب يكنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت .
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  ویرایش شده توسط: Boy_Toy   
مرد

 
من آدم تاثيرگذارى هستم


آموزگارى تصميم گرفت كه از دانش‌آموزان كلاسش به شيوه جالبى قدردانى كند. او دانش‌آموزان را يكى‌يكى به جلوى كلاس مي‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو مي‌كرد. آن گاه به سينه هر يك از آنان روبانى آبى رنگ مي‌زد كه روى آن با حروف طلايى نوشته شده بود:
« من آدم تاثيرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصميم گرفت كه پروژه‌اى براى كلاس تعريف كند تا ببيند اين كار از لحاظ پذيرش اجتماعى چه اثرى
خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست كه در بيرون از مدرسه همين مراسم قدردانى را گسترش داده و نتايج كار را دنبال كنند و ببينند چه كسى از چه كسى قدردانى كرده است و پس از يك هفته گزارش كارشان را به كلاس ارائه نمايند.
يكى از بچه‌ها به سراغ يكى از مديران جوان شركتى كه در نزديكى مدرسه بود رفت و از او به خاطر كمكى كه در برنامه‌ريزى شغلى به وى كرده بود قدردانى كرد و يكى از روبان‌هاى آبى را به پيراهنش زد. و دو روبان ديگر را به او داد و گفت:ما در حال انجام يك پروژه هستيم و از شما خواهش مي‌كنم از اتاقتان بيرون برويد، كسى را پيدا كنيد و از او با نصب روبان آبى به سينه‌اش قدردانى كنيد.
مدير جوان چند ساعت بعد به دفتر رييسش كه به بدرفتارى با كارمندان زير دستش شهرت داشت رفت و به او گفت كه صميمانه او را به خاطر نبوغ كاري‌اش تحسين مي‌كند.
رييس ابتدا خيلى متعجب شد آن گاه مدير جوان از او اجازه گرفت كه اگر روبان آبى را مي‌پذيرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سينه‌اش بچسباند.
رييس گفت: البته كه مي‌پذيرم. مدير جوان يكى از روبان‌هاى آبى را روى يقه كت رييسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرين روبان را به او داد و گفت:
لطفاً اين روبان اضافى را بگيريد و به همين ترتيب از فرد ديگرى قدردانى كنيد.
مدير جوان به رييسش گفت پسر جوانى كه اين روبان آبى را به من داد گفت كه در حال انجام يك پروژه درسى است و آن‌ها مي‌خواهند اين مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببينند چه اثرى روى مردم مي‌گذارد.
آن شب، رييس شركت به خانه آمد و در كنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز يك اتفاق باور نكردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم كه يكى از كارمندانم وارد شد و به من گفت كه مرا تحسين مي‌كند و به خاطر نبوغ كاري‌ام، روبانى آبى به من داد.
مي‌توانى تصور كني؟
او فكر مي‌كند كه من يك نابغه هستم!
او سپس آن روبان آبى را به سينه‌ام چسباند كه روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثيرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من يك روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسيله آن از كس ديگرى قدردانى كنم. هنگامى كه داشتم به سمت خانه مي‌آمدم، به اين فكر مي‌كردم كه اين روبان را به چه كسى بدهم و به فكر تو افتادم. من مي‌خواهم از تو قدردانى كنم.
مشغله كارى من بسيار زياد است و وقتى شب‌ها به خانه مي‌آيم توجه زيادى به تو نمي‌كنم. من به خاطر نمرات درسي‌ات كه زياد خوب نيستند و به خاطر اتاق خوابت كه هميشه نامرتب و كثيف است، سر تو فرياد مي‌كشم.
امّا امشب، مي‌خواهم كنارت بنشينم و به تو بگويم كه چقدر برايم عزيزى و مى‌خواهم بدانى كه تو بر روى زندگى من تاثيرگذار بوده‌اى.
تو در كنار مادرت، مهم‌ترين افراد در زندگى من هستيد. تو فرزند خيلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر كه كاملاً شگفت زده شده بود به گريه افتاد. نمي‌توانست جلوى گريه‌اش را بگيرد. تمام بدنش مي‌لرزيد. او به پدرش نگاه كرد و با صداى لرزان گفت:
« پدر، امشب قبل از اين كه به خانه بيايى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برايتان توضيح دادم كه چرا به زندگيم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشيد.»
من مي‌خواستم امشب پس از آن كه شما خوابيديد، خودكشى كنم. من اصلاً فكر نمي‌كردم كه وجود من برايتان اهميتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پيدا كرد.
فردا كه رييس به اداره آمد، آدم ديگرى شده بود. او ديگر سر كارمندان غر نمي‌زد و طورى رفتار مي‌كرد كه همه كارمندان بفهمند كه چقدر بر روى او تاثيرگذار بوده‌اند.
مدير جوان به بسيارى از نوجوانان ديگر در برنامه‌ريزى شغلى كمك كرد... يكى از آن‌ها پسر رييسش بود و هميشه به آن‌ها مي‌گفت كه آن‌ها در زندگى او تاثيرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى كلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرايط و وضعيتى مي‌تواند تاثيرگذار باشد. »
همين امروز از كساني كه بر زندگي شما تاثير مثبت گذاشته‌اند قدرداني كنيد.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
شیطان جنس کهنه می فروشد

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: `نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.`
یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: `فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان ` شک` است و آن یکی `عقدة حقارت`. تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.`
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:
- `پشت پنجره چه می بینی؟`
- `آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.`
بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:
- `در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی.`
- `خودم را می‌بینم.`
- ` دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.`


چگونه جهنم را پر نگه می‌دارند
در قصه‌ای قدیمی آمده است که وقتی حضرت عیسی روی صلیب درگذشت، بی درنگ به دوزخ رفت تا گناهکاران را نجات دهد.
شیطان بسیار ناراحت شد و گفت:
- `دیگر در این دنیا کاری ندارم. از حالا به بعد همه‌ی تبهکارها، خلاف کارها، گناهکارها، بی ایمان‌ها همه یک راست به بهشت می‌روند!`
عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید:
- `ناراحت نباش. تمام آن‌هایی که خودشان را بسیار با تقوا می‌دانند و تمام عمرشان، کسانی را که به حرف‌های من عمل نمی‌کنند، محکوم می‌کنند، به اینجا می‌آیند. چند قرن صبر کن و می‌بینی که دوزخ پر تر از همیشه می‌شود.`
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
صفحه  صفحه 34 از 58:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA