ارسالها: 2557
#361
Posted: 9 Oct 2012 17:19
*****
حکايت
بربالين تربت يحيی پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکی از ملوک عرب کهبه بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنى ترن محتاجترند
آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب انديشناکم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبينی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرددست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت
درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر کردند ، بخواندش و گفت : دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از بهر خدایاين چه دعاست ؟ گفت : اين دعای خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
* * * *
حکايت
يکی از ملوک بی انصاف ، پارسايی را پرسيد: از عبادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نيم روز تا در آن يک نفس خلق را نيازاری.
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
گفتم : اين فتنه است خوابش بردهبه
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به
* * * *
حکايت
يکی از ملوک را ديدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پايان مستی همی گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
درويشی به سرما برون خفته و گفت :
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درويش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حالضعيف او رقت زياد شد و خلعتی برآن مزيد کرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد وباز آمد.
قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبودحال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشيد . و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نيابى ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت : اين گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه ی بيت المال لقمه مساکين است نه طعمه ی اخوان الشاطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجریدارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسبحال ارباب همت نيست يکی را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدی خسته کردن.
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمه اى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 14491
#362
Posted: 19 Jun 2013 17:03
کریم شیره ای دلقک مشهور ناصرالدین شاه قاجار بود، او از اهالی اصفهان و احتمالاً در سنین 18 تا 20 سالگی به تهران آمده است. کریم در اصفهان به دلیل نیش و کنایه هایش به کریم پشه معروف بود. کریم شیره ای از رعایت ادب نسبت به ناصرالدین شاه و مقربان درگاه معاف بود و اجازه داشت هرموقع، در هرکجا، نسبت به هرکس که، هرچه دلش می خواست بگوید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#363
Posted: 19 Jun 2013 17:18
(کریم شیره ای و آقای پیشنماز)
... کریم شیره ای نماز می خواند و به مسجد می رفت، البته تا مدتی پشت سرِ امام جمعه داماد ناصرالدین شاه نماز بجای می آورد و بعد از ماجرائی... مسجد امام را ترک گفت و بجای دیگری رفت.
پیشنماز تازه ای که کریم انتخاب کرده بود مرد شکم گنده و چاق و چله ای بود.
یک روز پس از ختم نماز جماعت، همه بلند شدند و در بیرون مسجد دست آقا را بوسیدند، کریم نیز که می دانیم از هیچ فرصتی برای ابراز وجود و گفتن متلک نمی گذشت، مثل دیگران جلو رفت.
پیشنماز به تصور اینکه او نیز همانند سایرین قصد بوسیدن دستش را دارد انگشتان چاق و گوشتالویش را جلو برد تا کریم بتواند به راحتی آن رت ببوسد، ولی کریم از بوسیدن دست آقا امتناع کرد و خطاب به او گفت:
- اجازه بفرمائید بنده به جای دست، شکم مبارک را ببوسم!
همه از این حرف تعجب کردند و با نگاه های تند و تیزی به کریم نگریستند، آقا نیز به حیرت فرو شد، تا یادم نرفته بگویم که تا به آن لحظه آقا و هواخواهانش کریم شیره ای را اصلا نمی شناختند و تصور می کردند مردی است دهاتی که تازه به تهران آمده.
بالاخره یک نفر از میان جمع گفت:
- مومن این چه حرفیه که می زنی؟... بوسیدن شکم چه معنی داره؟!
دیگری گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟
سومی گفت:
- دست آقا را ببوس و قال را بکن.
در جواب، کریم شیره ای که نقش یک دهاتی ساده لوح را بازی می کرد گفت:
- آقایون من 60 فرسنگ راه را طی کرده ام و آمده ام اینجا که فقط شکم آقا را ببوسم... حالا شما می خواهید مرا از این فیض عظمی محروم کنید!
پیشنماز که در دل به سادگی این مرد غریب می خندید ابروها را در هم کشید و گفت:
- بوسیدن شکم دیگر چه صیغه ای است؟... نه این کار گناه دارد... من اجازه نمی دهم.
کریم شیره ای که منتظر یک چنین حرفی بود گفت:
- مگر فراموش کرده اید که مرد عربی به تلافی ضربه ای که در مسافرتی از طرف حضرت محمد(ص) به پشتش وارد آمده بود از پیغمبر خدا خواست بدنش را لخت کند تا او همان ضربه را به تن مبارک حضرت رسول بزند؟
پیشنماز گفت:
- به خاطر دارم
کریم شیره ای گفت:
- و چون پیغمبر لخت شد مرد عرب از فرصت استفاده کرد و پشت رسول و مهر نبوت را بوسید... چطور این کار گناه نداشت؟
پیشنماز که در مقابل منطق قوی کریم درمانده بود می ترسید با ادامه بحث به حسن شهرتش لطمه وارد آید بدون آنکه بداند ناشناس کیست و چه خواب برایش دیده است جهت فیصله دادن به قضیه گفت:
- خوب اشکالی ندارد، اما به شرطی که برای اولین و آخرین بار باشد و این عمل تو سنت نشود.
کریم قول داد که اولین و آخرین کسی خوهد بود که شکم آقا را می بوسد، بعد از آقا تقتضا کرد شکمش را برهنه کند و چون پیشنماز چنین کرد کریم دعاکنان و ذکر گویان (در مقابل چشمان حیرت زده ی کسانی که دور آن دو را گرفته بودند) جلو رفت و دو دستش را روی شکم چاق و برآمده و گوشتالوی او گذارد و آنگاه (ماچی) صدادار از آن برداشت و در همان حال با صدای بلند گفت:
- ماشاءالله چی ساخته!... قربون این قبرستون مرغ و بوقلمون برم که هرچی توش می ریزند باز صاحب مرده جا داره!... کِی پیغمبر خدا این همه گوشت می خورد و آنقدر شکمش چربی داشت!... خدا پدر تو نیامرزه! این روا نیست که تو این چنین به خودت برسی و پیرمرد بینوائی از گرسنگی پشت درِ منزلت از حال بره... یک خورده هم به فکر اونا باش، عبادت واقعی دستگیری از ضعفاست والا بخدا این راهی که شما میرید به ترکستان است!!
وقتی سخن کریم به اینجا کشید رنگ از روی آقا پرید و بدون ادای یک کلمه حرف راهی از میان جمعیت باز کرد و تقریباً پا به فرار گذاشت، از آن روز به بعد هم کسی دیگر او را توی مسجد ندید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#364
Posted: 19 Jun 2013 17:33
(کریم شیره ای و شیخ ابوتراب هراتی۱)
ناصرالدین شاه گذشته از سایر خصوصیاتش پادشاهی مغرور و خودخواه بود و به قول معروف چشم نداشت موجودی را از خود بالاتر ببیند و اگر کسی جرأت می کرد در مقابلش عرض وجود کند به هر شکلی بود او را از سر راه خویش دور می ساخت و شاید به سبب همین خصلتش بود که عده ای جاه طلب و فرومایه حکم عزل و بعد قتل امیرکبیر را از او گرفتند.
در آن زمان روحانی با نفوذی به اسم «شیخ ابوتراب هراتی» که در عزاداری های ناصرالدین شاه و زنان حرم او به منبر می رفت و روضه می خواند و موعظه می کرد و گاهی در میان نوکران خاص سلطان حضور می یافت و حرف های گنده می زد و در سیاست دخالت می کرد به طوری که ناصرالدین شاه را ناراحت می ساخت.
ناصرالدین شاه در عین خودخواهی و خودرائی پادشاهی مردم دار و محافظه کار بود، به این سبب نمی خواست شخصاً با شیخ ابوتراب که طرفداران چندی هم داشت در بیفتد و یا شیخ را کوچکتر از آن می دانست که زحمت اذیت او را خود به دوش بکشد.
ناصرالدین شاه مدتی فکر کرد که چگونه شیخ پررو و ناقلا را از میدان در ببرد، تا اینکه به یاد کریم شیره ای افتاد، لبخندی زد و با خود گفت: «بهترین کسی که همپایه شیخ است و می تواند دمار از روزگار او در بیاورد کریم است و بس!»
پیرو این فکر یک روز محرمانه کریم شیره ای را پیش خواند و جریان را برایش تعریف کرد و از او خواست که شیخ پر مدعا و فضول را جلوی درباریان و بزرگان شرمسار و به اصطلاح امروزی خیط کند، کریم که مرد این قبیل کارها بود و با پشت گرمی به ناصرالدین شاه دل آن را داشت که با تمام درباریان درافتد بدون اندک تفکری موافقت خود را اعلام داشت و آماده ی کار شد.
***
چند روز بعد که همه ی نوکران و عده ای از بزرگان جمع بودند و شیخ میدانی به دست آورده بود و برایشان از هر طرف داد سخن می داد یک مرتبه کریم وارد شد و خود را به جمع رسانید و بدون مقدمه در مقابل حضار و ناصرالدین شاه روی به شیخ کرد و پرسید.
- آقا شیخ آیا راست است که اگر بدن انسان احتیاط داشته باشد نماز را باطل می کند؟
شیخ که ابتدا متوجه منظور اصلی کریم شیره ای نشده بود در جواب او گفت:
- البته.
کریم پرسید:
- حال اگر در حین نماز اتفاقاً متوجه شوم که فرضاً انگشتم احتیاط دارد و آلوده است چه کار باید بکنم؟
شیخ که مردی حراف و جسور بود ناگهان پی به مقصود کریم برد و بلافاصله در جوابش گفت:
- این که اشکالی نداره مومن، در شرع اسلام داخل دهان «کر» است در یک چنین مواقعی می توانید انگشت را به دهان فرو کنید و مطمئن باشید که پاک می شود!
ناصرالدین شاه از این حاضر جوابی شیخ بی اختیار به خنده افتاد، حاضران نیز اختیار از کف دادند و به شدت به ریش کریم خندیدند، کریم شیره ای برای اولین بار در تاریخ زندگی خویش شرمنده شد ولی او کسی نبود که بار متلک کسی را برای مدت مدیدی بدل بکشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#365
Posted: 19 Jun 2013 17:38
کریم شیره ایی و شیخ ابو تراب هراتی ۲
چند روزی از این ماجرا گذشت و تصادفاً الاغ کریم شیره ای که در تاریخ اسمش زیاد آمده است... سَقَط شد و این خبر دلگداز و تأثر انگیز! یک مرتبه در تهران پخش شد و دهان به دهان به گوش شیخ ابوتراب رسید.
شیخ که از شوخی چندی قبل خود نسبت به کریم نادم بود تصمیم گرفت به هر ترتیبی که شده رنجش خاطر دلقک دربار را جبران کند (چون شیخ از آن می ترسید که کریم درصدد تلافی برآید و آبرو حیثیت چندین و چند ساله اش را ناگهان در میان جمعی به باد دهد) از طرفی به منظور تفریح با جمعی از طلاب و شاگردان خود به خانه ی کریم که در پامنار بود رفت و در را کوبید و از همانجا پرسید: آیا حاج کریم خان در منزل تشریف دارند؟
پیشخدمت منزل نیز از داخل خانه سوال کرد:
- چکار دارید؟
شیخ ابوتراب گفت:
- ما برای عرض تسلیت آمده ایم!
پیشخدمت پوزخندی زد و خود را به کریم که در میان عده ای محصور بود رسانید و گفت:
- آقای شیخ ابوتراب و عده ای از طلاب آمده اند و می گویند که الاغ کریم خان مرده است از این جهت برای عرض تسلیت شریاب شده ایم. حالا چه جوابی به آنها بدهم؟
کریم که خاطره چند روز قبل شیخ را فراموش نکرده بود و هنوز منظره ی خنده ی استهزاآمیز ناصرالدین شاه و اطرافیان او را جلوی چشم داشت به پیشخدمت دستور داد فوری در منزل را بگشاید و شیخ همراهانش را با کمال احترام وارد منزل نماید!
آنها که قبل شیخ طلاب به خانه ی کریم آمده بودند از این سخن به حیرت فرو شدند و با خود گفتند: یعنی کریم متلک شیخ را فراموش کرده و او را بخشیده است؟!
مهمان های کریم در این فکر بودند که شیخ و همراهانش پا به درون خانه گذاردند، کریم به محض دیدن آنها ناگهان با صدای بلندی که همه ی مهمانانش شنیدند فریاد زد:
- آهای پسر برو جو و علوفه در آخور بریز و اصطبل را آماده کن چون رفقای الاغ برای جاخالی باد و تسلیت گویی آمده اند!!
و چون پیشخدمت هاج و واج به دلقک دربار می نگریست کریم چشم غره ای به او رفت و گفت:
- چرا ایستاده ای و مرا نگاه می کنی، آقایان را هرچه زودتر به طویله هدایت کن!
شیخ ابوتراب که انتظار شنیدن این حرف را نداشت آن چنان خجالت کشید که شرمسار عبایش را بر روی صورت گرفت و از خانه فرار کرد، در حالی که خنده ی دیوانه وار مدعوین و کسانی که پیش پای شیخ به دیدن کریم آمده بودند بدرقه ی راهش بود.
مهمانان کریم تا مدتی بعد از رفتن شیخ و طلاب همچنان می خندیدند و به خاطر شنیدن یک چنان متلکی به کریم آفرین ها می گفتند.
ناصرالدین شاه پس از شنیدن این خبر، کریم را احضار کرد تا جریان را از زبان خود او بشنود، کریم نیز موضوع مهمانی آن روز و آمدن شیخ و گفتن متلک به او و همراهانش به او را آن طور که شرح دادیم به عرض رسانید.
ناصرالدین شاه از لطیفه ی دلقک خود و متلکی که به شیخ گفته بود سخت به خنده افتاد و انعام خوبی به کریم داد و به او توصیه کرد هرچه زودتر الاغی دیگر بخرد و به جای آن مرحوم سوارش شود.
از آن تاریخ به بعد شیخ سعی کرد کمتر در میان مردم ظاهر شود و به ندرت پای به دربار، مردک بی نوا پس از آن شوخی آنچنان از کریم می ترسید که هروقت وارد مجلسی می شد که کریم در آن بود فوراً آنجا را ترک می گفت و یا راهش را کج می کرد و می گذشت تا با دلقک متلک گوی دربار مواجه نگردد و یا گاهی که همچون گذشته عده ای را به دور خویش گردآورده بود و برایشان سخن می گفت، به محض شنیدن خبر ورود کریم بی اختیار از جای می جست و دور می شد، شیخ ابوتراب با همه ی پرروئی و حرافی خویش، جلوی کریم لنگ انداخته بود.
اینجاست که باید گفت: کریم با متلک های خود سنگ پای قزوین را هم از رو می برد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#366
Posted: 19 Jun 2013 17:46
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت که:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#367
Posted: 20 Jun 2013 14:23
حيله براي طلاق دختر كريه المنظر اقتدارالسلطنه
اقتدار السلطنه عموي با نفوذ ناصرالدين شاه دختري زشت و كريه المنظر داشت .
اين دختر بد گل ، خود را ونوس زمانه مي دانست و تن به ازدواج نمي داد . به همين سبب تا 48 سالگي تر شيده ماند .
شاهزاده بداقبالي به نام فخيم الدوله در سوداي رسيدن به پول پدر ، با اين دختر بد گل ازدواج كرد؛ اما خست پدر از سويي و بدخلقي و افاده دختر از سوي ديگر جان فخيم الدوله را به لبش رساند ، تا جائيكه به فكر طلاق زن افتاد . اما جگرش را نداشت و از ناصرالدين شاه مي ترسيد !
فخيم الدوله اسبي داشت كه تنها مايه دلخوشي اش بود .
از قضاي روزگار اين اسب هم در موقع شكار ، پايش آسيب ديد و لنگ شد و او ماند با اسبي لنگ و زني زشت و ترشرو كه ديو را هم زهره ترك مي كرد !
شاهزاده فخيم الدوله كه مردد بود چه كند ( چه خاكي بر سرش بريزد !) دست به دامان كريم شيره اي دلقك بي چاك و دهن ناصرالدين شاه شد .
كريم كه خود درد كشيده بود ، به فخيم الدوله پيشنهاد كرد عرض حالي بنويسيد تااو به اطلاع شاه مستبد قاجار برساند .
فخيم الدوله پيشنهاد كريم را اجرا كرد و شرح حال مفصلي نوشت .
كريم شيره اي چند روز بعد در باغ
« دوشان تپه» در حضور شاه و بلند پايگان اجازه خواست تا نامه را بخواند . و خواند .....
چون عرض حال فخيم الدوله با آب و تاب و سوز خوانده شد و به پايان رسيد كريم اين شعر را هم بدان افزود :
خداوندا سه درد آمد به يكبار
زن پيرو خرلنگ و طلبكار
خداوندا زن پير را تو بوستان
خودم دانم خر لنگ و طلبكار !
اقتدار السلطنه عموي شاه و پدر زن شاهزاده فخيم الدوله به خشم آمد ؛ اما ديگران از جمله ناصرالدين شاه چنان خنديد كه چند نفرشان پس افتادند !
ناصرالدين شاه در حاليكه از خنده ريسه مي رفت ، به فخيم الدوله اجازه داد تا همسرش را طلاق گويد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#368
Posted: 20 Jun 2013 14:26
عاقبت چاپلوسي در دربار كريم خان زند
كريم خان زند هر روز صبح علي الطلوع تا شامگاه براي دادخواهي ستمديدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارك شاهي می نشست و به امور مردم رسيدگي مي كرد .
يك روز مردك حقه باز و چاپلوسي پيش آمد و همين كه چشمش به كريم خان افتاد شروع به هاي و هاي گريستن كرده و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت !
او طوري گريه مي كرد كه هق و هق هايش اجازه سخن گفتن به او نمي داد .
شاه ( كه خود را وكيل الرعايا مي ناميد) دستور داد او را به گوشه اي ببرند و آرام كنند و بعد كه آرام شد به حضور بياورند .
مردك حقه باز را بردند و آرام كردند و در فرصت مناسب ديگري به حضور كريم خان آوردند .
كريم خان قبل از آنكه رسيدگي به كار او را آغاز كند نوازش و دلجويي فراواني از وي به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جويا شد .
آن مرد گفت :
(( من از مادر كور و نابينا متولد شدم و سالها با وضع اسف باري زندگي كرده و نعمت بينايي و ديدن اطراف و اكناف خود محروم بودم تا اينكه روزي افتان و خيزان و كورمال خود را روي زمين كشيدم و به سختي به زيارت آرامگاه پدر شما رفته و براي كسب سلامتي خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوي مرحوم شما شدم .
در آن مزار متبرك آنقدر گريه كردم كه از فرط خستگي ضعف ،بيهوش شده ، به خواب عميقي فرو رفتم !
در عالم خواب و رويا ، مردي جليل القدر و نوراني را ديدم كه سراغ من آمد و گفت :
ابوالوكيل پدر كريم خان هستم . آنگاه دستي به چشمان من كشيد و گفت برخيز كه تو را شفا دادم !
از خواب كه بيدار شدم ،خود را بينا ديدم و جهان تاريك پيش چشمانم روشن شد !
اين همه گريه و زاري امروز من از باب تشكر و قدر داني و سپاسگذاري از والد ماجد شما بود !
مردك حقه باز كه بااداي اين جملات و انجام اين صحنه سازي مطمئن بود كريم خان را خام كرده است ، منتظر دريافت صله و هديه و مرحمتي بودكه مشاهده كرد كريم خان برافروخته شده ، دنبال دژخيم مي گردد !
موقعي كه دژخيم حاضر گرديد كريم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بيرون بكشد !
درباريان و بزرگان قوم زنديه به دست و پاي كريم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را كرده و از وكليل الرعايا خواستند از گناه او در گذرد .
كريم خان كه ذاتا آدم رقيق القلبي بود ، خواهش درباريان و اطرافيان را پذيرفت ولي دستور داد مرد متملق را به فلك بسته چوب بزنند !
هنگامي كه نوكران شاه مشغول سياست كردن مرد حقه باز بودند كريم خان خطاب به او گفت :
« مردك پدر سوخته ! پدر من تا وقتي زنده بود در گردنه بيد سرخ ، خر دزدي مي كرد .
من كه مقام و مسند شاهي رسیدم
عده اي متملق براي خوشايند من و از باب چاپلوسي برايش آرامگاهي ساختند ومقبره اي برپا كردند و آنجا را
((عنيان ابوالوكيل )) ناميدند . اكنون تو چاپلوس دروغگو آمده اي و پدر خر دزد مرا صاحب كرامت و معجزه معرفي مي كني ؟!
اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در مي آوردم تا بروي براي بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگيري !!
مردك سرافكنده و شرمسار به سرعت از پيش او رفت و ناپديد شد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#369
Posted: 20 Jun 2013 14:33
کریم شیره ای قبل از این که به تهران بیاید و شاه شناس و به شیره ای معروف شود، در اصفهان _ شهر خودش_ به سبب متلک های نیشدار و گزنده اش به کریم پشه معروف بود.
کریم پشه به روحانیون ارادت میورزید و با آنها رفت و آمد می کرد. ولی از حاکم اصفهان و سربازانش دل خوشی نداشت. از قضای روزگار، حاکم وقت اصفهان، قد و قواره ای کوچک داشت و به سبب انتقادی که کریم پشه از هیکل ریزنقش وی کرده بود، به دستور جاکم به شهر مجاور تبعید شد و تا مدتی از او خبری نبود. یک روز سربازان سراسیمه پیش حاکم رفته و گفتند: قربان چه نشسته اید که کریم پشه با الاغش آمده و در شهر میگردد و مردم را دور خود جمع کرده، شما زا مسخره میکند.
حاکم عصبانی شد و گفت: چه کسی به این پدر سوخته اجازه ی دخول داده؟
و بعد بلافاصله از جای خود بلند شد و همراه سربازان حکومتی پیش کریم آمده به او گفت: مگر نگفتم دیگر به این شهر نیایی، پدر سوخته؟
کریم پشه با خونسردی تمام پاسخ داد: بله گفتید. ولی قربان هیکل رشید شما بروم! شما مرا تبعید کرده اید. الاغم را که تبعید نکرده اید!!! آمده ام به خرم آب و یونجه بدهم و حمامش کنم. نمی خوای من میرم شما این کار رو به عهده بگیر...
مردم با شنیدن این حرف زدند زیر خنده و حاکم سرخ و سفید شد و فوراً از آنجا رفت و کریم را به حال خود واداشت..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#370
Posted: 20 Jun 2013 14:39
ماجراي كريم شيره اي و صاحب اختيار۱
سليمان خان رئيس ايل افشار و سركرده سواره افشار و يكي از محترمين دربار ايران بود.اين شخص نوه نصرالله خان معروف به زهرمار خان رئيس ايل افشار دوره آقا محمدخان و فتحعليشاه و جانشين او بحساب مي آمد.
سليمان خان تازه لقب صاحب اختياري گرفته بود و با قدرتي كه از اجدادش به او رسيده بود و نفوذ و خوني كه در عروق داشت هرگز به كريم شيره اي و امثال او اعتنا نمي كرد.
اما غافل از اين بود كه درباريان با نفوذ تر از او هم قبل از روبرو شدن با كريم چنين احساسي داشتند ولي وقتي صابون متلك كريم بتنشان خورد تغيير عقيده دادند و با خود گفتند: نه بابا كريم كسي نيست كه بتوان با او درافتاد!
و هر وقت هم شكايت كريم را به صاحب اختيار مي كردند ميگفت: امان از دست شما بيعرضه ها مگر كريم كيست كه اينقدر از او ميترسيد و شكايت ميكنيد...او ارزش حرف زدن ندارد!!!
صاحب اختيار كسي نبود كه (خر كريم را نعل كند) و به او حق و حساب بدهد و كريم هم در پي فرصتي ميگشت تا خدمت صاحب اختيار را برسد...منتها چون صاحب اختيار بانفوذ و مورد توجه شاه بود عجله نميكرد و جانب احتياط را نگه ميداشت!
روزي ناصرالدين شاه در يكي از مسافرت هاي داخلي طبق معمول كريم را با خود برد...كريم خر كوچكي داشت كه بر آن سوار مي شد و بدنبال موكب پر جلال و جبروت همايوني براه مي افتاد.
در يكي از همين مسافرت ها خر كريم به نهري رسيد و بد چشمي كرد و از آب رد نشد.كريم آنچه از پير استاد ياد گرفته بود بكار زد ولي خر تكون نخورد...كريم بارامي جلو رفت و دهانه خر را گرفت و او را با خود بداخل نهر كشيد ولي خر چموش مقاومت كرد و حتي قدمي به عقب گذاشت.
در اين بين شاه كه با صاحب اختيار صحبت كنان مي آمد نزديك شدند و چون راه بسته بود ايستادند ...كريم كه ميديد شاه و صاحب اختيار و همه خدم و حشم منتظرند تا او خرش را از نهر بگذراند از نهر بيرون آمد و با غيظ لگد محكمي به كفل خر موقع نشناس كوبيد.
كريم كه ديد كتك هم در خر تاثير ندارد بناي فحش دادن به خر را گذاشت و با لحني كاملا مسخره گفت:
كره خر پدر سوخته چرا نميري و مثل هم جنسات تو گل گير كردي مگه نميبيني شاه و دار و دسته اش منتظرند ...همه ناراحت بودند و معطل!
صاحب اختيار نيز از آن همه آزادي عمل كه ناصرالدين شاه به كريم داده بود ناراحت به نظر ميرسيد و اگر از شاه نميترسيد هزاران بد و بيراه نثار كريم و خرش ميكرد ولي خود شاه متبسم و خوشنود بود.
خلاصه هر چقدر كريم با اين خره ور رفت و به زبونش گرفت و كتكش زد و نازش كرد و فحشش داد كارگر نيفتاد!
ناظران همه خنده شان گرفته بود ولي از ترس شاه نفسشان در نمي آمد
كريم كه صحنه را مناسب ديد توجه شاه و صاحب اختيار و همراهان را به خود جلب كرد و با حركات مضحك و خنده آور گفت:
آ الاغ! كتكت زدم رد نشدي ؛ التماست كردم رد نشدي؛ فحشت دادم بازم رد نشدي؛ از من ديگه كاري بر نمي آد ؛ رد ميشي صاحب اختياري! رد هم نميشي صاحب اختياري!
وقتي حرف كريم تمام شد مثل اينكه بمبي بزمين خورد و انفجاري صورت گرفت زيرا يكمرتبه شاه كه از چند دقيقه قبل مستعد خنده بود بخنده در آمد و همراهان نيز به پيروي از شاه اختيار از كفشان بدر شد و شروع كردن به قهقهه و خنده سر دادن.
در اين ميان تنها صاحب اختيار بود كه از شدت خشم لب بدندان مي گزيد و پاي بر زمين مي كوفت.
ناصرالدين شاه با ديدن اين وضع گفت: صاحب اختيار مثل اينكه هنوز خر كريم را نعل نكرده اي؟!
صاحب اختيار كه متوجه منظور شاه شده بود گفت: قربان كريم ديگر چيزي براي من باقي نگذارد.من پس از اين با چه رويي در ميان مردم ظاهر شوم؟
ناصرالدين شاه لبخند پرمعنائي زد و گفت: تو بايد او را راضي كني!
يعني به طور وضوح داشت به او ميگفت كه بايد سبيل كريم را چرب كني تا دست از سرت بردارد!
كريم شيره اي عليرغم تاكيد شاه تصميم گرفته بود يكبار ديگر حساب صاحب اختيار را بگيرد و او را از اوج غرور و بي اعتنايي پايين بياورد
روزي كه شاه باتفاق ملتزمين ركاب ازجمله صاحب اختيار از كاخ صاحبقرانيه نياوران بشهر باز ميگشت كريم را ديد كه با خركي لنگ و بيمار مشغول آمدن بود
خر كريم قدرت راه رفتن نداشت و دو قدم ديگر برداشت و ناگهان بر روي زمين غلتيد!
ناصرالدين شاه از كريم پرسيد كه اين چه مسخره بازي است كه در آورده اي؟!
كريم با مشاهده شاه تبسمي كرد و گفت:
قبله عالم به سلامت باشد؛ ميخواستم با اين خر به حضور برسم كه خر وسط راه از پا در آمد!
كريم بعد از اداي اين حرف رو به الاغ بينوا كرد و گفت:
آقا خره چه ميگويي؟! اگر با من به نياوران ميايي صاحب اختياري! اگر همينجا حضور اعليحضرت ميماني صاحب اختياري! اگر بطويله ميروي صاحب اختياري! اگر هم ميميري بجهنم خودت ميداني و صاحب اختياري!....
كريم كه از سكوت خر ظاهرا عصباني به نظر ميرسيد گفت:
عجب خر نفهميه!...آخه جواب بده و مرا راحت كن!...حرف نميزني؟!...باشه باز هم صاحب اختياري!!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟