ارسالها: 14491
#381
Posted: 20 Jun 2013 17:09
حالات ناصر الدين شاه
يكروزكه سربازان حكومتي مسيرناصرالدين شاه راخلوت مي كردند تاموكب همايوني بگذردچشمشان به مردي افتادكه درميان تلي ازپهن وآشغال مشغول كاوش بود،ظاهرادنبال چيزي مي گشت .
سربازان فوراخودراباورسانيده گفتند: زودازاينجادورشوكه قبله عالم همين الان تشريف مياورند .
مردك كه اتفاقاقيافه مضحك وخنده داري داشت بدون توجه به اخطارسربازهاهمچنان به جستجوي خودادامه داد .
فرمانده سربازان بامشاهده اين وضع جلوآمدورودرروي مردمضحك ايستادو آمرانه ازاوپرسيد .
مگربه تونگفتندازاينجادورشو؟مردك ژنده پوش بدون ترس وواهمه گفت:براي چي دورشم ؟ ...
كاردارم !فرمانده كه مي ترسيددرحين گفتگوشاه سربرسدبه سربازان دستورداددست وپاي اورابگيرندوازمسيرشاه دورش سازند .
سربازان به يك خيزخودرابه مردك رسانيدندوچهارپنج نفري دست وپايش راگرفتندوبازحمت زياداوراازميان پهن هاخارج كردند .
مردمسخره كه انتظاراين عمل راازجانب آنهانداشت يكمرتبه به تقلاافتادتابلكه خودرا ازچنگ آنهاخلاص كندولي چون موفق نشددست بدادوفريادبرداشت ونعره كشان گفت:ولم كنيدمگه بشماچه كردم ؟..
بذاريدچيزموپيداكنم !صداي نكره مردك وضع رابدترازآنچه بودكرد،ماموران دست وپاي خودراگم كرده بودندو نمي دانستندچه بكنندعاقبت فرمانده سربازان ازروي خشم فريادزد .
نفسش راببريد خفه اش كنيدنگذاريدصدااوگلويش بيرون بيايد!سربازهابه سرعت جلوي دهان او راگرفتندوعده اي نيزمشغول فشردن گلوي اوشدند،درست دراين لحظه بحراني و خطرناك ناصرالدين شاه وهمراهان ازراه رسيدندناصرالدين شاه كه مردي تبزبين بود بامشاهده آن جنب وجوش دستورتوقف دادوباتعجب پرسيد .
آنجاچه خبراست ؟ مردبينواكه نزديك بودجانش راازدست بدهدازفرصت استفاده كردوبسختي دهانش راآزادساخت وناله كنان گفت:خفه شدم ولم كنيدچيزموبديد!ناصرالدين شاه روي به فرمانده سربازان كردوپرسيد .
چه شده است چرااين مردراگرفته ايد؟ فرمانده بارنگ وروي باخته بعرض رسانيد .
قبله عالم بسلامت باشداين مردديوانه است !ناصرالدين شاه حرف اوراقطع كردوگفت:چطور؟فرمانده باصداي لرزاني اصافه كرد .
موقعي كه باينجارسيديم اودرميان مقداري پهن وكثافت دنبال چيزي مي گشت وباوجودنذكرات پي درپي ماموران نيزحاضرنشددست ازكارخودبكشدو چون وضع مشكوكي داشت دستوردادم اوراازمسيرقبله عالم دوركنند .
ناصرالدين شاه امركردآن مردرانزداوبياورند،وقتي مردك نزديك شدناصرالدين شاه نگاهي به سراپاي اوانداخت وپرسيد .
ميان پهن هادنبال چه چيزمي گشتي ؟مگرتوشغالي ؟ !مردك باقيافه مضحك ومسخره خودكه بي شباهت به شغال نبودگفت:قربان دنبال لقب بودم شمابه هركس وناكسي كه درنظربگيريدلقب داديدبدون آنكه واقعا استحقاق آن راداشته باشندفقطمن يكي هنوزبي لقب مونده ام !شاه درحالي كه لبخندي به لب داشت پرسيد .
بالاخره لقب خودراپيداكردي ؟مردك گفت:بله قبله عالم همين الان لقب دلخواهم رايافتم !ناصرالدين شاه پرسيد .
چه لقبي ؟ ...
!مردك درحالي كه قيافه مسخره اي بخودگرفته بودگفت:شغال الدوله !ناصرالدين شاه و همراهان باشنيدن اين لقب بخنده افتادندوآن مردبلافاصله افزود .
بالاخره قربان هرچي نباشدمملكت باين بزرگي ودولت به اين عظيمي يك شغال هم لازم دارد!و بعدبدنبال اين گفته آنچنان زوزه اي سردادكه همه رابشگفتي دچارساخت وموجب انبساطخاطرشاه وملتزمين ركاب گرديد .
ناصرالدين شاه باديدن آن وضع قهقهه اي سردادومردك ازاين موقعيت استفاده كرده وگفت:عمروعزت قبله عالم رازباد درصورتي كه موافق هستيددستوربفرمائيداين لقب راباين مسخره ناچيزاختصاس بدهند .
ناصرالدين شاه كه آن روزبراثرمسخرگي اين مردخوشمزه به سركيف آمده بود گفت:بسيارخوب ...
ازامروزشماشغال دولت هستيد،وبه لقب شغال الدوله ملقب مي گرديد .
مردژنده پوش كه ازخوشحالي روي پاي خودبندنبودگفت:پس امر بفرمائيدكتباان حكم رابمن ابلاغكنند!ناصرالدين شاه خنديدوگفت:حكم شفاهي من كافي است .
ناصرالدين شاه مي خواست حركت كندكه مردژنده پوش دهانه اسب اوراگرفت وگفت:لقب بي جيره ومواجب كه فايده اي ندارد .
ناصرالدين شاه در حالي كه بادست سبيل هاي سياه وپرپشنش راتاب مي دادگفت:ازامشب مي تواني به درمنزل بستگان ماوبزرگان اين شهربروي وباسم شغال دولت جيره ومواجب خود رابگيري !شغال الدوله به محض شنيدن اين حرف زوزه كشان چندباردوراسب شاه چرخيدوباخوشحالي تمام تشكركرد .
ناصرالدين شاه بدنبال اين حرف درحالي كه تبسم عميقي چهره اش راازهم مي گشودهمانگونه كه روي اسب نشسته بودازآنجادور شد .
مي گويندشغال الدوله ازتاريخي كه اين لقب نفيبش شداكثرشبهابدرخانه درباريان بزرگان وثروتمندان شهرميرنست ودرميزدوپس ازآنكه دررابروي خودگشاده مي يافت زوزه اي شبيه شغال سرمي دادوميگفت:شغال دولت نمي تونه شبها بدون مرغبخوابه ! ...
ياالله مرغشغال الدوله رابديدبيارند!ساكنان منزل كه مي دانستنداعليحضرت اورامفتخربه لقب شغال الدوله كرده ومواجب اورابگردن آنهاانداخته است اجباراحاجتش رابرمي آوردند .
شغال الدوله هرشب بسراغيكي از بزرگان مي رفت وزوزه معروف خودراسرمي دادومستخدمين وپيشخدمتهانيزبه وظيفه خودكاملاآشنابودندوبه محض شنيدن صداي زوزه شغال الدوله غذاي اوراحاضر مي كردندودرسيني مي گذاشتندوپشت درمنزل تقديمش مي كردند .
بدين سان شغال الدوله بوجودآمدودرميان آنهمه دلقك وملقك ودوله وسلطنه براي خودجائي بازكرد ونامش درتاريخ هنرمسخرگي كشورمابه ثبت رسيد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#382
Posted: 20 Jun 2013 17:20
نگهبان اسب
خواجه اي قصدزيارت خانه خداراداشت ،شنيده بودكه درصحراي عربستان اسبهارامي دزدند ،غلام دل بيداري راكه شب زنده داربودباخودهمراه بردتاوقتي بصحراي مذكور رسيدند،خواجه به غلام گفت:درست متوجه اطرافخودباش كه دراين مكان دزداسب بسياراست .
غلام گفت شماراحت وآسوده بخوابيدمن بيدارم وآماده ،پس ازيكي دوساعت خواجه بيدارشدوغلام راسخت متفكرديدپرسيدبه چه فكرمي كني ؟غلام گفت درفكراين هستم كه خارهاي بياباني راچه كسي اينقدرسرتيزدرست كرده است ؟ خواجه خنديدوگفت كارخداست مواظب باش وخوابيد .
بارديگرپس ازساعتي بيدارشدديدغلام بازهم درفكراست وباخودحرف مي زندگفت غلام بچه فكرمي كني گفت مانده ام متحيركه وقتي ميخي رابديوارمي كوبندخاكهاي آن بكجامي رود،خواجه مجدداسفارش كردوخوابيدبارسوم همينكه بيدارشداين بارخودغلام ازخواجه پرسيد .
اين پشكل هاي گوسفندراچه كسي اينجورگردكرده است ؟خواجه خنديدوگفت ابله مواظب باش وبارديگرخوابيدنزديك اذان صبح بيدارشدوبازهم غلام رادر فكرديدپرسيدديگربچه فكرمي كني ؟غلام خيلي خونسردوآرام گفت درفكراين هستم كه خورجين باين سنگيني راكه من بردارم بقيه اثاث راكه خواهدآورد؟خواجه سراسيمه ازجاپريدوگفت مگراسبهارادزدبرده است ؟غلام گفت اي خواجه ،اسبها راكه همان سرشب برده بودند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#383
Posted: 20 Jun 2013 17:21
بيماري احتياج بعمل جراحي داشت ،بدكترگفت من فقطازبيهوشي خيلي ميترسم .
دكترحراج ازاين مطلب خنديدوگفت:جان من بيهوشي كه ترسي ندارداول كه تورابيهوش كنيم مرابه انداز طبيعي مي بيني كم كم كوچك وكوچكترباآنكه ازنظرت محوميشوم ،بعدازعمل همينكه به هوش آمدي اول مراخيلي كوچك مي بيني وبعدكم كم بزرگ تاآنكه به اندازه طبيعي ،آنوقت درست بهوش آمده اي .
بيمارقبول كرده واورابيهوش كردند وقتي بهوش آمدمطابق گفته دكترجراح اول اوراخيلي كوچك ديدوبعدكم كم بزرگ شدوبزرگ تاآنكه سرش رسيدبه آسمان وبشكل عجيب وغريب ووحشتناكي درآمد، مردبيمارگفت شماكه مي گفتندبعدازاينكه بهوش بيايم شمارابشكل طبيعي مي بينم آقاي دكتر؟صدائي ازآن هيولاشنيده شدكه گفت:آدميزادخيره سردكتركيست ، من ملك الموتم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#384
Posted: 20 Jun 2013 17:30
درمجلسي صحبت تاثيرنگاه بوديكي ازحاضرين گفت من شخصي راسراغدارم كه روزي دريكي ازجنگلهاي افريقاباشيري روبروي شدهمينكه چشمش رابه چشم شيردوخت شيرجلوپاي اوزانوزدونشست .
همه گفتندآقاعجيب است بايدچنين شخص راديدحالاكجاست ؟گفت داخل شكم شير .
درخانه شخصي گربه بود بسياردزدهرچنداورابراه دوري مي بردهنوزصاحبخانه بخانه نرسيده بودكه آن گربه آمده بودناچاردست وپاي اورابست واورادرشطانداخت ازفضاآب او رابخانه خليفه رسانيدگفت اوراگرفتندودانست كه اين گربه درخانه بوده است وصاحبخانه چنين كرده .
خليفه بخطخودنوشت كه واي برحال صاحبخانه كه اين گربه راآزاركندواين رابرگردن گربه بستندورهايش نمودندصاحبخانه نشسته بودكه ديدگربه مي آيدباكاغذي آنراخواندوازجاي برخاست وبزن خودگفت كه قباله خانه وكليدخانه راباقاي گربه بده وماخودازاينجامي رويم اول كه فرمان نداشت حريفش نبوديم حال كه دستخطخليفه رادارداين خانه ياجاي ماست ياجاي او .
مشتري وقتي زيرتيغ سلماني بودازاوپرسيد آقااين سگ شماچرااينقدربمن نگاه مي كند؟سلماني گفت اهميت ندهيداومنتظر است شايدتكرگوشتي ياپوستي به زمين بيفتداينجاازاين اتفاقات مي افتد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#385
Posted: 20 Jun 2013 17:32
يكي ازكارخانه داران بزرگ آمريكامي خواست باهواپيماعازم شهرديگري بشودنگهبان شب نزداو رفت وگفت قربان خواهش مي كنم بااين هواپيمامسافرت نكنيدچون من ديشب خواب ديدم كه هواپيمان سقوطكرده وتمام سرنشينان كشته شده اندواينقدراصراركردكه بالاخره ارباب رامنصرف نمود .
باكمال تعجب همان روزشنيده شدكه هواپيماي مزبور سرنگون شده وازسرنشينان هيچكس زنده نمانده است صاحب كارخانه نگهبان را احضاركردويك چك هزاردلاري باودادوگفت اين پاداشت تواست ولي ازامروز دركارخانه من شغلي نداري چون شبهابجاي كشيك مي خوابي / \بچه ـ بازيگوش :معلم شرعيان راجع به روزقيامت صحبت مي كردتا به اينجارسيدكه گفت:شيپوراسرافيل دميده مي شودزمين بلرزه درمي آيدودهان بازميكندخورشيدبزمين نزديك مي شودومرده هاازقبربيرون مي آيندونامه اعمال هركس رابدستش ميدهند .
دراينموقع يكي ازبچه هاپرسيدآقاي معلم آن روزمدرسه ها هم تعطيل مي شود؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#386
Posted: 20 Jun 2013 17:35
ميرتيمور جهانگشاي سفاك مغول ،چهره اي بسيارزشت وبدمنظورداشت وازابتداي زندگي و دوران كودكي به نقص وعببهاي مختلف جسماني مبتلابود .
درگوشه اي ازشرح احوالات اونوشته اند،كه يك روزدلاكي سلماني سرش راتراشيدوطبق معمول آئينه اي بدست اودادكه قيافه خودراتماشاكند .
اميرتيمورازديدن قيافه ي بدمنظرخودسخت به گريه افتادويكي ازنديمان نيزكه درخدمت اوايستاده بود،شروع به گريه كردن كرد .
پس ازلحظه اي اميرتيمورآرام گرفت ولي نديم همچنان به گريه كردن مشغول بود .
اميرتيمورروبه اوكردوگفت:من ازبراي زشتي رخسارخودوبه جهت بي مهري طبيعت درحق خودگريه كردم ،توبراي چه گريه مي كني ؟نديم پاسخ داد .
تودر موقعي گريه مي كني كه پس ازسالهاي سال ،يكبارچشمت به اين قيافه افتاده ومن بيچاره به خاطرآن گريه مي كنم كه ناچارم ازصبح تاشام به اين قيافه نگاه كنم و دم برنياورم !اميرتيمورازشنيدن اين لطيفه چنان خنده اش گرفت كه به پشت درافتاد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#387
Posted: 20 Jun 2013 17:38
دختربچه اي بدكان عمده فروشي برنج آمدو گفت علي آقاگفت يك چارك ازآن برنجهاينان بدهيدامتحان كنيم ،اگرخوب بود يك كيسه ميخريم .
مردگفت:علي آقاكيست ؟گفت:پدرم .
مردبرنج راكشيده در پاكت ريخت وباودادوگفت:اين يك چارك را"مجاني "بشماميدهم بشرطي كه هميشه ازماچيزبخريد .
فرداصبح ،دخترك بهمان دكان آمدوگفت:آقاجانم گفت برنجهاراامتحان كرديم بدنبود .
حالااگربه "همان قيمت ديروزي "!مي دهيددو كيسه بدهيد!
شوخي در قبرستان
عده اي به گورستان رفته بودندوروي گوريكي ازنزديكانشان دسته هاي گل گذاشته بودند .
در همين وقت چشمشان به يك پيرمردچيني افتادكه به گوريكي ازدوستانش نزديك شد وقدري برنج روي آن گذاشت .
يكي ازآنهابالحني تمسخرآميزباوگفت:راستي خيال مي كني دوستت چه وقت ازخواب برميخيزدتااين برنج هارابخورد؟پيرمردجواب داد هروقت مرده شمابلندشدكه گل هاي شمارابوبكند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#388
Posted: 20 Jun 2013 17:41
روزي يكي ازاشخاص ازخودراضي درغياب ولترنويسنده شهير فرانسوي به ديدنش رفته بود .
برخلاف انتظار،ديدكه وضع اطاق اوبسياردرهم و آشفته وگردوخاك زيادي روي ميزتحريرش نشسته است .
مردازخودراضي ازفرط ناراحتي باانگشت خودروي همان ميزگردآلودنوشت "خر"واتاق راترك كرد .
فرداي آن روزتصادفاولتررادرخيابان ديدوگفت:ديروزخدمت رسيدم ،تشريف نداشتيد .
ولتربانگاهي فيلسوفانه گفت:بله ،كارت ويزيت شماراروي ميز تحريرديدم !
مسافري داشت دردفترهتل اسم خودرا مي نوشت ناگهان متوجه شدكه سوسكي روي دفترهتل مشغول دويدن است فوراقلم را گذاشت وبه راه افتادمتصدي گفت كجاآقاشماكه هنوزاطاق هتل ونديدين ؟مسافر گفت درسته ولي سوسكي اومدشماره اطاق منوخوندورفت بقيه سوسكاخبربده
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#389
Posted: 20 Jun 2013 18:36
چند دوست دوران دانشجويي كه پس از فارغ التحصيلي هر يك شغل هاي مختلفي داشتند و در كار و زندگي خود نيز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان ديداري تازه كنند.
آنها مشغول صحبت شدند و طبق معمول بيشتر حرف هايشان، شكايت از وضع زندگي بود. استاد در حين صحبت آنان چای آماده مي كرد. او قوری را روي ميز گذاشت و از آنان خواست براي خود چای بريزند.
روي ميزفنجان هایي متفاوت قرار داشت; شيشه اي، پلاستيكي، چيني، بلور و.... وقتي همه در فنجان دلخواه خود چای ريختند و هر يك فنجاني در دست داشتند، استاد مثل هميشه به آرامی و مهرباني گفت: بچه ها، ببينيد; همه شما فنجان هایي ظريف و زيبا را انتخاب كرديد و الان فقط فنجان هاي زمخت و ارزان قيمت روي ميز مانده اند.
دانشجویان كه از حرف هاي استاد متعجب بودند با سكوت منتظر ادامه صحبت های استاد شدند. استاد ادامه داد: «در حقيقت، چيزي كه شما واقعا مي خواستيد چای بود و نه فنجان. اما فنجان هاي زيبا را انتخاب كرديد و در عين حال نگاه تان به فنجان هاي ديگران هم بود. زندگي هم مانند چای است و چیزهایی مانند شغل، حقوق و جايگاه اجتماعي مثل فنجان است. اين فنجان ها زندگي را تزيين مي كنند اما كيفيت آن را زیاد تغيير نمی دهند.
البته فنجان هاي متفاوت در علاقه شما به نوشيدن چای تاثير خواهد داشت، اما اگر بيشتر توجه تان به فنجان باشد و چيزهاي با ارزشي مانند كيفيت چای را فراموش كنيد و از بوي آن لذت نبريد، معني واقعي نوشيدن چای را هم از دست خواهيد داد. پس، از حالا به بعد تلاش كنيد نگاه تان را از فنجان برداريد و از نوشيدن فنجان لذت ببريد.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#390
Posted: 20 Jun 2013 18:37
تنها بازماندهي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد.
روزها افق را به دنبال یافتن کمک از نظر مي گذراند اما كسي نمي آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از باد و باران محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
روزي كه پس از پرسه روزانه و جستجوي غذا در حال برگشتن به كلبه بود با دیدن دود غلیظی که از آنجا بلند می شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن دید. همه چيز از دست رفته بود. در جا خشكش زد. از شدت خشم و اندوه فرياد زد:«خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟»
صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتی با ملوانان روبرو شد پرسيد: «شما ها از كجا فهميديد من اينجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علايمي دودی که می فرستادی شديم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟