ارسالها: 14491
#421
Posted: 21 Jun 2013 10:53
شور و شوق
میگویند که جوانی کم شوروشوق نزد سقراط رفت و گفت: «ای سقراط بزرگ، آمدهام که از خرمن دانش تو خوشهای برگیرم.»
فیلسوف یونانی جوان را به دریا برد، او را به درون آب کشانید و سرش را ۳۰ ثانیه زیر آب کرد. وقتی که دست خود را برداشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود، تکرار کند.
جوان نفسزنان گفت: «دانش، ای مرد بزرگ.» سقراط دوباره سرش را زیر آب کرد و این بار چند ثانیه بیشتر. بعد از چند بار تکرار این عمل، سقراط پرسید: «چه میخواهی؟» جوان که از نفس افتاده بود به زحمت گفت: «هوا. هوا میخواهم.»
سقراط گفت: «بسیار خوب. هر وقت که نیاز به دانش را به اندازهی نیاز به هوا احساس کردی، آنرا به دست خواهی آورد.»
هیچ چیز جای عشق و علاقه را نمیگیرد. شوروشوق یا عشق و علاقه، نیروی اراده را برمیانگیزد. اگر چیزی را از ته دل بخواهید، نیروی اراده دستیابی به آنرا پیدا خواهد کرد. تنها راه ایجاد چنین خواستهایی، تقویت عشق و علاقه است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#422
Posted: 21 Jun 2013 11:00
خلق را تقلیدشان..
سیچه - دوشیزهیی که به زیبایی شهره بود - بیمار و بستری شد. میگفتند بیماری قلب دارد. خود از این سبب بود که او را در همه حال دست بر سینه نهاده و ابروها به هم درکشیده میدیدند. اما این هر دو به جلوهی زیباییِ رخسارش بسی میافزود.
هم در آن کوی، دختری زشتروی نیز بود که گمان میبرد زیباییِ دلانگیز سیچه از آن است که دست بر سینه میگذارد و ابروها به هم درمیکشد. بر اثر پنداری چنین نادرست، از آن پس همهگاه دستها بر سینه مینهاد و ابروانِ پُرموی سیاه به هم درمیکشید. شیوهی زشتی که از آنچه بود، زشتترش باز مینمود و پراکندهگان دور و برش را پراکندهتر میکرد!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#423
Posted: 21 Jun 2013 11:03
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه میکنید؟
- چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آنجا چه میبینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#424
Posted: 21 Jun 2013 11:34
غازی تمام شب را روی یخها به صبح رسانده بود. روباهی او را دید و در حالی که دهانش را میلیسید به طرفش آمد. به جلوی غاز که رسید، چارهای نداشت جز اینکه شناکنان خود را روی آبها نگه دارد. عاقبت نفسنفسزنان گفت: «میدانی چیه! بیا دشمنیهامان را همینجا مدفون و همدیگر را تحمل کنیم!»
غاز شانه بالا انداخت و گفت: «خب، بستگی دارد!»
روباه گفت: «به چه؟»
غاز گفت: «به اینکه هوا گرم بشود یا سردتر!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#425
Posted: 21 Jun 2013 11:36
یک گروه از خردمندان کلیمی دور هم جمع شدند تا کوتاهترین قانون اساسی دنیا را به وجود آورند. قرارشان این بود که اگر... یک نفر میتوانست در مدتی که روی یک پای خود میایستد، قوانینی را که باید بر زندگی انسان حاکم باشد، وضع کند، عنوان خردمندترین شخص را به دست میآورد.
یکی گفت:
- خدا مجرمان را مجازات میکند.
دیگران این عبارت را نپذیرفتند. دلیلشان این بود که این عبارت، قانون نیست، تهدید است.
در این لحظه خاخام «هی لِل» وارد جلسه شد. روی یک پا ایستاد و گفت:
- با دیگری رفتاری را نکن که حاضر نیستی آن رفتار را از او ببینی.
قانون اینست. بقیهاش تفسیرحقوقی است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#426
Posted: 21 Jun 2013 11:46
شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد.
دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سا دهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است.
دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
پسرک فریا د زد: «کار سا دهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#427
Posted: 21 Jun 2013 11:51
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#428
Posted: 21 Jun 2013 12:03
میگویند بازرگان معروفی مُرد و البته یکراست به بهشت نرفت - در این صورت معلوم است به كجا رفت. تازه میخواست لم بدهد و سیگار برگش را دود کند که ناگهان دستی، ضربهي دوستانهای به پشتش زد و صدای نه چندان لطیف بازاریابی که در روی زمین هم مرتباً موی دماغش ميشد، به گوشش رسید:
«خوب، خوب... جناب آقای اسمیت... همانطور که فرمودید به سر قرار آمدم و در خدمتتان هستم.»
بازرگان با تعجب پرسید: «کدام قرار؟»
بازاریاب گفت:
«چطور به خاطر نمیآورید؟... هر دفعه که در زمین به دفترتان میآمدم، مرا مورد لطف و عنايت خود قرار میدادید و میفرمودید که قرارمان باشد در آن دنیا!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#429
Posted: 21 Jun 2013 12:09
بيگانهاي به سراغ پدر روحاني رييس صومعه «سكتا» رفت و به او گفت:
- من میخواهم زندگیام را بهتر کنم. اما نمیتوانم جلوی افکار گناهآلودم را بگیرم.
پدر روحانی متوجه باد تندی شد که در بیرون میوزيد و به بیگانه گفت:
- اینجا خيلی گرم است. در این فکرم که آیا شما میتوانید قدری از باد بیرون را بگیرید و به اینجا بیاورید تا اتاق خنک شود.
بیگانه گفت:
- این کار غیرممکن است.
پدر روحانی پاسخ داد:
- به همین ترتیب غیرممکن است که از فکر اموری که خدا از آنها خوشش نمیآید اجتناب کنی. اما اگر بدانی چه طور به وسوسهها «نه» بگويي، هيچ آزاري به تو نميرسانند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#430
Posted: 21 Jun 2013 12:11
يك راهب پير هندويي كنار رودخانهاي در سكوت نشسته بود و مانترامِ خود را تكرار ميكرد. روي درختي در نزديكي او، عقربي حركت ميكرد كه ناگهان از روي شاخه به رودخانه افتاد. همين كه راهب خم شد و عقرب را كه در آب دست و پا ميزد از رودخانه خارج كرد، جانور او را گزيد. راهب اعتنايي نكرد و به تكرار مانترام خود پرداخت. كمي بعد، عقرب باز به آب افتاد و راهب مانند بار قبل او را از آب درآورد و روي شاخهي درخت گذاشت و باز نيش عقرب را چشيد. اين صحنه چندين بار تكرار شد و هر بار كه راهب، عقرب را نجات ميداد نيش آن را بر دست خود حس ميكرد. در همان حال يك روستايي بيخبر از انديشهها و نحوهي زندگي مردان مقدس، كه براي بردن آب به لب رودخانه آمده بود، با ديدن ماجرا، كنترل خود را از دست داد و با اندكي عصبانيت گفت:
«سواميجي من ديدم كه تو چندين بار آن عقرب احمق را از آب نجات دادي ولي هر دفعه تو را گزيد. چرا رهايش نميكني جانور رذل را؟»
راهب پاسخ داد: « برادر، اين حيوان كه دست خودش نيست؛ گزيدن، طبيعت اوست.»
روستايي گفت: «درست است، ولي تو كه اين را ميداني چرا طرفش ميروي؟»
راهب پاسخ داد: «اي برادر، خوب من هم دست خودم نيست. من انسان هستم. رهانيدن، طبيعت من است.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟