ارسالها: 14491
#431
Posted: 21 Jun 2013 12:14
ميگويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#432
Posted: 23 Jun 2013 15:58
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی ما جرا جویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیزرا نمی دید همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همان طور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده بود به قله ی کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت هچنان سقوط می کرد اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود چاره ای نماند جز فریاد بزند (خدایا کمکم کن) ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد از من چه می خواهی ؟
_ ای خدا نجاتم ده!
_ واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم ؟
_ البته که باور دارم
_ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت
مرد تصمیم گرفت
با تمام نیرو به طناب بچسبد گروه نجات می گویند که روز بعد یک
کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند دست هایش محکم طناب را گرفته بود
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت آیا حاضرید آن را رها کنید ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#433
Posted: 24 Jun 2013 10:44
روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#434
Posted: 25 Jun 2013 23:11
یكی داشت؛ یكی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم
پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار
میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار
میرشكار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت تو كاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور كه می رفتند سه تا تیر و كمان پیدا كردند دوتاش شكسته بود و یكیش اصلاً زه نداشت رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و كمان ها آن ها را زدند وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یكیش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان كاروانسرایی كه دیوار نداشت پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی كه دوتاش شكسته بود و یكیش ته نداشت زیرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پیدا كردند دوتاش خشك بود؛ یكیش اصلاً آب نداشت از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری كه نم داشت و بنا كردند به مكیدن دوتاشان تركید؛ یكیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شكاری بود كه این بچه ها رفتند شاه وزیرش را خواست و گفت : به اجازه چه كسی گذاشتی این بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#435
Posted: 25 Jun 2013 23:14
در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می كردند كه خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد كه زن از بی پولی نرفته بود حمام
یك روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهری هستی كه نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام
مرد از حرف زنش خجالت كشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان كندنی بود, ده شاهی جور كرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام كه رسید دید حمام قرق است از حمامی پرسید كی حمام را قرق كرده؟
حمامی گفت : زن رمال باشی
زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای كنیزها و دده ها بنشینم و حمام كنم خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش در این حیص بیص دید كنیزها با سلام و صلوات زن بدتركیب و نكره ای را كه بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام
زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیكل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند كرد به طرف آسمان و گفت : خدایا به كرمت شكر من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدتركیب حمام را قرق كنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید
بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد از حمام درآمد و رفت خانه
شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حكایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و كمال برای او تعریف كرد وآخر سر گفت : ای مرد تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی
مرد گفت : مگر زده به سرت من كه از رمالی چیزی سرم نمی شود
زن گفت : خودم كمكت می كنم الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی
خلاصه هر چه مرد به زنش گفت : از عهده این كار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت : یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری
مرد هر چه فكر كرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد كه حرفش را قبول كند این بود كه نرم شد و گفت : ای زن پدرت خوب مادرت خوب مگر به همین سادگی می شود رمال شد
زن گفت : آن قدرها هم كه تو فكر می كنی مشكل نیست فردا صبح زود می روی بیل و كلنگ را می فروشی پولش را می دهی یك تخته رمالی و دو سه تا كتاب كهنه كت و كلفت و می روی می نشینی یك گوشه مشغول رمل انداختن می شوی هر كه آمد گفت : طالع من را ببین, اول كمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی
مرد گفت : آمدیم مشكل یكی و دو تا را شانسی رفع و رجوع كردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر
زن گفت : آخر هر كاری را فقط خدا می داند نترس خدا كریم است
صبح زود, مرد بیل و كلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه
چندان طول نكشید كه جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت : جناب رمال باشی شتری كه پول های پادشاه بارش بوده گم شده رمل بنداز ببین كجا رفته
رمال تو دلش گفت : خدایا چه كنم؟ چه نكنم؟ حالا چه خاكی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبك سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل
بعد همین طور كه مانده بود چه كند, چه نكند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول كرد رو تخته خوب نگاهشان كرد كمی رفت تو فكر و گفت : جلودارباشی برو صد دینار بده نخود و به هر طرف كه دلت خواست راه بیفت و بنا كن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن وقتی نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ به هر طرف كه قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نكن راست برو تا برسی به شتر گم شده
جلودار باشی یك شاهی گذاشت كف دست رمال و رفت و هر چه را كه گفت : ه بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده
افسار شتر را گرفت برد به قصر حكایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف كرد بعد, برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی, از خوشحالی دست و پاش را گم كرد پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت : ای زن حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد خدا پدرت را بیامرزد كه من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت كردی
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفت : ن و گل شنفتن
فردای آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن كرد و همین كه نشست, چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند : پاشو راه بیفت كه پادشاه تو را می خواهد
این را كه شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند با خودش گفت : بر پدر زن بد لعنت دیدی آخر عاقبت ما را به كشتن داد اگر پادشاه بو ببرد كه من بیق بیقم و حتی سواد ندارم, كارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد
خلاصه با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد در راه هزار جور فكر و خیال كرد و از ترس جان به سر شد, تا رسید به حضور پادشاه
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید تو شتر را پیدا كردی, با بار پولی كه باش بود؟
مرد جواب داد بله قربان
پادشاه گفت : از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری برو و كارت را شروع كن
آن شب, وقتی مرد به خانه اش برگشت, گفت : ای زن خانه ات خراب شود كه آخر به كشتنم دادی
زن پرسید مگر چه شده؟
جواب داد می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم كرد و از صبح تا شب هی خدا خدا كردم چیزی پیش نیاید كه بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند
زن گفت : ای بابا بعد از آن همه بدبختی, تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یك پخ جا خالی كنی این جور فكرها را از سرت بیرون كن و بی خیال باش آخرش هم یك طوری می شود خدا كریم است
بگذریم زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او كه مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد, تا یك شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند همین كه صبح شدم پادشاه رمال باشی را خواست و گفت : زود دزدها و هر چه را كه از خزانه برده اند پیدا كن
رمال باشی گفت : حكم حكم پادشاه است
بعد, آمد خانه به زنش گفت : روزگارم سیاه شد
زن پرسید چی شده؟
مرد جواب داد دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی كرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را كه برده اند از من می خواهد همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود
زن گف فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : این هم چهل روز مهلت بعدش چه خاكی بریزم به سرم؟
زن گفت : تا چهل روز دیگر كی مرده, كی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا كله خرما بگیر بیار و هر شب یكی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله كه اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است
رمال باشی گفت : بد فكری نیست
و رفت چهل تا كله خرما خرید و برگشت خانه
حالا بشنوید از دزدها
وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد كه از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد, ترس ورشان داشت نشستند با هم به گفت : و گوی كه چه كنند و چه نكنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند آخر سر قرار گذاشتند هر شب یكی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می كند و براشان چه نقشه ای می كشد
شب اول, یكی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز كرد ببیند رمال باشی چه می كند در این موقع رمال باشی یكی از خرماها را خورد هسته اش را ترقی پرت كرد تو دله و بلند گفت : این یكی از چهل تا
دزد تا این را شنید, از رو پشت بام پرید پایین رفت پیش رفقاش و گفت : هر چه از این رمال باشی گفته اند : , كم گفته اند :
گفتند : چطور؟
گفت : تا رسیدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گیر نشده بودم كه بلند گفت : این یكی از چهل تا
دزدها خیلی پكر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان
خلاصه از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یك كله خرما خورد هسته اش را انداخت تو دله و گفت : این دو تا از چهل تا این سه تا از چهل تا و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه
شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند : یك شب بیشتر نمانده كه رمال باشی ما را بگیرد و كت بسته تحویل بدهد اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد خوب است تا كار از كار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلكه جان به در ببریم
فردای آن روز, دزدها یك شمشیر و یك قرآن ورداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند : این شمشیر, این هم قرآن یا ما را با این شمشیر بكش, یا به این قرآن ببخش جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زیر خاك است
رمال باشی دزدها را كمی نصیحت كرد بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت : الان می روم پیش پادشاه ببینم چه كار می توانم براتان بكنم
و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جای جواهرات را به او گفت : و برای دزدها طلب شفاعت كرد
پادشاه كه از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید, گفت : رمال باشی راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می كنی؟
رمال باشی گفت : قربانت گردم دزدها وقتی خبردار شدند پیداكردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار كردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی, دو مقابل خزانه باید خرج قشون كنی آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه
پادشاه حرف رمال باشی را قبول كرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و كمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید
وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت : امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من كه برای هفت پشتمان بس است حالا بیا فكری بكن كه از این مخمصه خلاص بشوم چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این كار
زن فكری كرد و گفت : این را دیگر راست می گویی وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند
مرد گفت : چطور این كار را بكنم؟
زن گفت : فردا صبح, وقتی شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا كن به بشكن زدن و قر و قمبیل آمدن آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاك چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد
مرد گفت : بد نگفت : ی
و صبح فردا, همان طور كه زنش گفت : ه بود, بعد از اینكه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا نگهبان ها را كنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه كشیدش بیرون, كه یك مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده, مال بی حساب و كتابی به او بخشید و همه كاره دربارش كرد
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف كرد زن گفت : یك كار دیگر هم می توانی بكنی
مرد گفت : چه كاری؟
زن گفت : یك وقت كه همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بكش پایین بعد از این كار, همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می كند آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می كنیم
رمال باشی حرف زنش را قبول كرد و منتظر فرصت ماند تا یك روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند
رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین, كه در همین موقع عقربی قد یك گنجشك از زیر تشكی كه پادشاه روش نشسته بود, آمد بیرون
همه به رمال باشی آفرین گفتند : و از آن به بعد دیگر كسی نبود كه به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت : امروز هم كه این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت كار می ترسم
زن, شوهرش را دلداری داد و گفت : حالا كه خدا می خواهد روز به روز كار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود, چرا ما نخواهیم؟
رمال باشی گفت : درست می گویی باید راضی باشیم به رضای خدا
از آن به بعد, رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می كرد تا روز از روزها كه همراه پادشاه رفته بود شكار, پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت : بگو ببینم چی تو مشت من است؟
رمال باشی روش را كرد به طرف آسمان و در دل گفت : خدایا خودت می دانی كه من می خواستم از این كار دست بكشم و تو نگذاشتی حالا هم راضی ام به رضای تو
بعد, آهسته گفت : یك بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر كف دستی ملخو
پادشاه گفت : رمال باشی داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو
رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت : عرض كردم یك بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر كف دستی ملخو
پادشاه گفت : آفرین بر تو
و دستش را واكرد و ملخ پرید به هوا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#436
Posted: 26 Jun 2013 15:53
هیزم شكن پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."
همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم *** پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#437
Posted: 26 Jun 2013 15:55
ملای مکتب
وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#438
Posted: 26 Jun 2013 15:57
میراث سه برادر
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#439
Posted: 26 Jun 2013 16:01
هوس هاي مورچه اي
يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز
مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش
مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کند و گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.
مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پايش در عسل شد استوار
از تپيدن سست شد پيوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»
گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
تا از اين درماندگي بيرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#440
Posted: 26 Jun 2013 16:05
دو دوست
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد(امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد(بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفت(وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟