ارسالها: 14491
#441
Posted: 26 Jun 2013 16:08
آفرینش زن:
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند.
بايد بتواند با خوردن چایی تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از
جايش بلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته
باشند.
-اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف براي آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود:بله.
يک جفت براي وقتي که از بچه هايش مي پرسد که چه کار می کنيد،
از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگويد او را مي فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد.
اين همه کار براي يک روز خيلي زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .
خداوند فرمود:نمی شود !!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقي را که اين همه به من نزديک است،
تمام کنم.
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با
يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
اما اي خداوند، او را خيلي نرم آفريدي .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسيد:فکر هم مي تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
.
آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی
زيادی مواد مصرف کرده ايد.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نيست، اشک است.
فرشته پرسيد:اشک ديگر چيست ؟
خداوند گفت:اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی،
تنهايی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها
واقعا" حيرت انگيزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل مي کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
براي آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی می ايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگري وجود دارد، نه نمی پذيرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی
دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،
با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر
برايشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان
می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چيزهای زيادی براي گفتن و برای بخشيدن دارند
خداوند گفت:اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد:چه عيبی ؟
خداوند گفت: قدر خودش را نمی داند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#442
Posted: 26 Jun 2013 16:14
عاشق زیستن
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان و آشفته و عصباني شد. نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ،خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته ها پيچيد ، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي . تنها يك روز ديگر باقيست . بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن . لا به لاي هق هقش گفت : اما با يك روز ... با يك روز چه كاري مي توان كرد... خدا گفت : آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي يابد، هزار سال هم به كارش نمي آيد . و آن گاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي كن . او مات و مبهوت به زندگي اي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ،نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد ، بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد . زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند... او درآن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را بدست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد. كفش دوزكي را تماشا كرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهائي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند، امروز او درگذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#443
Posted: 26 Jun 2013 16:45
داستان مهمان و زنِ صاحبخانه
مهمانی سر زده به خانه ای در آمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف (( سنگ تمام گذاشت .)) میزبان به همسرش گفت: امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن، و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر .
زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد .
اتفاقا در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خفته است. زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخ ریشت خواهد ماند .
وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جست و گفت : نترس . من چکمه دارم و از باران و گل و لای باکی ندارم . من رفتم خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفته خود نادم گشت و به التماس در افتاد اما مهمان به آن حرفها وقعی ننهاد . رفت که رفت .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#444
Posted: 26 Jun 2013 20:15
غرور عابد
روزی حضرت عیسی از صحرایی میگذشت.
در راه، به عبادتگاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا میگذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمندهام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمیکنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#445
Posted: 26 Jun 2013 20:19
فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری
گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی
شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش
خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد
راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#446
Posted: 26 Jun 2013 20:20
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.خوشش آمد!
گفت:«بادنجان طعامی است خوش»ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد گفت:«بادنجان سخت مضر است!»
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت:«ای مردک نه آن زمان که مدحش می گفتی نه حال که مضرتش باز
میگوئی؟!»
گفت:«من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را !!!»
*********************************************************
از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید
فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد
گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت
ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#447
Posted: 26 Jun 2013 20:21
مردی زشت و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود:
که خیلی میل دارم شیطان را ببینم.بهلول گفت:
اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!
**********************************************
آورده اند که:
شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید
که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد
آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!
پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!
اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!
***************************************
«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به
دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار
تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی
وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!
استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من
غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم
تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام
باقی تو دانی!!!»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#448
Posted: 26 Jun 2013 20:22
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#449
Posted: 26 Jun 2013 20:26
حکایتی از سعدی شیرین سخن
دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت .
دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام
كه با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا .
نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#450
Posted: 26 Jun 2013 20:28
باز هم حکایتی شیرین از سعدی
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت تا دوا کند. بیطار از آنچه در چشم چهار پایان کند در چشم وی کشید وکور شد. حکومت پیش داور بردند، گفت: بر او هیچ تاوان نیست، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که نا آزموده را کار بزرگ فرماید،با آن که ندامت برد ،به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرو مایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand