ارسالها: 24568
#451
Posted: 26 Jun 2013 23:22
در زمانهای قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود و فضیلتها و تباهی ها در همه جا شناور بودن ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد خوشحال شدند ، دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم ،من چشم می گذارم . از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبالشون بگردد . دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند ،لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ،خیانت داخل انبوهی زباله پنهان شد ،اصالت در میان ابرها مخفی شد ،هوس به مرکز زمین رفت ،دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ،تمع به داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت . و دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود ... هفتادونه ... هشتاد ... هشتاد و یک .همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد جای تعجب نیست چون همه می دانیم ، پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به شمارش آخر می رسید نود و پنج ... نود و شش ...نود و هفت ...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد : دارم میام ، اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی اش می آمد جایی پنهان شود لطافت ، دروغ هوس و... همه را پیدا کرد بجز عشق او از یافتن عشق ناامید شده بود ، که حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو باید عشق را پیدا کنی او در پشت بوته گل رز است .دیوانگی شاخه ای را از درخت کند و با شدت زیاد آنرا به بوته فرو کرد ... دوباره و دوباره... تا با صدای ناله متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد ، شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند ، او کور شده بود .
دیوانگی گفت: من چه کردم... چگونه می توانم تورا درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو ، و اینگونه است که از آن روز به بعد :
عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#452
Posted: 27 Jun 2013 10:15
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#453
Posted: 27 Jun 2013 10:17
یكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#454
Posted: 27 Jun 2013 10:36
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#455
Posted: 27 Jun 2013 10:37
در هند سقایی بود که دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، سقا فقط يک کوزه و نيم آب را به خانه مي رساند. کوزه سالم به موفقيت خودش افتخار ميکرد. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گفت :
« من از خودم شرمنده ام و از تو پوزش میخواهم چون در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . به خاطر شکاف های من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا لبخندی زد و گفت : « کوزهء نازنینم!از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا رفتن از تپه ، کوزهء شکسته گل هاي باطراوت و زیبای کنار جاده را دید که با گرمای آفتاب ميدرخشیدند وعطر شان همهء فضا را فراگرفته بود. سقا گفت :
« من از شکاف هاي تو خبر داشتم و ببین چگونه از آنها استفاده کردم؟! من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين و عطرآگین ساختم . بي وجود تو ، خانه نمي توانست اين قدر زيباو مطبوع باشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#456
Posted: 27 Jun 2013 10:39
روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود
كه به كوه نظري انداخت و از اونجا كه با خدا خيلي دوست بود
گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن. در يك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد.
مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد و دعا كرد: خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد كورشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#457
Posted: 27 Jun 2013 10:58
عقاب
مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد.
عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>
همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#458
Posted: 27 Jun 2013 11:08
250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد، به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود.دخترش گفت که او هم به اين مهمانی خواهد رفت.مادر گفت تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا دختر جواب داد:ميدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند،اما فرصتی است که دست کم يکبار او را از نزديک ببينم.روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت:"به هر يک از شما دانه ای می دهم، کسي که بتواند در عرض 6 ماه، زيبا ترين گل را برای من بياورد، ملکه آينده چين مي شود."
دختر پيرزن دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.ماه ها گذشت و هيچ گلی سبز نشد.دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و را گلکاری را به او آموختند.اما بی نتيجه بود، گلي نروييدروز ملاقات فرا رسيد.دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکل های مختلف در گلدانهای خود داشتند.لحظه موعود فرا رسيد.شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده گلی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضيح داد:"اين دختر تنها کسي است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند.گل صداقت.همه دانه هايی که به شما دادم، عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#459
Posted: 27 Jun 2013 11:13
گویند: اردشیر بابکان ، شاه ساسانی با همسر خود به خوبی رفتار نمیکرد.رفتار وی با همسرش به طوری شده بود که ، زن قصد کشتن اردشیر را کرد. روزی غذایی برای شاه آماده و به سم آغشته کرد و آن را نزد وی برد.در راه زن مراقب بود تا غذا بر زمین نریزد و نقشه اش نقشه بر آب نشود.اما زمانی که چشمانش به چشمان اردشیرافتاد ترسید و سینی غذا از دستش افتاد و غذاها برزمین ریخت.در همان زمان عقابی بر زمین نشست و گوشتهای غذا را خورد.پس از لحظه کوتاهی عقاب نقش بر زمین شد و مرد.شاه فهمید که غذا سمی بوده است ، سپس رئیس موبدان را فراخواند و خشم فراوان گفت:این زن را به دست جلاد بسپار تا خون او را برزمین بریزد.موبد که میدانست اگر حرفی بزند اردشیر بیشتر عصبانی میشود ، گفت:چشم قربان.سپس به همراه زن از آنجا خارج شد.در راه زن به موبد گفت:من باردار هستم.موبدبا اینکه از قبل نقشه کشیده بود تا زن را نجات دهد بیشتر به این موضوع اندیشید و زن را به روستایی دوردست برد و هر چند وقت به دیدار وی می رفت.یک روز که به منزل آنها رفت دید که نوزادی در گهواره خوابیده است.بله آن نوزاد فرزند اردشیربابکان بود.موبد کمی فکر کرد و گفت:باید نام این کودک راشاپور بگذاریم. سالها گذشت و شاپور بزرگ شد و به سنی رسید که زمان یاد گرفتن خواندن و نوشتن بود.موبد به شاپور راه و روش زندگی و دینداری را آموزش داد.بالاخره شاپور جوانی دانا و جنگجو شد.روزی اردشیر درقصر مشغول قدم زدن بود و بسیار ناراحت و مغموم بود.موبد آمد و گفت:شاهنشاها چراناراحت هستید؟ شاه گفت:حس میکنم زمان مرگ من رسیده است و من فرزندی ندارم که جانشین من شود.موبدلبخندی زد و گفت: شما فرزندی دارید به نام شاپور.شاه باتعجب و خوشحالی گفت: چگونه؟؟مگر دیوانه شده ای که این حرف را میزنی؟؟!! موبد گفت:خیر قربان، زمانی که شما امر کردید همسرتان را بکشم ، من فهمیدم که وی باردار است ولی نتوانستم آن را به شما بگویم.اردشیر که بسار خوشنود شده بود مود را در آغوش گرفت و همراه وی به دیدارهمسر و فرزندش رفت.شاه همسرش را بخشید و همراه آنها به کاخ سلطنتی بازگشت.اردشیر از موبد قدردانی نمودو او را از ثروت بی نیاز کرد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#460
Posted: 27 Jun 2013 11:23
جنگ بلور
در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد.
پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد.
دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد.
دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند