ارسالها: 24568
#461
Posted: 27 Jun 2013 11:25
در زمانهای قدیم یه کبوتربود که دو تا جوجه داشت . یه روز جوجه هاشو بالای یه درخت برد تا بهشون پرواز یاد بده . وقتی جوجه ها خسته شدن کبوتر اونا رو توی لونه ی کلاغی که اونجا بود جا داد تا استراحت کنن .اما همون موقع یهو سر و کله ی کلاغ پیدا شد و فریاد زد : زود از لونه ی من برید بیرون .
کبوتر گفت : جوجه ها خستن بذار کمی استراحت کنن بعد میریم .
کلاغ شروع به داد و قار کرد : نه خیر - یالا - همین الان باید برید بیرون . اصن چرا اومدی تو لونه ی من - الان جلو ی همه پرنده ها رسوات میکنم بعد هم یکی از جوجه ها رو پرت کرد بیرون .
کبوتر هم عصبانی شد و گفت : اصن اینجا خونه ی خودمونه و بیرون هم نمیریم .
دعوای اونا بالا گرفت و همه ی پرنده ها جمع شدن . هیچکی هم نمیدونست کدوم راست میگه . کلاغ و کبوتر هر دو ادعا میکردن که لونه مال اوناست . پرنده ها فرستادن دنبال هدهد تا بیاد و مشکل اونا رو حل کنه . هدهد اومد و همه منتظر نظرش شدن . هدهد بعد از شنیدن حرفای اونا کمی مکث کرد و گفت : رای منو قبول میکنید ؟ همه جواب مثبت دادن . هدهد گفت : لونه مال کبوتره . کلاغ عصبانی شد وبعد از کمی سر و صدا دور شد . بقیه پرنده ها هم رفتن .
وقتی همه رفتن کبوتر از کارش پشیمون شد و رفت سراغ کلاغ و لونه رو بهش پس داد . همه ی پرنده ها از این اشتنباه هدهد عصبانی شدن و رفتن سراغش . ومنتظر جواب هدهد شدن .
هدهد گفت : من نمیدونستم لونه مال کیه - اما اینو میدونستم که کبوتر پرنده ای خوش نام - درستکار و صادقه و قلبا نمیتونه حقی رو از کسی ضایع کنه . پس اگه لونه مال خودش باشه که به حقش میرسه و اگه مال کلاغ باشه - حتما بهش برمیگردونه . اما اگه لونه مال کبوتر بود و من اونو به کلاغ میدادم - هیچوقت اونو به کبوتر پس نمیداد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#462
Posted: 27 Jun 2013 11:35
چگونه در دنیا مساوات برقرار کنیم
کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی٬ پسر بچه ی بسیار باهوشی زندگی می کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود.
کنفوسیوس پرسید: " چطور می توانی کمکم کنی تا نابرابری ها را از بین ببرم؟ "
کودک پرسید: " چرا نابرابری ها را از بین ببریم! اگر کوه ها را صاف کنیم٬ پرندگان دیگر پناهگاهی ندارند. اگر اعماق رودخانه ها و دریاها را پر کنیم٬ تمام ماهی ها می میرند. اگر کدخدا همان اختیارات دیوانه را داشته باشد٬ هیچ کس به حرفش توجه نمی کند. دنیا بسیار بزرگ است٬ بهتر است با تفاوت هایش به حال خودش بگذاریم."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#463
Posted: 27 Jun 2013 11:37
مادری، فرزندش را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود. او در غم و ماتم مرگ دخترش، هر روز اشک می ریخت و مویه می کرد. تلاش تمام دوستان و خویشاوندان او در تسلی و دلداری دادنش بی فایده بوده و مادر داغدار به این تسلی ها بی تفاوت است.
اما، یک روز او پس از ملاقات با یک روحانی، تغییر رویه داده و به روال عادی زندگی خود بازگشت.
هر کس که روحانی را می دید از او می پرسید: «چطور توانستید به این خانم کمک کنید؟»
روحانی در جواب می گفت: «من تنها یک داستان برای او تعریف کردم. به او گفتم که در زمان های قدیم، مادری بود که دخترش را از دست داده بود. کار این زن فقط گریه کردن بود و هیچ کار دیگری به جز مویه و زاری نمی کرد. یک شب این زن خواب دید که به بهشت رفته است. در آنجا کودکانی را دید که به مانند فرشتگان، هر کدام شمع روشنی در دست دارند و راه می روند. اما در میان آنان، دختری را دید که شمعش خاموش است. کمی که جلوتر رفت این دختر را شناخت. دختر خودش بود. مادر از او پرسید که عزیزم، چرا شمعت خاموش است؟
دختر پاسخ داد که شمع مرا روشن می کنند، اما اشک های مداوم شما آن را خاموش می کند.»
زندگی هر کس از دیگری جداست و هر فردی مسیر زندگی خود را طی می کند. ما قادر نیستیم که عزیزان خود را برای همیشه در کنار خود داشته باشیم.
پس رخت بستن آنان از دنیا به معنای از دست دادنشان محسوب نمی شود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#464
Posted: 27 Jun 2013 11:38
یهودییان هم یک قصه قدیمی درباره زندگی دارند. روزی یک روباه، درخت انگوری را در آن طرف دیواری حصارکشی شده، مشاهده کرد که انگورهای زیادی دارد. روباه که دهانش آب افتاده بود همه جای دیوار را برای یافتن سوراخی در آن جستجو کرد و توانست سوراخی پیدا کند. اما این سوراخ برای روباه قصه ما خیلی کوچک بود. پس روباه تصمیم گرفت 6 روز چیزی نخورد که لاغرتر شده و بتواند از سوراخ دیوار عبور کند. روباه پس از خوردن انگورهای خوشمزه متوجه شد که چاق شده و نمی تواند از سوراخ دیوار عبور کند. بنابر این، مجبور شد که دوباره 6 روز چیزی نخورد و مجددأ لاغر شود که از سوراخ دیوار رد شود. روباه، دوباره همان روباه قبلی شد و تغییری نکرد.در صحبت از زندگی، بعضی وقت ها اشاره به قطره ای از دریا و مشتی از خروار کافی است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#465
Posted: 27 Jun 2013 11:44
مومنی نزد کنفسیوس حکیم رفت و پرسید:"روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد؟"
حکیم پاسخ داد:"تنها یک راه دارد،زندگی با عشق"
چند دقیقه بعد شخص دیگری نزد کنفسیوس رفت وهمین سوال را پرسید
حکیم پاسخ داد:"تنها یک راه دارد،زندگی با شادی"
شخص اول تعجب کرد وبا اعتراض پرسید:"اما به من توصیه دیگری کردید استاد!"
کنفسیوس پاسخ داد:"نه دقیقا" همین توصیه را کردم،عشق و شادی دو روی یک سکه و جدایی نا پذیرند.
شادی واقعی در گرو عشق ورزیدن است.آنان که گمان می کنند عشق با درد و رنج همراه است،با سکه تقلبی روبه رو شده اند."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#466
Posted: 27 Jun 2013 11:47
كنفسيوس يك رفتارشناس چيني است كه اصول اخلاقي بر پايه صلح، نظم، خرد، انسانيت، شهامت و وفاداري را بنيان نهاد.
كنفسيوس مشهورترين متفكر و معلم چين است كه در قرن پنجم پيش از ميلاد مي زيست، او روزي تصميم گرفت نواختن چنگ را بياموزد، بنابراين نزد موسيقيداني به نام شي ژيانگ زي رفت. يك روز ژيانگ زي يك قطعه موسيقي جديد به او داد تا آن را تمرين كند، اما نام آن قطعه را به كنفسيوس نگفت. كنفسيوس شروع به تمرين كرد.
چند روز بعد، شي ژيانگ زي گفت: "به نظرم تو اين قطعه را آموخته اي، حالا مي تواني قطعه جديد ديگري را تمرين كني." كنفسيوس پاسخ داد: "من هنوز به اصطلاحات موسيقيايي اين قطعه مسلط نشده ام." او همچنان تمرين را ادامه داد.
چند روزي گذشت، شي ژيانگ زي گفت: "حالا شما به اصطلاحات موسيقيايي قطعه مسلط شده ايد، در اين صورت مي توانيد قطعه جديد را شروع كنيد." كنفسيوس گفت: "اما من هنوز معني اين قطعه را درك نكرده ام." پس به تمرين كردن پرداخت.
چندين روز ديگر هم گذشت، شي ژيانگ زي به چنگ نواختن كنفسيوس گوش سپرد و گفت: "مي بينم كه معني اين موسيقي را خوب فهميده اي، حالا مي تواني قطعه جديدي را تمرين كني." كنفسيوس گفت: "اما من هنوز شخصيت آهنگساز اين قطعه را خوب نشناخته ام."
چند روز بعد، شي ژيانگ زي دوباره آمد. كنفسيوس را ديد كه در تفكر عميقي فرو رفته است. كنفسيوس نگاهي به موسيقيدان كرد و گفت: "من كشف كردم كه آهنگساز اين قطعه چه شخصيتي دارد. اين شخص صورتي تيره و قد بلندي داشته است، به علاوه صاحب چشماني تيزبين بوده كه تا دور دست ها را مي ديده و انگار كه اشتياقي سوزان نيز در قلبش وجود داشته است. او نمي توانسته كسي به جز پادشاه ون بوده باشد."
شي ژيانگ زي برخاست و با احترام عميقي در مقابل كنفسيوس تعظيم كرد. "شما حقيقتا يك حكيم بزرگ هستيد. درست گفتيد، اين قطعه موسيقي «آرزوي پادشاه وِن» ناميده شده است."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 14491
#467
Posted: 27 Jun 2013 13:06
بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت: " كافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی تا همان يك كار، تو را برهاند. خوب فكر كن."
مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم می?زد عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.
ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند.
اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد. در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت.
آنگاه شنيد كه ملكه می?گويد:" شرم آور است كه خودخواهی تو همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#468
Posted: 27 Jun 2013 13:08
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#469
Posted: 27 Jun 2013 13:23
ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :
تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟
كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#470
Posted: 27 Jun 2013 13:34
روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند خوشبختي. پولداري. عشق. دانائي. صبر.غم. ترس ....... هر كدام به روش خويش مي زيستند . تا اينكه يك روز دانائي به همه گفت : هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت اگر بمانيد غرق مي شويد . تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبارهاي خانه هاي خود بيرون آوردند وتعميرش كردند . همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدندوپارو زنان جزيره را ترك كردند . در اين ميان عشق هم سوار قايقش بود اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود . عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زنداني شده سپرد . آنها همگي سوار شدند و ديگر جائي براي عشق نماند.!!!!!!!!! قايق رفت و عشق تنها در جزيره ماند . جزيره هر لحظه بيشتر به زير آب ميرفت و عشق تا زير گردن در آب فرو رفته بود . او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود . فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست . اول كسي جوابش را نداد . در همان نزديكي قايق ثروتمندي را ديد و گفت : ثروتمندي عزيز به من كمك كن . ثروتمندي گفت : متاسفم قايقم پر از پول و شمش و طلاست و جائي براي تو نيست . عشق رو به (غرور) كرد و گفت : مرا نجات مي دهي ؟ غرور پاسخ داد : هرگز تو خيسي و مرا خيس ميكني . عشق رو به غم كرد و گفت: اي دوست عزيز مرا نجات بده اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم من به قدري غمگينم كه ياراي كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم . در اين حين خوشگذراني و بيكاري از كنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست. از دور شهوت را ديد و به او گفت : آيا به من كمك ميكني ؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه !!!!! سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي همه مي گفتند تو از من برتري ، از مرگت خوشحال خواهم شد عشق كه نمي توانست نا اميد باشد رو به سوي خداوند كرد و گفت : خدايا مرا نجات بده ناگهان صدائي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد . عشق به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد . پس از به هوش آمدن خود را در قايق دانائي يافت آفتاب در آسمان پديدارمي شد و دريا آرامتر شده بود . جزيره داشت آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند عشق برخواست به دانائي سلام كرد و از او تشكر كرد دانائي پاسخ سلامش را داد وگفت : من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نمي توانست براي نجات تو بيايد تعجب مي كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتي ؟ هميشه ميدانستم درون تو نيروئي هست كه در هيچ كدام از ما نيست . تو لايق فرماندهي تمام احساسها هستي . عشق تشكر كرد و گفت : بايد بقيه را هم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرا نجات داد ؟؟ دانائي گفت كه او زمان بود. عشق با تعجب گفت : زمان ؟؟!!!!! دانائي لبخندي زد وپاسخ داد : بله چون اين فقط زمان است كه مي تواند بزرگي و ارزش عشق را درك كند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟