ارسالها: 24568
#491
Posted: 28 Jun 2013 17:20
کلنل محمدتقی خان پسیان : قطرات خونم نام ایران را خواهد نوشت
نهم مهرماه هر سال ، باید به یاد کلنل محمدتقی خان پسیان بود در این روز او سرش را برای رفع فساد از میهن عزیزمان از دست داد . او خود قبل از آنکه سرش را مفسدان و غارتگران از بدن جدا کنند گفته بود : مرا اگر بکشند قطرات خونم نام ایران را خواهد نوشت و اگر بسوزانند خاکسترم نام وطن را تشکیل خواهد داد.
- گفته می شود زمانی ، شخصی را که وابستگی اش به قوامالسلطنه (نخست وزیر وقت و هدایت کننده قتل کلنل) بر کلنل پوشیده نبود را خواستند به هر قیمتی به دفترش به عنوان پیشکار وارد کنند ، کلنل آن فرد را به اتاقش خواست و از او پرسید اگر صلاح بدانی به خاطر من دروغ خواهی گفت ؟! آن شخص که می خواست دل کلنل را به هر شکلی بدست آورد گفت آری من برای خدمت به شما حاضرم دروغ هم بگویم مهم صلاح دید شماست ! ...
کلنل خندید و گفت احتمالا آدرس دفتر قوام السلطنه را با من اشتباه گرفته ایی و با پشت دست مسیر در خروجی را به او نشان داد . ارد بزرگ متفکر و اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : ( رَد راستی ، رَد خویشتن است ) . همین پاکی و وارستگی کلنل پسیان موجب خشم قوام السلطنه و دیگر دولتمردان شد . تا جایی که سر این سرباز شجاع وطن را از تن جدا ساختند .
پیکر پاک کلنل محمدتقی خان پسیان در كنار قبر پادشاه سترگ ایرانزمین نادر شاه افشار در مجموعه ي باغ نادري مشهد به خاك سپرده شد، در تشییع جنازه او در سال ۱۳۰۰ خورشیدی عارف قزوینی شعری برای سنگ قبر وی سرود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#492
Posted: 13 Jul 2013 14:42
شیخ و زن بدکاره
«روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت: «ای شیخ آمدهام تا از اسرار حقّ چیزی با من نمایی» شیخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «ای شیخ آن چه وعده کردهی بگوی.» شیخ بفرمود تا آن حقّه را بوی دادند و گفت: «زینهار تا سر این حقّه باز نکنی» مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بیرون جست و برفت، مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سِر خدای تعالی طلب کردم تو موشی بمن دادی؟ شیخ گفت ای درویش ما موشی در حقّه بتو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سِر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت.(۱)» مرد نادم و پشیمان زاریکنان محضر شیخ ترک گفت و گوشهی عزلت اختیار کرد و سه اربعین صیام داشت و صلوه گزارد و کف نفس به غایت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکیده با محاسنی انبوه نزد شیخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شیخ او را باز نشناخت و حقّهی پیشین با موشی دگر بر او عرضه کرد آنچه پیشتر فرمایش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوتگاه خویش بازگشت و حقّه کناری هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شیخ به تمامی به جای آورد و صبح حقّه در دست به نزد شیخ شد و دو زانو محضرش را دریافت و گفت: «آنچه گفتی کردم حال آنچه وعده دادی گوی» شیخ فرمود: «حقّه گشودی؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«نی نی» شیخ ابرو در هم کشید تغیر فرمود:«تو را حقّهیی دادم برگشودنش اهتمام نورزیدی که تو را گر طلب بودی حقّه میگشودی که همانا سری از اسرار حق در آن نهان کرده بودم.» مرد صیحهیی کشید و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابهیی باز یافت. مویهکنان مایوس از دانستن سر حق ظن جنوناش میرفت که معروفهیی «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست » از آن حوالی میگذشت شیون مرد بشنید به خرابه شد مرد نگون بخت را دید در نزع. حال پرسید و مرد ماجرا باز گفت. روسپی را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستی از سر پرید و هوش بهجا آمد و به استمالتاش برخاست و گفت:«آن شیخ کذاب است و این حکایتها به دوران ابوسعید ابوالخیر است که شیوخ برخاک مینشستند و نان با خون مردمان چاشت نمیکردند» مردِ سادهدل گفت:«زبان به کام گیر که شیخ را کرامات بسیار است و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است.» روسپی در دل به سادهگی مرد پوزخند زد و گفت:«سه اربعین عنان خود به شیخ خوشنام سپردی و ذکر حق گفتنی اکنون سه روز با من بدنام همنشین تا سِر حق بر تو عیان کنم که آن شیخ اگر کرامات داشت تو را باز میشناخت و حقّهی پیشین به دستات نمیسپرد.» مرد که حکایت خضر نبی و شیخ صنان شنیده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب میدید، رخسار زیبای او هم بیاثر نبود، از دلش گذشت که شاید «در خرابات مغان نور خدا میبیند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانهی او شدند و شراب سرخ و طعام بریان خوردند و رامشگران ساز نواختند و رقاصان به ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنین بود و آب زیر پوست مرد همی رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانهی شیخ در پیش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهی طلب کرد. شیخ که مرد را در آن هیبت به جا نیاورد چون کَرتهای پیشین موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصیت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانهی شیخ بیرون شد و به منزل روسپی رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت:«امشب را چون شبهای پیش به عشرت کوش که فردا حقّهیی سوار کرده شیخ مزور به حقّهی تزویرش میسپاریم» چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّهی شیخ را که سنگین شده بود و جرینگ جرینگ میکرد به مرد همی داد و گفت: «آنچه میگویم چنان کن تا سِر حق ببینی و به مراد دل رسی». مرد حقّه برگرفت و نزد شیخ شد. دست شیخ را ببوسید و حقّه به او سپرد و گفت:«الحق که گزافه نیست که شرح کرامات شما در هیچ محفلی نیست که نیست. دوش که به خلوتگاه و محل عبادت خاصهی خویش شدم. تاب نیاورده شب از نیمه گذشته بود که حقّه گشودم موشی از آن بیرون جست راه خرابهی جنب منزل گرفت. مرا سودای سِر موش در سَرافتاد و در پیاش نهادم که به سوراخی شد در خرابه. چوبی به کناره افتاده بود دستافزار کرده سوراخ فراخیدم و به حیرت دیدم گنجی در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفری در پیش است نزد حضرت شیخ به امانت آوردم که سِر حق در این دیدم که همان راه اجدادی پیش گیرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگی سپارم.» شیخ فرمود:«خیال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما میماند که اینان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاری نیست که گر اراده کنیم خشت خشت این خانه زر میشود و سیم.»
صبح که از خانهی شیخ شیون به هوا خاست که شیخ در صندوقخانه به نیش عقرب جراره ریغ رحمت سرکشیده است و چند پول سیاه و حقّهیی گشاده در کنارش یافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسری اختیار کرد و عمری شکر نعمت به جا آوردند. باری خلقی از جهل و اسارت شیخان نابهکار آسوده شدند که *حَقی اگر هست سِری با آن نباشد**.*
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#493
Posted: 13 Jul 2013 15:47
داستان عشاق در زمان ملاصدرا
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#494
Posted: 16 Aug 2013 08:24
دوست زمان تنهايي (براساس حكايتي از كتاب جوامع الحكايات):
ابوعلي سينا فيلسوف و پزشك بزرگ ايراني روزي در خانه اش نشسته بود و يكي از كتاب هاي افلاطون دانشمند يوناني باستان را با لذت مي خواند . او چند سال به دنبال اين كتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند.هر قدر كتاب را بيشتر مي خواند لذت بيشتري مي برد و كنجكاويش براي خواندن بخش هاي بعدي آن بيشتر مي شد.
در همين موقع ناگهان در خانه باز شد و يكي از همسايگان قدم در خانه گذاشت و با ديدن ابوعلي سينا كه در حال مطالعه بود پرسيد:همسايه عزيز،چرا تنها نشسته اي؟!
ابوعلي سينا كه رشته افكارش پاره شده بود و از ورود ناگهاني همسايه احساس ناراحتي مي كرد آهي كشيد و پاسخ داد: تا اين لحظه تنها نبودم و با دوست خوبي مانند اين كتاب نشسته بودم، اما حالا كه تو پيش من آمدي كتاب رفت و تنها شدم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#495
Posted: 16 Aug 2013 08:24
دزد و خورجينش (بر اساس داستانهاي عاميانه)
دزدي نيمه شب به خانه اي رفت.صاحب خانه در گوشه ي اتاق خوابيده بود.دزدخورجيني راكه با خود داشت روي زمين انداخت تااثاثيه ي خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چيزي نيافت.ديگر نا اميد شد و به سوي خورجين برگشت تا آن را بردارد و برود.در همين موقع صاحب خانه غلتي زد و روي خورجين او خوابيد.دزد خيلي ناراحت شد و با صداي بلند گفت:عجب بخت و اقبالي دارم من ، چيزي بدست نياوردم و خورجينم هم از دست دادم ! سپس به راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صداي بلند گفت: آهاي دزد! وقتي از خانه بيرون رفتي در را ببند تا دزد ديگري به خانه نيايد.دزد ايستاد و به صاحب خانه گفت:من زير انداز براي تو آوردم و حالا در را باز مي گذارم شايد ديگري رو انداز برايت بياورد! تو از باز بودن در ضرر نكردي و نخواهي كرد.!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#496
Posted: 16 Aug 2013 08:26
راهزنان و سيب هاي زهرآلود (بر اساس حكايتي از كتاب جوامع الحكايات عوفي ):
عده اي راهزن در بياباني كمين كرده بودند و هر روز به كاروان ها دستبرد مي زدند و مسافران را هم مي كشتند.پادشاه و وزير و سردارانش هم هر كار مي كردند و هر نقشه اي مي كشيدند سودي نداشت و راهزنان باز دست به دزدي و جنايت مي زدند و از سپاهيان هم كارى بر نمي آمد.سر انجام يك روز يك پيرمرد به كاخ پادشاه رفت و به او گفت:من نقشه اي دارم كه اگر آن را بپذيري راهزنان نابود مي شوند. پادشاه خوشحال شد و پرسيد:نقشه ات چيست؟ پيرمرد پاسخ داد:دستور بده ده خروار سيب حاضر كنند. پادشاه بي درنگ دستور حاضر كردن سيب ها را داد و پيرمرد از پادشاه خواست كه سه شيشه ي بزرگ زهر هم آماده كند.وقتي زهر حاضر شد پيرمرد همه ي سيب هارا زهرآلود كرد و بعد به پادشاه گفت:حالا دستور بده سيب ها را بار ده شتر كنند و به محلي كه راهزنان كمين كرده اند ببرند.پادشاه دستور پيرمرد را اجرا كرد و شتربانان به راه افتادند و پيش از اين كه به محل راهزنان برسند پشت يك تپه پنهان شدند و شتر ها را رها كردند.شتران جلو رفتند و راهزنان از كمين گاه بيرون پريدند و با ديدن ده شتر با بار سيب خوشحال شدند و شتر ها را گرفتند و سيب ها را از پشت آن ها پايين آوردند و با اشتها و لذت شروع به خوردن سيب ها كردند اما هنوزچند لحظه اي نگذشته بود كه همه ي آن ها افتادند و مردند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#497
Posted: 16 Aug 2013 08:28
زبان مي تواند سر آدم را بر باد بدهد(بر اساس حكايتي از كتاب جوامع الحكايات):
پادشاهي با وزير و سر داران و نزديكانش به شكار مي رفت. همين كه آن ها به ميان دشت رسيدند پادشاه به يكي از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضري با من مسابقه اسب سواري بدهي؟
جاهد پذيرفت و لحظه اي بعد اسب هايشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در اين هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواري نبود ، مي خواستم رازي را با تو در ميان بگذارم، فقط يادت باشد كه نبايد اين راز را با كسي در ميان بگذاري .جاهد گفت:
به من اطمينان داشته باش اي پادشاه.
پادشاه گفت: من حس مي كنم برادرم مي خواهد مرا نابود كند و به جاي من بنشيند.از تو مي خواهم شبانه روز مواظب او باشي و كوچكترين حركتش را به من خبر بدهي.
جاهد گفت: اطاعت مي كنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام يك روز جاهد همه چيز را براي برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشكر كرد و پس از مدتي پادشاه مرد و برادرش به جاي او نشست.جاهد بسيار خوشحال شد و يقين كرد كه پادشاه جديد مقام مهمي به او مي دهد. اما پادشاه جديد در همان نخستين روز حكومت، جاهد را خواست و دستور كشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: اي پادشاه من كه گناهي ندارم، من به تو خدمت بزرگي كردم و راز مهمي را برايت گفتم. پادشاه جديد گفت: تو گناه بزرگي كرده اي و آن فاش كردن راز برادرم است، من به كسي كه يك راز را فاش كند . نمي توانم اطمينان كنم و يقين دارم تو روزي راز هاي مرا هم فاش مي كني .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#498
Posted: 16 Aug 2013 08:28
زن و ببر (براساس داستاني از كتاب چهل طوطي):
زني با دو پسر كوچكش از ميان جنگل مي گذشت، ببري رسيد و خواست به آن ها حمله كند. و آن ها را بكشد و بخورد.زن اول خيلي ترسيد اما ناگهان فكري به خاطرش رسيد و به بچه هايش گفت:چرا براي خوردن اين ببر با هم دعوا مي كنيد؟ فعلآ همين يك ببر را بخوريد، بعد يك ببر ديگر پيدا مي كنم.
ببر فكر كرد آن زن و بچه هايش خيلي شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالي را ديد و شغال پرسيد چرا فرار مي كني؟
ببر گفت: يك زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار مي كنم.شغال خنديد و گفت: عجب تو از آدم ها مي ترسي ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پيش آدم ها برويم تا به تو نشان بدهم مي تواني آن ها را به آساني بكشي و بخوري.بعد روي پشت ببر پريد و ببر هم به جايي كه زن و بچه ها را ديده بود برگشت.
زن باز هم ترسيد اما دوباره فكرش را به كار انداخت و به شغال گفت: اي شغال پست فطرت، تو هميشه سه تا ببر براي من و بچه هايم مي آوردي، حالا چرا فقط يكي آورده اي؟!
ببر اين بار خيلي بيشتر ترسيد و بر گشت و همان طور كه شغال روي پشتش بود با سرعت گريخت. شغال خودش را با زحمت روي پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتي كج مي شد و داشت بر زمين مي خورد.
سر انجام ببر به رود خانه اي رسيد و از ترس به ميان رود خانه پريد و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا كرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگي روي زمين افتاد و مرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#499
Posted: 16 Aug 2013 08:34
روباه و كوزه (بر اساس داستان هاي عاميانه):
......
روباهي در راهي مي رفت ناگهان كوزه اي را ديد . كوزه بر شاخه درختي آويزان بود و باد آن را تكان مي داد.روباه ايستاد و با دقت به كوزه نگاه كرد. باد تندي مي وزيد و توي كوزه مي پيچيد . كوزه تكان مي خورد و از وزش باد به صدا در مي آمد.
روباه هر گز كوزه نديده بود. صداي باد كه در كوزه مي پيچيد او را مي ترسانيد.
روباه كمي ديگر ايستاد و با ترس و لرز به كوزه نگاه كرد. وزش باد تندتر شد. روباه بيشتر ترسيد و پا به فرار گذاشت.كمي دويد، ايستاد به پشت سرش نگاهي انداخت. ديگر باد نمي وزيد و كوزه تكان نمي خورد .روباه آهسته آهسته به سمت كوزه باز گشت. زير كوزه ايستاد و خوب نگاه كرد.سپس از تنه درخت بالا رفت. دست راستش را جلو برد و به كوزه زد . كوزه تكان آهسته اي خورد .روباه كوزه را چند بار ديگر تكان داد. تازه فهميد كوزه چيز ساده و بي خطري است.سرش را راست گرفت با خشم و غرور به كوزه گفت: تو مرا ترساندي ، بايد تو را مجازات كنم.
سپس كوزه را از شاخه درخت باز كرد . سر ريسمان را به دمش بست. از درخت به پايين پريد و شروع به دويدن كرد. همين طور كه مي دويد سرش را گاهي بر مي گرداند و به كوزه مي گفت: تو مرا ترساندي؟! حالا مي دوم و مي دوم تا خرد شوي.
چند لحظه بعد به كنار نهر آبي رسيد. ايستاد و به نهر نگاهي انداخت. سرش را بر گرداند و به كوزه گفت: بهتر است تو را در آب غرق كنم ، آن وقت پشتش را به نهر كرد و كوزه را در نهر انداخت.هنوز ريسمان را از دمش باز نكرده بود كه كوزه پر از آب شد.روباه تا خواست به خودش بجنبد كوزه با سرعت به ته نهر رفت و دم او را به شدت كشيد. روباه از جا جست خواست ريسمان را از دمش باز كند اما كوزه سنگين تر شد و دم او را با شدت بيشتري كشيد. ناگهان دم كنده شد و با كوزه به زير آب رفت.
روباه از درد فريادي كشيد، خون زيادي از جاي دم بيرون مي زد. در حالي كه از درد قرار نداشت ناله كنان و خون الود پا به فرار گذاشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#500
Posted: 16 Aug 2013 08:35
بزرگمهر و دزدان (بر اساس داستان هاي عاميانه):
بزرگمهر وزير خسرو انوشيروان يكي از شاهان قديم بود.او عقيده داشت كه هر كس صبح زود از خواب بيدار شود آدم موفقي خواهد شد. خودش هم هميشه پيش از طلوع آفتاب به سر كارش در كاخ انوشيروان مي رفت و او را از خواب بيدار مي كرد.انوشيروان كه مي خواست بيشتر بخوابد از اين كار وزيرش ناراحت مي شد. يك روز انوشيروان نقشه اي كشيد و به عده اي از نوكرانش دستور داد تا در سر راه بزرگمهر كمين كنند و بر سر او بريزند و هر چه دارد بدزدند. انوشيروان مي خواست با اين كارش نگذارد كه بزرگمهر صبح زود به كاخ بيايد و او را بيدار كند و از آن به بعد هم جرات نكند صبح زود از خانه بيرون آيد.پس نو كر ها پيش از طلوع آفتاب بر سر راه بزرگمهر كمين كردند و همين كه او به نزديك آن ها رسيد بر سرش ريختند و كيسه سكه ها و لباس هاي او را دزديدند. بزرگمهر با لباس زير به خانه بر گشت و لباس ديگري پوشيد و به كاخ انوشيروان رفت ، اما ديگر دير شده بود و آفتاب طلوع كرده بود.
انوشيروان كه علت دير آمدن وزيرش را مي دانست با تمسخر از او پرسيد : چرا امروز دير كردي؟!
بزرگمهر پاسخ داد:راهزنان برسرم ريختند و مرا غارت كردند و من ناچار به خانه برگشتم تا لباس ديگري بپوشم، اين بود كه دير شد.
انوشيروان با همان لحن تمسخر آميز گفت تو كه مي گفتي هر كس زود از خواب بلند شود موفق است، پس چرا امروز تو موفق نبودي؟!
بزرگمهر فوري پاسخ داد: براي اين كه دزدان زودتر از من از خواب بر خاسته بودند و موفق شدند اما چون من دير تر ار آن ها بيدار شدم ناموفق ماندم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟