ارسالها: 14491
#501
Posted: 16 Aug 2013 08:38
لقمان و دل و زبان(براساس داستاني از قصص الانبياء):
يك روز ارباب لقمان گوسفندي به او داد و گفت:اين گوسفند رابكش و بهترين اعضايش را براي من بياور.لقمان گوسفند را كشت و دل و زبانش را براي اربابش برد و گفت: اين دو عضو، بهترين اعضاست.
چند روز بعد ارباب لقمان باز هم گوسفندي به او داد و گفت: اين گوسفند را هم بكش و اين بار بدترين عضوهايش را برايم بياور! لقمان گوسفند را كشت و باز هم دل و زبانش را براي اربابش برد و گفت: اين دو بدترين عضوهاست!
ارباب لقمان حيران شد و از او پرسيد: مگر تو ديوانه اي؟ آخر چگونه مي شود كه دل و زبان هم بهترين عضوها باشند و هم بدترين عضوها؟
لقمان پاسخ داد:من اشتباه نكرده ام، اگر صاحب دل و زبان، خوب و درستكار باشد ، دلش هم پاك باشد و از زبانش براي گفتن حرف هاي پسنديده استفاده كند، دل و زبان بهترين عضوهاست. اما اگر او آدم پستي باشد و دلي چركين و زبان بد گويي داشته باشد، دل و زبان بدترين عضوهاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#502
Posted: 16 Aug 2013 08:41
عسل و زهر (بر اساس داستان هاي عاميانه):
مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و استادش رفت.شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم،دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#503
Posted: 16 Aug 2013 08:41
براي ياد گرفتن هرگز دير نيست (بر اساس حكايتي از كتاب جوامع الحكايات عوفي):
ارسطو از دانشمندان بزرگ يونان باستان بود.وي از دوران كودكي تا آخرين روز زندگي اش از آموختن دست بر نمي داشت و هر روز چيز تازه اي مي آموخت.او در سن هفتاد سالگي پيش چنگ نوازي رفت تا نواختن اين ساز را بياموزد.
يكي از دوستان آن نوازنده كه مردي نادان و بي ادب بود با لحن تندي به ارسطو گفت:
خجالت نمي كشي كه در اين سن و سال و با داشتن موي سفيد مي خواهي چنگ نواز شوي؟!
ارسطو با خونسردي و بدون اين كه ناراحت شود لبخندي زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمي كشم!خجالت من از آن است كه در ميان عده اي باشم و همه ي آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#504
Posted: 16 Aug 2013 08:42
پسر پادشاه و دوستش (بر اساس حكايتي از گلستان سعدي):
شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت:
پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#505
Posted: 16 Aug 2013 09:02
حکایتی از بایزید
بایزید شبی از گورستان میآمد. جوانی از بزرگزادگان بسطام بربطی میزد. چون نزدیک رسید، شیخ گفت: لا حول و لا قوه الا بالله. آن جوان بربط بر سر شیخ کوبید چندان که هر دو بشکست. شیخ زاویه آمد و بامدادان، بهای بربط به دست خادم خویش داد و با طبقی حلوا روانه آن جوان کرد و عذر خواست و گفت او را بگوی که بایزید عذر میخواهدو میگوید که دوش آن بربط بر سر ما بشکستی. این غرامت بستان و دیگری بخر و این حلوا بخور تا غصه آن از دلت برود. چون جوان، حال چنان دید، بیامد و در پای شیخ اوفتاد و بگریست.
سعدی نیز در بوستان فرمود:
یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب، بر سر پارسایی شکست
چو روز آمد، آن نیکمرد سلیم
بر سنگدل برد یک مشت سیم
که دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شکست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تو را به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا بر سرند
که از خلق بسیار بر سر خورند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#506
Posted: 16 Aug 2013 09:04
رفتار، انصاف و بخشندگی بهـرام گـور ( بهـرام پنجـم ) در حق رعیت خود؛
روزی بهرام در پی شکار در نخجیری راه گم کرد. از دور درختی را دید و به آن نزدیک شد. در سایۀ زیر درخت چوپانی را در حال استراحت یافت.
بی درنگ از اسپ پیاده شد و از چوپان خواست که لگام اسپ را نگه دارد، تا او به قضای حاجت رود.
چوپان چون بهرام را درگیر کار خود یافت، دید که لگام را غلافی است از زر ناب. پس چاقویی از موزۀ خود بیرون کشید و کمی از زر غلاف ببرید و پنهان کرد.
چون بهرام در دم سر برگردانده بود، کار چوپان بر او پوشیده نماند، ولی از شرم سر برگرداند و حتی درنگ کرد تا چوپان کار خود به پایان ببرد.
چوپان خوشنود از تأخیر بهرام اندکی دیگر از زر لگام برگرفت. سپس چون بهرام یقین کرد که چوپان از کار خود فارغ شده است، بازگشت و با چشمان بسته اندکی دورتر ایستاد و چوپان را بخواند و در دم شکایت کرد که چشمش از وزش باد آسیب دیده است و به سختی می تواند آن را بگشاید.
چوپان اسپ را پیش آورد و به بهرام سپرد و بهرام سوار بر اسپ شد و به راه افتاد و پاشنه زد تا به سپاهیان خود رسید.
آخورسالار را بخواند و گفت که طلای لگام را به درویشی بخشیده است و اگر آن را نزد کسی یابند او را متهم نکنند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#507
Posted: 16 Aug 2013 09:20
حکایت دهقان وزنش
دهقانی بود که مال ومنال زیادی داشت و زبان جانوران را نیز می دانست . شب برای انجام کاری به طویله رفت و گاو را دید که سر در گوش الاغ نهاده و با او دردو دل می کند و دهقان فهمید که گاو به زندگی الاغ حسادت می کند و به او می گوید که و به او می گوید خوشا به حالت که در نازو نعمت هستی و من همیشه در رنج و عذابم ؛ گاهی شخم می زنم و گاهی به آسیاب می روم و کارهای دیگری می کنم وتو راحت و آسوده هستی ؛ فقط گاهی به خواجه سواری می دهی و سپس می خوری و می خوابی .
تو را شب به عیش وطرب می رود
ندانی که بر ما چه شب می رود
درازگوش گفت : ای گاو ؛ تو هم اگر بخواهی می توانی چنین روزگاری داشته باشی . گاو گفت : چگونه ؟ درازگوش گفت : این بسیار ساده است . من به شما یاد میدهم . اگر فردا صبح برای شخم زدن و شیار انداختن دنبال تو آمدند از جا بیدار نشو و تکان نخور . هر چه تو را زدند حرکت نکن و آنچه آوردند نخور ؛ اگر یک روز به همین منوال باشی ؛ دیگر باتو کاری نخواهند داشت و تو آسوده و راحت خواهی شد . پس از یک روز خادم به طویله آمد و گاو را دید که نه چیزی خورده و نه رمقی دارد و خادم جریان گاو را به خواجه گفت و خواجه تبسمی کرد و فرمان داد از امروز دارازگوش را به کار وادارید و شخم زدن و کارهای دیگر را به او محول کنید .
درازگوش غروب خسته و ناتوان نزد گاو آمد و گاو از او تشکر کرد . اما الاغ ناراحت و پشیمان بود و همین کار ؛ روز دیگر نیز با الاغ تکرار شد . الاغ که توان چنین کاری را نداشت ؛ فهمید که چه اشتباهی کرده ؛ پس به گاو گفت : می دانی که من دوست و خیرخواه تو هستم ؛ به تو پندی دیگر می دهم و تو باید آن را انجام بدهی . گاو قبول کرد و درازگوش دوباره سر در گوش گاو کرد و گفت : از خواجه شنیدم که به خادم می گفت : فردا صبح گاو را به صحرا ببر و اگر گاو سستی و تعلل کرد ؛ او را بکش و پوستش را بکن و چشمش راا در بیاور و چنین و چنان کن . گاو به محض آگاه شدن از این خبر گفت : چون تو دوست من هستی ؛ باید کمک کنی و مرا از کشتن نجات دهی . درازگوش گفت باید فردا وقتی خواجه به طویله آمد ؛ خود را چالاک و سبک جلوه دهی تا از کشته شدن نجات پیدا کنی . خواجه نیز این گفتگو را گوش می داد . روز بعد خواجه با زنش وارد طویله شد و گاو را سبک و چست و چالاک دید و از این کار بسیار خنده اش گرفت و از خنده بر پشت افتاد . زنش علتش را پرسید ؛ خواجه گفت : در این کار سری نهفته است و داستان آن را برایت خواهم گفت ولی پس از گفتن این ماجرا دیگر زنده نخواهم ماند . بنابراین خواجه فرزندان و خویشاوندان خود را حاضر کرد و وصیت نمود و سپس برای وضو گرفتن داخل باغی شد که یک سگ و یک خروس و یک مرغ خانگی در آن باغ بودند . خواجه شنید که سگ به خروس می گوید : وای بر تو که خواجه ما به سوی مرگ می رود و تو شادمانی ! خروس گفت : صاحب ما کم عقل است ؛چون من پنجاه زن دارم و با هر کدام رفتاری دارم که همه راضی هستند ؛ اما خواجه یک زن دارد و نمی داند با او چگونه رفتار کند . چرا چوبی بر نمی دارد تا زنش را چنان بزند تا بمیرد و یا توبه کند و رازهای خواجه را از او سوال نکند . در این حال خواجه چوبی برداشت و خاتون را چنان بزد که خاتون از حال برفت و چون به هوش آمد عذر خواهی کرد و پای خواجه را بوسید تا او را ببخشد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#508
Posted: 16 Aug 2013 09:23
گربه شیرافکن
روزی, روزگاری دهقانی گربه ای داشت که از بدجنسی لنگه نداشت.
یک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت بد به جنگل و به امان خدا رها کرد. گربه راه افتاد تو جنگل.
رفت و رفت تا به روباهی رسید.
روباه همین که گربه را دید انگشت به دهان ماند که این دیگر چه جور جانوری است و با خودش گفت «سال
های سال است در جنگل زندگی می کنم و تا حالا چنین جانوری ندیده بودم.»
بعد رفت جلو. از ترس تعظیم کرد و گفت «ای جانور رشید و زیبا, بگو ببینم اسم شریفتان چیست و از کجا می
آیی؟» گربه شستش خبردار شد که روباه از او ترسیده. کش و قوسی به کمرش داد؛ دستی به سبیل هاش
کشید و گفت «اسمم گربه شیرافکن است و از جنگل های دور می آیم.»
روباه گفت «چه افتخاری! جناب گربه شیرافکن. قدم رنجه بفرمایید و مهمان این حقیر باشید.»
و گربه را با احترام به خانه خودش برد.
روز بعد, روباه برای تهیه غذا رفت بیرون و گربه ماند تو خانه.
روباه در جنگل این ور و آن ور می رفت و دنبال خوراک می گشت که به گرگی رسید.
گرگ گفت «روباه جان! این روزها خیلی کم پیدایی. هیچ معلوم است کجایی؟»
روباه گفت «شوهر کرده ام!»
گرگ پرسید «به کی؟»
«به یکی که از جنگل های دور آمده و اسمش گربه شیرافکن است.»
«می شود ایشان را ببینم و با او آشنا شوم؟»
«کار نشد ندارد! اما باید اول سبیلش را خوب چرب کنی.»
«چطور؟»
روباه گفت «شوهرم خیلی غیرتی است و اگر از کسی خوشش نیاید در یک چشم به هم زدن یک لقمه چپش
می کند و تا حالا هیچکی جرئت نکرده بدون هدیه بیاید به حضورش.»
و از گرگ جدا شد و رفت تا به خرس رسید.
خرس تا چشمش افتاد به روباه, گفت «روباه جان! پارسال دوست, امسال آشنا. خیلی وقت است پیدات
نیست.»
روباه فت «چه کنم! شوهرداری فرصت برایم باقی نگذاشته.»
خرس پرسید «مگر شوهر کرده ای؟»
روباه گفت «بله.»
«به کی؟»
«به یکی که از جنگل های دور آمده و اسمش گربه شیرافکن است.»
«می شود من را با او آشنا کنی؟»
روباه گفت «چرا نشود. خودم ترتیب کار را می دهم. اما, بد نیست بدانی که شوهرم خیلی بدقلق است و در
دید و بازدیدها اگر کسی خوب شرط ادب به جا نیاورد و رضایت او را جلب نکند, زود به رگ غیرتش برمی خورد و
تند او را می گیرد و در یک چشم به هم زدن می خورد.»
خرس گف «ای داد بی داد! پس چه کار باید کرد که بدون خطر و بی دردسر او را ببینم.»
روباه گفت «هدیه به دردبخوری تهیه کن و بیا به دیدنش. این طوری بلکه بخت یارت باشد و جان سالم به در
ببری.»
گرگ گوسفندی گیر آورد و خرس گاوی شکار کرد و جدا جدا راه افتادند بروند خدمت گربه شیرافکن. هدیه هاشان را تقدیم کنند و با او آشنا شوند.
گرگ و خرس در بین راه رسیدند به هم. گرگ به خرس گفت «سلام داداش جان! روباه خانم و جناب گربه
شیرافکن را ندیدی؟»
خرس گفت «علیک سلام برادرجان! من هم چشم به راه دیدارشان هستم.»
گرگ گفت «گمان کنم همین دور و برها باشند. بی زحمت یک تک پا برو جلوتر و صداشان کن.»
خرس گفت «نه برادرجان! من پایم راه نمی گیرد برم جلوتر. تو هر چه باشد از من جگردارتری, تو برو.»
در این موقع خرگوشی پیدا شد. خرس تا خرگوش را دید صدا زد «آهای کوچولو! بیا جلو ببینم.»
خرگوش با ترس و لرز رفت پیش خرس. خرس گفت «می دانی خانه روباه کجاست؟»
خرگوش گفت «بله.»
خرس گفت «تندی برو بگو ما آمده ایم جناب گربه شیرافکن را ببینیم. خیلی مشتاق دیدار هستیم. هدیه های
ناقابلی هم آورده ایم که تقدیم کنیم.»
خرگوش چهار تا پا داشت چهار تای دیگر هم قرض کرد و مثل باد رفت طرف خانه روباه.
خرس و گرگ ترس ورشان داشت و فکر کردند اگر بروند قایم شوند خیلی بهتر از این است که تمام قد بایستند
آنجا.
خرس گفت «من می روم بالای درخت.»
گرگ گفت «داداش جان! فکری هم به حال من بکن که نمی توانم بروم بالای درخت.»
خرس گرگ را زیر بوته ها پنهان کرد و یک خرده برگ خشک ریخت روش و خودش رفت بالای درخت صنوبر بلندی
که هم در امان باشد و هم بتواند ببیند گربه شیرافکن پیداش می شود.
خرگوش خودش را به خانه روباه رساند. سلام کرد و گفت «من را عالیجناب خرس و جناب گرگ فرستاده اند
خدمتتان خبر بدهم که خیلی وقت است با هدیه های مناسبی آمده اند اینجا و چشم به راه دیدار جناب
شیرافکن هستند.»
روباه گفت «الان می رویم پیشوازشان.»
و با گربه شیرافکن به راه افتاد.
خرس از دور آن ها را دید و به گرگ گفت «دارند می آیند؛ ولی این جناب شیرافکن خیلی کوچولو موچولو است.»
گرگ گفت «به هیکلش نگاه نکن. بگذار بیاید جلو ببینیم چه جور جانوری است.»
طولی نکشید که روباه و گربه شیرافکن سر رسیدند و همین که چشم گربه به لاشه گاو افتاد, موهاش سیخ
سیخی شد. خرهای کشید و پرید با پنجه و دندان پوست گاو را درید و از زور خوشی معو . . . معو کرد.
خرس از دیدن این صحنه ترسید. فکر کرد گربه دارد می گوید کم است! کم است! و با خودش گفت «عجب
جانوری! با این جثه ریزه میزه اش آن قدر پرخور است که به لاشه گاوی که شکم چهار پنج تا خرس گشنه را
سیر می کند می گوید کم است, کم است.»
گرگ هم از معو معو و صدای خره ترس ورش داشته بود, یواش یواش با پوزه اش برگ ها را کنار زد که بتواندگربه شیرافکن را ببیند.
گربه صدای خش خش را شنید. خیال کرد موشی رفته زیر برگ ها قایم شده و مثل برق پرید به پوزه گرگ پنجه
کشید.
گرگ از درد فریادی زد و پاگذاشت به فرار. گربه که انتظار چنین چیزی را نداشت, از ترس جانش چنگ انداخت به
درخت صنوبری که خرس روی آن بود و تند تند رفت بالا.
خرس خیال کرد گربه شیرافکن گرگ را از میدان به در کرده و حالا دارد از درخت بالا می آید که حساب او را هم
کف دستش بگذارد و با عجله خودش را از بالای درخت انداخت پایین و افتان وخیزان فرار کرد.
روباه چند قدمی دوید دنبال آن ها؛ بعد ایستاد و فریاد زد «کجا فرار می کنید ترسوها؟ بایستید تا شیرافکن
تکلیف تان را روشن کند.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#509
Posted: 16 Aug 2013 12:42
سبب پریدن مرغی با مرغی که جنس او نبود
فرزانه ای در راه می رفت. ناگهان بر جای خود ایستاد. او شگفت زده شده بود که می دید زاغی با لک لکی می دود و می رود. برای او عجیب بود که زاغ و لک لک چه مُجانستی با هم دارند. نزدیک تر رفت و دید هر دو آن ها لنگ هستند. دریافت که باز هم تجانس، علت هم روی و همراهی بوده است و سخن حکما نادرست نمی باشد که «کند هم جنس با هم جنس پرواز»، دو نا هم جنس با هم پرواز نکنند.
خاصه شهبازی که او عرشی بود با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی پران شده در لامکان وین یکی در کاهدان، هچون سگان
جالینوس و دیوانه
جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»
جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»
شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟»
جالینوس گفت :
گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 23330
#510
Posted: 18 Aug 2013 17:15
شاهینی که پرواز کرد
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.