انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 58:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


مرد

 
داستان جذابیت...

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ '
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند :

((اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ))

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت
بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
۵ سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! '
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . '
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .


شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

ارنستو چه گوارا
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
هیچکس از آینده خود خبر ندارد

زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.
از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود،او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.

حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(CharLs Gavan Duffy) قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟
او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند، توماس فرانسیس (Tomas Francis Meagher) به ایالات متحده مها جرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.

ترنس مک مانس (Terrence Mcmanus)و پاتریک دونا او (Patrik Don Ahue) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.

ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.
ماریس لین (morris Lyene)و مایکل ایرلند (MichaeL IreLand) هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.

دارسی مگی (Darcy Mcgee) نخست وزیر کانادا شد. و در آخر جان میچل (john Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد

همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو می شویم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
داستان مشت خدا...

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره


داستان دفترچه مشق...

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )


دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
حکایت دختر شجاع ایرانی...

در میان شجاعت های شیرزنان و غیور مردان هشت سال دفاع مقدس ، حکایت دختری زیبا که بهمراه

مادرش به اسارت عراقیها در می آید شنیدنی و تکان دهنده است ...

وقتی مادر به همراه دختر نوجوانش به اسارت گرفته می شوند.

فرمانده عراقی مجذوب زیبایی دختر شده ، دستور می دهد تا او را به چادر اختصاصی او ببرند.

فرمانده وارد چادر می شود در حالی که مست کرده بود ، از دختر می خواهد تا با اونزدیکی کند و در

همان حالت مستی قصد تجاوز به دختر زیبا را دارد...


دختر از مستی افسر عراقی استفاده کرده و سرنیزه ی او را از روی کمرش برداشته و به محض نزدیک

شدنش سرنیزه را در گلوی فرمانده عراقی فرو برده و سر از تنش جدا می کند.


هنگامی که دختر از چادر افسر عراقی در حالی که دستانش غرق در خون است بیرون می آید ،

عراقیها وحشت زده به چادر فرمانده می روند و با سر بریده ی افسر عراقی مواجه می شوند...

این عمل دختر چنان وحشتی در دل عراقی ها می اندازد که از ترس وی ، روی این دختر نوجوان و

شجاع ایرانی بنزین می ریزند و او را آتش می زنند .


شرافت ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻗﻬﺮ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﯼ ﺟﺎﻥ ﭘﺪﺭ
ﺣﯿﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﻤﺮ ﮐﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺳﺮﻭﭘﺎ
ﺩﺭ ﭘﯽ ﺗﺮﺑﯿﺘﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﺮ
ﺩﻝ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺳﻔﺮ
ﺭﻧﺞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﺶ ﭼﻮ ﺷﮑﺮ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺷﻮﮐﺖ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﯾﺎﻓﺖ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺯﺭ
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺍﻣﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﭘﺪﺭ
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯ
ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺧﺖ ﭘﺴﺮ
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻏﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﮐﺒﺮ
ﻧﻈﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﭘﺪﺭ
ﮔﻔﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﯼ
ﺗﻮ ﮐﻨﻮﻥ ﺣﺸﻤﺖ ﻭ ﺟﺎﻫﻢ ﺑﻨﮕﺮ
ﭘﯿﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﺗﮑﺎﻥ
ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺑﺮﻭﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺩﺭ
» ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﺸﻮﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﻮﯼ ﺟﺎﻥ ﭘﺪﺭ
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
سبدی بزرگ پر از گردو
حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.»
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.»
این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
پادشاهی با یک چشم و یک پا
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دختر و عروس از دید مادر
از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟»
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!»
پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟»
گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خوک یا گاو؟
مرد ثروتمندی به کشیشی می‌گوید: «نمی‌دانم چرا مردم مرا خسیس می‌پندارند.»
کشیش گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک روزی به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می‌گویند و تصور می‌کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می‌دهی. اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می‌دهم، از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می‌کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی‌آید. علتش چیست؟»
کشیش ادامه داد: «می‌دانی جواب گاو چه بود؟» و خودش پاسخ داد: «جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می‌دهم در زمان حیاتم می‌دهم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قیمت شما چند است؟
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد. گفت: «خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟»
گفت: «البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.»
گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟»
گفت: «نه.»
گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»
گفت: «هرگز.»
گفت: «پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش‌بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى. پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 52 از 58:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA