انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 58:  « پیشین  1  ...  53  54  55  56  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

 
قصه چوپان زاده

در زمان قديم مرد گله داري بود كه هميشه توي بيابان زندگي ميكرد و با گاو و گوسفند سر و كار داشت. روزي از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببينم و بدانم آدمهاي شهري چه جوري زندگي ميكنند. پدر گفت: پسر جان همين زندگي ما خيلي بهتر از زندگي شهر است. اينجا راحت هستيم و زندگيمان هم از راه كشاورزي و چوپاني است. پسر اصرار كرد كه حتماً بايد به شهر بروم. پدرش گفت برو ولي زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد.
نزديكي شهر به يك باغ رسيد توي باغ يك دختري بود كه مثل خورشيد ميدرخشيد. چوپان زاده وقتي دختر را ديد مدتي ايستاد و او را تماشا كرد. دختر هم چوپان زاده را ديد. پسر بي اختيار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه يك درخت تكيه داد. دختر گفت تو كي هستي كه بدون اجازه وارد باغ حاكم شدي؟ پسر از شنيدن نام حاكم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو كرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فرياد زد. كشيك هائي كه توي باغ بودند پسر را گرفتند و پيش حاكم بردند. حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائين آن كوه است.
حاكم گفت: شنيده ام گفته اي دختر مرا دوست داري. پسر گفت وقتي دخترت را ديدم عاشق بيقرار او شدم. در همين موقع وزير بلند شد و گفت حاكم اجازه بدهيد تا گردنش را بزنيم. حاكم قبول نكرد و بعد رو كرد به پسر و گفت من با يك شرط دخترم را به تو ميدهم. پسر از شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: چه شرطي؟
حاكم گفت: بايد به زير دريا بروي و به زندگي آدمهاي دريائي وارد شوي و رمز جادوي آنها را ياد بگيري، چون شنيده ام آدمهاي دريائي با جادو خودشان را بهر شكل كه بخواهند در ميآورند. وقتي خبر آنها را برايم آوردي و خودت توانستي جادو كني دخترم را به تو ميدهم.
پسر رفت و رفت تا به صحرائي رسيد. درختي را ديد و رفت در سايۀ آن نشست تا خستگيش در برود. كبوتري را ديد كه روي شاخۀ همان درخت نشسته است. كبوتر گفت: اي جوان دلم به حالت ميسوزد. من ترا راهنمائي ميكنم. برو نزديك فلان دريا در گوشه اي يك درخت پير و خشكيده اي است. پهلوي آن درخت راه باريكي است كه به سوي يك غار بسيار بزرگ و عميق ميرود وقتي به ته دريا رسيدي آدمهاي آبي را مي بيني كه در آنجا زندگي مي كنند پيرزني در آنجا هست كه در يك كلبه زندگي مي كند او موقعي انسان بود ولي رفت و مثل آدمهاي آبي شد.
برو پيش آن پيرزن و همه چيز را برايش تعريف كن او راهنمائيت ميكند. كبوتر پرواز كرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه كه كبوتر گفته بود انجام داد تا به پيرزن رسيد. پيرزن گفت تو انسان هستي؟ گفت بله من انسانم و براي گفتن مطلبي پيش شما آمدم. پيرزن گفت چه كاري از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را براي پيرزن تعريف كرد. پيرزن دستش را گرفت و به مكتب خانه برد او را گذاشت پيش استاد تا درس جادوئي ياد بگيرد. البته شاگردهاي ديگري هم آنجا بوند كه درس ميخواندند.

هر كس زودتر درس را ياد ميگرفت او را زجر و عذاب ميدادند و هر كس درس را از ياد ميبرد و نميتوانست جواب بدهد تشويقش ميكردند. تا مدت زيادي شاگردان مشغول درس خواندن بوند كه روز امتحان رسيد. چوپان زاده همه چيز را ياد گرفت تا خودش يك استاد شد ولي از ترس كشته شدن و عذاب ديدن ساكت بود، رفت پيش پيرزن و گفت امروز روز امتحان است من بايد چكار كنم؟ پيرزن گفت اي پسر اگر من ترا از اين كار آگاه كنم و راهش را نشانت بدهم نبايد از طرف من چيزي بگوئي. پسر گفت نه و پيرزن گفت وقتي كه ترا عذاب ميدهند و در زيرزميني زندانيت ميكنند و خيلي كتكت ميزنند، بگو من اصلا درس ياد نگرفتم. بعد تصميم ميگيرند ترا بكشند اما من كاه و علف ميآورم و در آن اتاقي كه غول هفت پيكر هست دود ميكنم تا چشماش نبيند كه شمشيرش را بردارد. آنوقت تو فرار كن.
پيرزن بعد در همان اتاقي كه غول هفت پيكر بود دود كرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب ميريخت و جائي را نميديد. چوپان زاده فرار كرد و خودش را به شكل اسب در آورد غول هم به شكل قاطر درآمد و توي يك بيراهه اسب را گرفت. البته يادتان باشد وقتي كه اسب دستگير شد غول به شكل اصليش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شكل الاغ در آورد و بعد پيرزن را صدا كرد و گفت: افسار اين الاغ را بگير تا من بروم شمشير بياورم. پيرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پيشش دور شد در گوش الاغ كه همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول ميگويم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار كرد و به شكل كبوتر در آمد پرواز كرد و به سوي جنگل رفت.
پيرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار كرد غول به شكل لك لك در آمد و دنبال كبوتر رفت. كبوتر خسته شد و خودش را به دريا رساند و به شكل ماهي درآمد و رفت ته دريا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شكل سوزن درآمد و به ته دريا فرو رفت. غول سوزن را پيدا كرد و به يقه پيراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمين افتاد و وقتي غول به خانه رسيد خواست سوزن را به تنور اندازد ديد سوزن نيست از راهي كه آمده بود برگشت تا اينكه جاي پاي آهوئي به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسيد به يك كوه بلند كه شكافي در آن بود. آهو توي شكاف خوابيده بود. بوي غول كه به دماغش خورد از جا پريد يك دفعه پلنگي را جلو خود ديد.
فوري به شكل گنجشك در آمد و غول هم هدهد شد تا رسيدند به قصر حاكمي كه چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شكل تاج زرين درآمد و رفت به سر حاكم نشست. غول هم يك پيرمرد شد و با رختهاي خيلي كهنه آمد خدمت حاكم و گفت من آمده ام براي تاجت. حاكم دستش را به سرش گذاشت ديد راست ميگويد تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش كرد تاج به شكل انار درآمد پيرمرد هم به شكل خروس. خروس دانه هاي انار را جمع ميكرد كه يك دفعه انار به شكل يك روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سينه اش گذاشت و با يك حركت سرش را از بدنش جدا كرد و باز همان چوپان زاده قبلي شد و حاكم هم دخترش را به او داد.
قصه ما به سر رسيد ماهي به دريا نرسيد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دو كبوتر

دو تا كبوتر همسايه بودند كه يكي اسمش «نامه بر» و يكي اسمش «هرزه» بود. يك روز كبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.» نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال كارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي كني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.» هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا كبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم.
من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي كرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه كبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني كه من از هيچ چيز نمي ترسم.»
نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناكامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه كساني كه گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست كه خيال مي كنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي كنند كه بدبخت مي شوند.»
هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم كه چه بايد كرد و چه نبايد كرد.» نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا كه همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نكني.» گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و كبوترخان ها و كبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از كشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يك جايي كه در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشك بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در كنيم.
نامه بر گفت:«كارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.» نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي كردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.» نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يك چيزي شنيده اي كه در ميان سبزه دانه مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود كه همه جا دام باشد.» نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم كه توي اين بيابان كوير سوخته كه هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يك صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.» هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي كرده و در ميان كوير سبزه درآورده باشد.»
نامه بر گفت:«تو كه سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه كن، آن مرد را هم كه با كلاه علفي در كنار تپه نشسته ببين. فكر نمي كني كه اين ادم آنجا چكار دارد؟» هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و كمي نشسته تا خستگي دركند.» نامه بر گفت:«پس چرا گاهي كلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي كند؟» هرزه گفت:«خوب، شايد كلاهش را مي گيرد كه باد نبرد و در بيابان نگاه مي كند تا بلكه كسي را پيدا كند و رفيق سفر داشته باشد.»
نامه بر گفت:«بر فرض كه همه اينها آن طور باشد كه تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني كه بالاي سبزه تكان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.» هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير كرده.» نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فكر نمي كني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يك مشت دانه از كجا آمده؟» هرزه گفت:«ممكن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي كني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد كه هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي كند كه به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، كبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد كه همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم كلاه علفي، آن سبزه كه ناگهان در ميان صحراي خشك پيدا شده، آن نخها، آن يك مشت دانه كه زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد كه دام گذاشته اند تا پرنده شكار كنند. تو چرا اينقدر خيره سري كه مي خواهي به هواي شكم چراني خودت را گرفتار كني.» هرزه قدري ترسيد و با خود فكر كرد:«بله، ممكن است كه دامي هم در كار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي كه مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند و به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي كه پوسيده است و مرغ آن را پاره مي كند، چه بسيارند صيادهايي كه وقتي به آنها التماس كني دلشان بسوزد و آزادت كنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني كه بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممكن است صياد ناگهان غش كند و بيفتد و من بتوانم فرار كنم.» هرزه اين فكرها را كرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست كه خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر كن تا من بيايم.
نامه بر گفت:«من از طمع كاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي كني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر كن.» هرزه گفت:«تو چه كار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وكيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم كه با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال كارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
نامه بر گفت:«خيلي متأسفم كه نصيحت مرا نمي شنوي.» هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بكن كه اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي كه در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي كني.» هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يك مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم. از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي كنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام كه باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از كجا آمده؟» گفت«آنها را كاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا كنند.» هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي كنم.» رفت جلو و شروع كرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود كه دام بهم پيچيد و او را گرفتار كرد. صياد هم پيش آمد كه او را بگيرد. هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم كن و آزادم كن.»
صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. كدام مرغي است كه فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و كارم گرفتن مرغ است. تو كه مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي كردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فكر عاقبتش را هم مي كردي. آن رفيقت را ببين كه بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت كه نامه اش را برساند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خر دردمند و گرگ نعلبند
يك روز يك مرد روستايي يك كوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينكه روستايي به زور خر را از زمين بلند كرد معلوم شد پاي خر شكسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي كوله بار را به دوش گرفت و خر پا شكسته را در بيابان ول كرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر مي كرد كه «يك عمر براي اين بي انصاف ها بار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه مي كرد و يك وقت ديد كه راستي راستي از دور يك گرگ را مي بيند. گرگ درنده همينكه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. خر فكر كرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي كردم و كوششي به كار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شكسته مهم نيست. تا وقتي مغز كار مي كند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.»
نقشه اي را كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينكه گرگ به او نزديك شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.» گرگ از رفتار خر تعجب كرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلكه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تكان بخورم. اين را مي گويم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يك خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟» خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است كه من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور كه جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني كه در اين بيابان ديگر هيچ كس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نكني و بيخود و بي جهت گناه كشتن مرا به گردن نگيري، چرا كه اكنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زوركي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يك خوبي به تو مي كنم و چيزي را كه نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم كه با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخوري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي كنم ولي آن چيزي كه مي گويي كجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.» خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش كن، صاحب من يك شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد كه نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر كاشي فرش مي كرد، توبره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي كاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم كه حالم به هم خورد. حالا كه گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو كه گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بكني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه كن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور كه ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا كند. اما همينكه به پاهاي خر نزديك شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري كه داشت لگد محكمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست. گرگ از ترس و از درد فرياد كشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب كه ندارد، ولي مي بيني كه هر ديوانه اي در كار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نكني!»
گرگ شكست خورده ناله كنان و لنگان لنگان از آنجا فرار كرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شكارچي تيرانداز كجا بود؟» گرگ گفت:«شكارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.» روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه كار كردي؟» گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، كار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي كنم!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گل چهره خانم
در زمان قديم در يكي از شهرها مردي زندگي ميكرد كه نامش حاتم بود و يك ساختمان داشت كه چهل در داشت و هر كس كه به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يك در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يك سيني طلا و يك اسب از آنجا خارج ميشد.
يك روز مردي مهمان حاتم شد و از يك در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يك سيني طلا و يك اسب بيرون آمد و خواست كه از در دوم برود نگذاشتند. مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره كه مثل حاتم يك ساختمان چهل دري دارد اگر كسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يك سيني طلا و يك اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند. همينكه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يكسال به كشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي كه خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نكرد و گفت با گلچهره خانم كار دارم.
او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج كرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش كني و براي من تعريف كني با تو ازدواج خواهم كرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يكي از شهرها مردي هست كه اذان گوست و هر روز پس از تمام كردن اذان جيغي ميكشد و خودش را كتك ميزند و بعد بيهوش ميشود يك گدائي هم هست نميدانم در كجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است كه يك قاطر دارد و آن هم توي يك قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با كتك به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش كردي با تو ازدواج خواهم كرد.
ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است كه من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم كسي كه ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم. حاتم از گلچهره خداحافظي كرد و رو به كوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي كرد روزي در شهري رفت كه در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي كه اذان را تمام كرد ديد جيغي كشيد و به خودش كتك زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم.
به خانه او رفتند موقعي كه شام را آورد و سفره را پهن كرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمكت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي كه سفره را جمع كردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه كسي فرستاده بايد راز گدائي را كه مي گويد انصاف نگهدار را فاش كني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش كنم. از او خداحافظي كرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يك درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در كنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي كرد و راهي پيدا نمي كرد.
روز سوم در كنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد كه ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يك خوبي بكني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما كاري داريد، ماهي گفت در يك فرسخي اين دريا يك ماهيگير پير با پسرش زندگي مي كند و حالا سه روز است كه دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نكشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم كرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به كلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز كرد و داخل كلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي كرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي كه به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت.
ماهي كه به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد كرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي كرد و گفت ببخش كه دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار كرد و به آن طرف دريا برد. حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي كرد. از شهري مي گذشت ديد يك نفر يك نفري خيلي آه و زاري مي كند به پيش آمد و يك درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟
مرد گفت چرا آقا لطف كرده ايد اگر چنين كاري بكنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي كه كرايه گرفته بود آمدند. موقعي كه شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي كنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر كني كه مي گويد يك قاطر دارد و يك سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يك چوب به او مي خوراند.
حاتم خواست كه صبح از او خداحافظي كند، مرد گفت مي دانم عاشق چه كسي شده اي ولي محال ممكن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران كه ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين كه مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم كم شنيد و از او خداحافظي كرد و رو به دشت و صحرا گذاشت.

پس از هفت ماه راه پيمايي نزديكي هاي ظهر بود كه ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي كنند جلو رفت و از آنها خواست كه كمي راحت باشند موقعي آنها ساكت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي كنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم كه مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت كنيم ولي هيچ كدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت كنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت كردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟
گفتند اول اين كلاه است كه اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ كس تو را نمي تواند ببيند.
دوم اين سفره است كه اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است كه اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مكان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر كس اول آمد و تير را با خود آورد كلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها كرد و كلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار كه مي خواهم سرش را فاش كنم و چشمش را بست كه ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت كيست؟
حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از كمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمكت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند كه اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر كه فلان كس دارد.
موقعي كه از غذا دست كشيدند و سفره را جمع كردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي كه بخاطر يك راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف كنم. موقعي كه به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش كن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج كردم هنوز يك سال از ازدواجمان نمي گذشت كه دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديكي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوكرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب كجا مي رويد هم من را ناراحت مي كنيد و هم خودتان را.
من هم مي ديدم كه اسبم دارد كم كم لاغر و شكسته مي شود فوري فهميدم اين كار دختر عمويم است به نوكرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار كردم اسب را نده نيمه شب بود كه ديدم كسي مرا صدا مي كند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوكرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به كجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينكه به ميان دو كوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يك ساختمان شد من هم اسبم را در كنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم كه مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوكرمان گفته بود كه اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي كردم كه اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايكوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديكيهاي صبح بود كه زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي كه من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟

موقعي كه از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها كجا مي روي كه مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او كم شنيد تا اين كه با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي كه ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده كه انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يك الاغ شدم و مرا به مردي كرايه داد و هر روز با من خاك و ماسه مي كشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود كه من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا كبوتر آمدند لب بام نشستند
اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است كه دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يك پر را كه از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند.
صاحبم به گفته هاي كبوتر عمل كرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي كردم و به خانه ام آمدم و كتك مفصلي به زنم زدم او باز يك دعايي خواند و من به صورت يك سگ در آمدم و در كوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينكه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي كردم و مرد گوشت كه خيلي لياقت دار و فهميده بود زود كه به من نگاه كرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد.
چند روزي به اين گونه گذشت تا اينكه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم كه دو تا كبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يك دعا مي خوانيم كه آن را حفظ كني و بخواني و به روي دختر عمويت پف كني او به صورت يك قاطر در مي آيد و در ثاني ما يك عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين كرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين كه به خانه آمدم كتك مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را كه مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با كتك به او مي خورانم.
اين بود رازم كه شنيدي و حالا حاضر شو تا بكشمت. حاتم گفت لطفاً كمي اجازه بده تا دو ركعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد ركعت بخوان حاتم رفت كه در بيرون وضو بگيرد كلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي كه مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نكرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را كشت.
موقعي كه حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش كن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان كودكي با هم بوديم تا اينكه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد.
روزي در يك كوه يك خزانه پيدا كرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي كشم و طلا ها را قسمت مي كنيم ولي من او را بالا نكشيدم بلكه شيطان بر دلم خيمه زد و يك سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري كور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي كرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف كرد.
اذان گو گفت پس گوش كن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم كه ديدم در پائين دختري ايستاد كه آنقدر قشنگ بود كه حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام كردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج كردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي كنم ولي من قول دادم كه او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار كنم.
او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو كتفش دست نزنم با او ازدواج كردم يك سال از زندگي مان مي گذشت تا اين كه يك شب به ميان كتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم كه داشتيم با خود برداشت و پرواز كنان رفت. هر چه به خودم كتك زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو كتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي كه اذان را تمام مي كنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم كتك مي زنم و بيهوش مي شوم.
حاتم از او هم خداحافظي كرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر گذشت هر سه مرد را تعريف كرد و با او ازدواج كرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روباه و بزغاله
روزي بود روزگاري بود .
يك روز روباهي از صحرا مي گذشت و ديد يك گله گوسفند دارد آنجا مي چرد . روباه خيلي گرسنه بود و فكر كرد :« كاش مي توانستم يك گوسفند بگيرم ، اما من حريف آنها نمي شوم ، اين كارها كار گرگ و شير و پلنگ است .» روباه دراين فكر بود كه صداي يك مرغ وحشي به گوشش رسيد . دنبال صدا رفت و رسيد به حاشيه جنگل . در جستجوي مرغ از زير شاخ و برگ درختها پيش رفت و يك وقت ديد از پشت درختها صداي خش خش مي آيد . رفت از لابلاي درختها نگاه كرد ديد يك فيل است ، فيل از راه باريكي كه در ميان درختها بود مي گذشت و از طرف مقابل هم يك شير مي آمد .
وقتي شير و فيل به هم رسيدند هر دو ايستادند . شير گفت :« برو كنار بگذارمن بروم .» فيل گفت :« تو برو كنار تا من رد شوم ، اصلاً بيا اززير دست و پاي من برو .» شير گفت :« به تو دستور مي دهم ، امر مي كنم بروي كنار، من شيرم و از زيردست و پاي كسي نمي روم .» فيل گفت :« بيخود دستور مي دهي ، شير هستي براي خودت هستي ، من هم فيلم و بزرگترم و احترامم واجب است .» شير گفت :« بزرگي به هيكل نيست ، احترام هم مال كسي است كه خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودي نمي گذاشتي تخت روي پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است كه اگر اسير هم بشوم باز هم شيرم و همه ازم مي ترسند .»
فيل گفت :« هرچه هست ما از آنها نيستيم كه بترسيم .» شيرگفت :« يك پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاك است .» فيل گفت :« يك مشت توي سرت بزنم جايت زير خاك است .» شيراوقاتش تلخ شد و پريد به طرف فيل كه او را بزند . فيل هم خرطومش را انداخت زير شكم شير وشير را بلند كرد و پرت كرد ميان درختها و راهش را كشيد و رفت . شيرافتاد توي درختها و سرش خورد به كنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت .
روباه اينها را تماشا كرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتي شير بيهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولي حالا وقت آن است كه من بروم به شير تعارف كنم و خودم را عزيزكنم .» چند لحظه بعد شير به هوش آمد و خودش را از لاي درختها بيرون كشيد و آمد زير آفتاب دراز كشيد و از شكستي كه خورده بود خيلي ناراحت بود . روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض مي كنم ، من از دور شما را ديدم و تصور كردم خداي نكرده كسالتي داريد ، انشاءالله بلا دور است .» شيرترسيد كه روباه شكست خوردن او را ديده باشد . پرسيد :« تو از كجا مي داني كه من كسالت دارم .» روباه گفت :« من قدري از علم طب خوانده ام و ناراحتي اشخاص را از قيافه شان مي خوانم ولي اميدوارم اشتباه كرده باشم و حال شما مثل هميشه خوب باشد .»
شيرپرسيد :« تو اينجاها يك فيل نديدي ؟» روباه گفت :« نه، تا شما اينجا هستيد فيل هرگز جرات نمي كند اينجاها پيدا شود .» شيروقتي ديد آبرويش نرفته گفت :« آفرين ، خيلي جوان فهميده اي هستي ، اين را هم خوب فهميدي ، من مدتي است كه حالم خوب نيست و نمي توانم شكاركنم اين است كه خيلي ناتوان شده ام ، ولي تواهل كجايي و از كدام خانواده اي ؟» روباه گفت :« من در همين جنگل زندگي مي كنم ، نام پدرم « ثعلب » است كه به خانواده شما خيلي ارادت داشت ، ما هميشه از بقيه شكار شيرها غذا مي خوريم .»

شيرگفت :« بله ، ثعلب را مي شناختم ، دوست من بود و خيلي خوب خدمت مي كرد . تو هم خوب وقتي آمدي ، حالا كه اين طور است مي تواني يك كاري بكني ؟» روباه گفت :« در خدمتگزاري حاضرم ، سرو جانم فداي شير .» شيرگفت :« سرو جانت سلامت باشد . ببين ، من در اين حال نميتوانم دوندگي كنم ، اما اگر شكاري ، چيزي اين نزديكيها باشد مي توانم بگيرم اگرچه فيل باشد !» روباه گفت :« البته ، شما مي توانيد ولي گوشت فيل خوراكي نيست .» شيرگفت :« بله ، به هرحال مي گويند روباه خيلي باهوش است ، اگر بتواني با زبان خوش حيوان ساده اي را به اينجا بياوري من زحمت تو را خيلي خوب تلافي مي كنم ، پدربزرگوارت هم هميشه همين طورزندگي مي كرد.»
روباه گفت :« البته ، من هم وظيفه خودم را خوب مي دانم . براي شما گوشت بزغاله خيلي خاصيت دارد ، من الآن مي روم هرچه حيله دارم بكار مي برم تا بزغاله اي چيزي به اينجا بياورم . ولي شما بايد سعي كنيد اگر من همراه كسي برگشتم آرام وبي حركت باشيد و خودتان را به موش مردگي بزنيد تا من خبربدهم .»
شيرگفت :« مي دانم ، ولي سعي كن يك گاو هم پيدا كني و زود هم بيايي .» روباه گفت :« تا ببينم چه كسي گول مي خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزديك گله گوسفندها و از ترس جمعيت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبركرد تا يك بزغاله از گله دور شد و به طرف او پيش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع كرد به بالا جستن و پايين جستن و دور خود چرخيدن .
بزغاله از دور او را نگاه كرد و از بازي روباه خوشش آمد . نزديكتر آمد و خنده كنان به روباه گفت :« خيلي خوشحالي !» روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمي دارم كه بخورم ؟ دنياي خدا به اين بزرگي است و آب و علف به اين فراواني . مي خورم و براي خودم بازي مي كنم . اصلاً من از كساني كه زياد فكر مي كنند و يكجا مي نشينند غصه مي خورند بدم مي آيد ، دوست مي دارم كه همه اش بازي كنم و بخندم و خوش باشم .» بزغاله گفت :« درست است ، بازي و خوشحالي ، ولي آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فكر زندگي هم بايد كرد و بي خيالي هم خوب نيست .»
روباه گفت :« ولش كن اين حرفها را ، اين حرفها مال پيرها و قديمي ها و بي عرضه هاست ، اين چهار روز زندگي را بايد خوش بود ، گرگ و پلنگ كدام جانوري است ، تو تا حالا هيچ گرگ و پلنگ ديده اي ؟» بزغاله گفت :« نه نديدم ، ولي هست .» روباه گفت :« نخير نيست ، اصلاً اين حرفها دروغ است ، اين حرفها را چوپان به مردم ياد مي دهد كه خودش بزغاله ها را جمع كند .» بزغاله گفت :« يعني مي خواهي بگويي هيچ كس هيچ كس را اذيت نمي كند ؟»
روباه گفت :« چرا، ولي ترس زيادي هم خوب نيست ، همان طور كه تو شايد از روباه مي ترسيدي ولي حالا ديدي كه من هم مثل تو علف مي خورم و كاري هم به كسي ندارم .» بزغاله گفت :« راست مي گويي ، و خيلي هم خوش اخلاق هستي .» روباه گفت :« من هميشه راست مي گويم ولي بعضي چيزها هست كه كسي باور نمي كند .» بزغاله گفت :« مثلاً چي ؟» روباه گفت :« من اين حرفها را با همه كس نمي زنم ولي چون تو خيلي بزغاله خوبي هستي مي گويم ، مثلاً اينكه من امروزبا يك شيربازي كردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را كشيدم ...» بزغاله پرسيد :« شير؟ شيردرنده ؟ آخ خدايا ...» روباه گفت :« البته شير درنده ، ولي شير بيمار بود و رمق نداشت كه حركت كند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش كردم . او هم قدري غرغر كرد ولي نمي توانست از جايش تكان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، مي خواهي او را ببيني ؟»

بزغاله گفت :« نه ، من مي ترسم .» روباه گفت :« از چه مي ترسي ؟ مي گويم شير نا ندارد كه نفس بكشد ، من كه غرضي ندارم ، نمي خواهي نيا ، همين جا بازي مي كنيم ، ولي مقصودم اين است كه اگر بيايي و تو هم گوشش را بگيري آن وقت مي تواني ميان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار كني كه تنها كسي هستي كه با شير بازي كرده اي . اگر هيچكس هم باور نكند خودت مي داني كه چه كار بزرگي كرده اي و پيش خودت خوشحالي .» بزغاله هوس كرد كه برود و شير را از نزديك ببيند و ميان همه گوسفندها سرافراز باشد .
روباه گفت :« يالله بيا با اين كدو بازي كنيم و برويم تا نزديك شير. اگر هم نخواستي نزديك بروي ، من خودم همراهت هستم ، بازي مي كنيم و دوباره برمي گرديم .» بزغاله گفت :« باشد .» روباه كدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خنديدند و بازي كنان رفتند تا جايي كه شير خوابيده پيدا بود . بزغاله وقتي شير را ديد از هيبت آن تريد و ايستاد . روباه گفت :« پس چرا نمي آيي ؟» بزغاله گفت :« دارم فكر مي كنم كه اين كار از دو جهت بداست : يكي اين كه شير حيوان درنده است و من طعمه و خوراك او هستم و بايد احتياط كرد چون اگر خطري پيش آيد همه مردم مرا سرزنش مي كنند و حق هم دارند . ديگر اينكه اگر خطري هم نداشته باشد و شير بي حال باشد تازه من نبايد مردم آزاري كنم و شخص عاقل بيخود و بي جهت ديگري را مسخره نمي كند .»
روباه گفت :« عجب بزغاله ساده اي هستي ، هيچ كدام از اين حرفها معني ندارد . اول كه گفتي خطر، اگر خطر داشت من هم نمي رفتم ، من كه گفتم خودم تجربه كردم و خطر نداشت . ديگر اينكه گفتي مردم آزاري ، آيا اين مردم آزاري نيست كه شيرها گوسفندها را مي خورند پس اگر ما هم يك دفعه شيرها را مسخره كنيم حق داريم . با وجود اين خودت مي داني ، نمي خواهي نيا ، ولي من مي روم بازي مي كنم ، توي گوشش هم قور مي كنم ، تو همينجا صبر كن و تماشا كن .»
روباه اين را گفت و رفت نزديك شير و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با يك مشت دزد ودروغ يك بزغاله را تا اينجا آورده ام و براي اينكه از چنگمان در نرود بايد هركاري مي كنم ناراحت نشوي و بي حركت باشي تا او نترسد ونزديكتر بيايد . من در گوشت قورقورمي كنم و با دمت بازي مي كنم ولي ساكت باش تا نقشه به هم نخورد .»
بزغاله از دور تماشا مي كرد و روباه رفت و در گوش شير به صداي بلند قورقور كرد و خنديد . بعد گوش شير را به دندان كشيد و بعد دمش را گرفت و بعد از روي بدن شير به اين طرف و آن طرف جست و خيز كرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« ديدي ؟» بزغاله گفت :« حالا فهميدم كه هيچ خطري ندارد .» بزغاله پيش آمد و روباه همچنان جست و خيز مي كرد و با دم شير بازي مي كرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم مي خواهم توي گوش شير قورقور كنم .» روباه گفت :« هركاري دلت مي خواهد بكن .»
بزغاله سرش را به گوش شير نزديك كرد و گفت :« قور...» و ناگهان شير با يك حركت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حيا هم خوب چيزي است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .» بزغاله فرياد كشيد و گفت :« اي واي ، من گناهي ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من ياد داد .» شير گفت :« روباه كارش همين است ، تو اگر عاقل بودي چوپان و سگ و گله را نمي گذاشتي و تنها نمي آمدي كه با شير بازي كني . گناهت هم اين است كه من به تو كاري نداشتم ، تو اول در گوش من قور كردي . مردم آزاري گرفتاري هم دارد . تو اگرنمي خواستي ، با روباه همراهي نمي كردي و همانجا كه بودي يك صدا مي كردي و چوپان روباه را فراري مي داد . روباه تو را نياورد ، تو خودت با پاي خودت آمدي .»
روباه گفت :« صحيح است ، من او را به زور نياوردم . حرف مي زديم و بازي مي كرديم و مي آمديم ، او خودش مي خواست بيايد با شير بازي كند و بعد برود گوسفندها را مسخره كند .»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
راز دل به زن مگو با نو كيسه معامله نكن با آدم كم‌عقل رفيق نشو
پدري به پسرش وصيت كرد كه در عمرت اين سه كار را نكن. بعد از اينكه پدر از دنيا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنين وصيتي كرده؟ پيش خودش گفت: «امتحان كنم ببينم پدرم درست گفته يا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كم‌عقل دوست شد.
روزي زن جوان از خانه بيرون رفت. مرد فوري رفت گوسفندي آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ريخت و لاشه‌اش را زيرزمين پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: «چه شده؟ خون‌‌ها مال چيست؟». مرد گفت: «آهسته حرف بزن. من يك نفر را كشته‌ام. او دشمن من بود. اگر حرفي زدي تو را هم مي‌كشم. چون غير از من و تو كسي از اين راز خبر ندارد. اگر كسي بفهمد معلوم مي‌شود تو گفته‌اي».
زن، تا اسم كشته‌ شدن را شنيد، فوري به پشت‌بام رفت و صدا زد: «مردم به فريادم برسيد. شوهرم يك نفر را كشته، حالا مي‌خواهد مرا هم بكشد». مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخداي ده كه كم‌عقل بود و دوست صميمي آن مرد بود فوري مرد را گرفت تا به محكمه قاضي ببرد. در راه كه مي‌رفتند به آدم نوكيسه برخوردند. مرد نوكيسه كه از ماجرا خبر شده بود دويد و گريبان مرد را گرفت و گفت: «پولي را كه به تو قرض داده‌ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوي و پول من از بين برود».
به اين ترتيب، مرد، حكمت اين ضرب‌المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضي گفت و آزاد شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پسر خاركن با آقا بازرجان

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.
از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:
«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»
چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.
خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.
القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.
در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»
پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»
پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.
پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.

دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.
القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.
ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.
دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.
دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.
دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.
ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.
در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.
پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺩﻡ ﺣﺠﻠﻪ ﮐﺸﺘﻦ :

ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺗﻨﺪﺧﻮ ﻭ ﺑﺪ ﺍﺧﻼﻕ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﺞ ﮐﺲ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ . ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻧﻈﺮ ﻫﻤﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﮐﻨﺪ. ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﻋﺮﻭﺱ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺠﻠﻪ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﻭ .... ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺯ ﺯﻓﺎﻑ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﭘﺴﺮﮎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ
ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻣﻦ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭ. ﮔﺮﺑﻪ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﻼﻑ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺗﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﺮﻭ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﺭ ...
تو دقیقه زندگی کن با اونی باش که فردا غم نبودش نخوری
به فکر فردات باش تا هم امروز هم فردارو داشته باشی
     
  
زن

 

برگ مرواريد

حاكم شهرسه پسرداشت و هركدام از اين پسرها يك مادر داشتند ولي از تقديرات روزگار چشم حاكم نابينا بود يك روز درويشي به خانه حاكم آمد و گفت كه :« دواي درد چشم شما را ميدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند ميتوانند بياورند و آن دوا برگ مرواريد است ولي در سر راه برگ مرواريد سه قلعه هست و در هر قلعه يك ديو زندگي ميكند بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و حلقه درگوش آنها بكنند آنوقت آوردن برگ مرواريد را ديوها يادشان ميدهند » درويش اين را گفت و رفت.
فرداي آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابان كردند و رفتند تا برسر دوراهي رسيدند ديدند روي لوحي نوشته هرسه برادراگر بخواهند از يك راه بروند هلاك مي شوند يكي از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد مي رسند . برادرها با دلتنگي راضي شدند كه برادركوچكتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهاي خود رازير سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همديگر باخبر باشند بعد خداحافظي كردند و از هم جدا شدند و هركدام به راهي رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسيدند و درشهركاري براي خود پيدا كردند يكي شاگرد حليمي شد و ديگري شاگرد كله پز. ولي بشنويد از برادر كوچكتربعد ازراه زياد به يك قلعه رسيد در قلعه را زد دختري پشت در آمد در را بازكرد وگفت :« اي آدمي زاد تو كجا اينجا كجا؟»
ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد »
دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم »
ديو گفت :« اي ملك محمد رسم ما اين است كه هر آدمي زادي اينجا بيايد ما با او كشتي مي گيريم اگر او ما را به زمين زد غلام حلقه بگوش او مي شويم و اگر ما او را به زمين زديم گوشت او را خام خام مي خوريم » ملك محمد قبول كرد و كشتي گرفتند ديو را به زمين زد و حلقه غلامي را به گوش او كرد . شب را آنجا به سر برد فرداي آن روز خداحافظي كرد و رفت بعد از طي راه به قلعه دوم رسيد .
دومي هم به شكل اولي شد . ملك محمد وداع كرد و به قلعه سوم رسيد و او را هم به شكل دوتاي ديگر غلام حلقه بگوش كرد . ديو گفت :« بگو ببينم چه مطلب داري ؟» گفت كه :« براي برگ مرواريد آمده ام » ديو برفت ودو اسب بادپيما بياورد و به ملك محمد گفت كه اول به ظلمات ميرويم بعد ازظلمات بيرون مي آئيم به يك باغ مي رسيم آنوقت من ديگر توي باغ نمي توانم بيايم توخودت ميروي درخت مرواريد در باغ است يك چوب دوشاخه درست ميكني و با چوب ، برگ را مي چيني باغ چهار نگهبان دارد وقتي تو را ديدند يكي صدا مي زند كه (چيد ) آن يكي مي گويد ( برد ) آن يكي مي گويد ( كي؟) او مي گويد ( چوب ) آخري مي گويد ( چوب كه نمي چيند ). وقتي كه چيدي در كيسه اي مي گذاري و راه مي افتي .

وسط حياط جانوران وحشي از قبيل شير و پلنگ و امثال آنها خوابيده اند كاري به آنها نداشته باش آنها هم كاري به تو ندارند يك پلكان هست كه چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تيكه پنبه با خود مي بري توي زنگ ها ميكني بالا مي روي وارد اطاق ميشوي يك دختر خوابيده بالاي سرش يك لاله پائين پاش يك پيه سوز مي سوزد چراغ را بالا مي آوري پائين و پائيني را ميآوري بالا ميگذاري بعد يك جام آب كه آواز ميخواند پهلويش هست با يك ظرف غذا و يك قليان ، جام آبش را ميخوري از صدا مي افتد و ظرف غذا را هم نيم خور ميكني و قليان را هم مي كشي بعد يك پايت را ميگذاري اين ور و يكي را ميگذاري آن ور يكبوس از اين ورصورتش ميكني و يكي از آن ور بعد چهل و يك شلواري كه پاي دختر است بند چهل تاي آن را باز مي كني و يكي را ميگذاري و از اطاق بيرون ميآيي پشت باغ من منتظرت هستم مي آيي تا برويم .
ملك محمد برفت و همه كارها را انجام داد و برگشت و با ديو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتي كه خواست خداحافظي كند ديوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملك محمد قبول كرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسيد و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت .
برسر دو راه كه رسيد به فكر برادرها افتاد رفت زير سنگ نگاه كرد ديد انگشترهاي برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبي گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پيدا كرد لباس براي آنها خريد و همراه خودش آورد تا به دخترها رسيدند . ملك محمد گفت :« حالا كارها همه تمام شده من خسته هستم مي خواهم قدري بخوابم » وقتي كه خوابيد دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برويم و پدر ما بفهمد كه برگ مرواريد را آنكه از ما كوچكتر است آورده ميگويد شما بي عرضه هستيد بهتر است او را از بين ببريم » برخاستند وملك محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حركت كردند ولي دختر كوچكتر كه نامزد ملك محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملك محمد!» جواب ضعيفي شنيد خوشحال شد و به طرف شهر رفت ريسمان پيدا كرد و برسر چاه آمد و ملك محمد را نجات داد ولي از دو برادر بشنويد كه به شهر پدر رسيدند پدر احوال برادركوچكشان را پرسيد گفتند كه « درگدوك گرگ او را خورده است » بعد برگ مرواريد را در چشم پدر كردند خوب شد پدر گفت :« اين پسرمادرش بد بوده او را توي يك پوست بكنيد و در پشت بام حمام بگذاريد و روزي يك نان جو به او بدهيد » ولي بشنويد از ملك محمد وقتي كه دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بي خبر در اطاق خودش برفت وخوابيدند حالا چند كلمه بشنويد از آن دختر كه صاحب برگ مرواريد بود .

وقتي كه از خواب بيدار شد ديد سرش سنگيني مي كند وقتي فهميدكه اين بلا به سرش آمده بر روي قاليچه حضرت سليمان نشست گفت :« بحق حضرت سليمان پيغمبر ميخواهم من با اين باغ به جائي برويم كه برگ مرواريد را آنجا برده اند » باغ حركت كرد و در پشت شهر ملك محمد نشست فرداي آن روز ملك محمد وقتي از خواب بيدار شد ديد قصري پهلوي عمارتش پيدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببين كيست » غلام برفت و برگشت گفت كه صاحب برگ مرواريد است .
حاكم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مرواريد آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را ميدهيم » دختر غلامش را فرستاد كه يا آن كسي كه برگ مرواريد را آورده بمن تحويل بده يا شهرت را با خاك يكسان ميكنم . پسر بزرگتر رفت كه جواب دختر را بدهد دختر پرسيد :« اي پسربرگ مرواريد را تو آورده اي ؟» گفت « بله » پرسيد :« از كجاي باغ بالا آمدي ؟» گفت :« از ديوار خرابه باغت » دختر روكرد به حاكم گفت :« اي حاكم ببين باغ من ديوار خرابه دارد ؟» حاكم گفت « خير ندارد » نوبت به پسر وسطي رسيد اين هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« اي حاكم برو آورنده برگ مرواريد مرا بيار، اينها به درد من نمي خورد» حاكم رو به پسرهاش كرد وگفت :« نكند بلائي بسربرادرتان آورده باشيد » غلامش را فرستاد گفت :« بي خبر برو ببين توي اطاق خودش نيامده ؟» غلام وقتي پشت در رفت ديد كه در از تو بسته است خبر براي حاكم برد كه دررا از تو بسته اند .
حاكم پشت در رفت در زد ملك محمد بلند شد در را باز كرد پدرش را ديد گفت :« اي پدر من كه بد مادر بودم ديگر دنبال من براي چه آمده اي ؟» حاكم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مرواريد آمده بيا بروجوابش را بده » ملك محمد لباس پوشيد از اطاقش بيرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتي او را ديد گفت :« آورنده برگ مرواريد من اين پسر است » ملك محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسيد :« اي ملك محمد برگ مرواريد را تو برده اي ؟» گفت : بله . پرسيد :« چطور وارد قصر شدي ؟» گفت :« كمند انداختم » و تمام قضايا را گفت .
دختر گفت :« آفرين حالا بگو ببينم با من عروسي ميكني يا نه ؟» گفت :« با كمال ميل » بعد ملك محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « اي برادرها من كه به شما بد نكرده بودم براي شما لباس خريدم وشما را از شاگردي آزاد كردم بعداً عوض خوبي مرا به چاه انداختيد ؟» بعد از پدرش پرسيد اي پدر من بد بودم مادرم كه بد نبود ؟ بعد جفت شيرهاي نروماده را صدا زد . شيرها آمدند تعظيم كردند گفت :« چند روزه گرسنه ايد ؟» شيرها به زبان آمدند گفتند :« يك هفته است گرسنه ايم » گفت :« دو برادرم را بخوريد » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« اي پلنگ چند روز است گرسنه اي ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج كرد و حاكم آن شهر شد و سه خواهرهاي ديو را هم گرفت و داراي چهار تا زن شد .
*گدوك = راه ميان دو گردنه
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


كچل و قاضي
در زمان قديم رسم نبود زن ها از خانه بيرون بروند چون اگر زني از خانه بيرون مي رفت آن زن را بي حيا و بي عفت مي دانستند و هر كس كه به راه دور سفر مي كرد زن و دخترش را به يك مرد امين و امانت دار يا قاضي محل مي سپرد بخصوص كساني كه مي خواستند به مكه بروند زن و بچه شان را به قاضي مي سپردند و از او خط ميگرفتند بعد به مكه ميرفتند.
در زمان قديم يك نفر بازرگان تازه زن عقد كرده بود. در آن موقع هم رسم بود هر دختري را كه عقد مي كردند هفت سال نامزد مي نشست. ازرگان مي خواست به مكه برود نه مي خواست زن خودش را طلاق بدهد نه مي توانست او را تنها بگذارد البته اينقدر آن زن خوشگل و وجيه بود كه حد و وصف نداشت مثل اينكه خداوند تمام حسن و جواني را به او داده بود. بازرگان هم زنش را دوست مي داشت به او گفت:«من فردا ترا پيش قاضي شهر ميبرم و به دست او مي سپرم تا از مكه برگردم.» زن بازرگان گفت: «اي شوهر تو خرج يكسال مرا آماده كن و يك اتاق بمن بده من اصلاً از خانه بيرون نميروم در همان اتاق به عبادت مشغول مي شوم تا تو برگردي»
بازرگان گفت: «خيلي خوب» فرداي آن روز تمام خرج يكسال زنش را فراهم كرد نزد قاضي شهر رفت به او گفت:«اي قاضي، من مي خواهم به مكه بروم. به هيچكس جز تو اطمينان ندارم چون تو امانت داري و همه ترا مي شناسند و نزد تو همه چيز خودشان را به امانت مي گذارند. من هم آمده ام زن و زندگي خودم را به تو بسپارم تا از مكه برگردم.» قاضي گفت:«اي بازرگان عيبي ندارد خوب بياور من زن ترا مثل زن و فرزندان خودم مواظبت ميكنم تا تو برگردي»
بازرگان به حرف هاي قاضي اطمينان كرد گفت:«اي قاضي، زنم حاضر است با خرج يكسال توي يك اتاق بماند تا موقعي كه من برگردم» قاضي گفت:«خوب باشد» و فوري يك اتاق را خالي كرد و بازرگان زنش را با خرج يكسال به خانه قاضي برد و توي همان اتاق كه قاضي خالي كرده بود گذاشت بعد رفت پيش قاضي گفت:«حالا زنم را به تو مي سپارم تو يك خط بمن بده» قاضي يك خط به او داد و روي كاغذ نوشت كه در فلان تاريخ در فلان اتاق زن بازرگان را به امانت قبول كردم تا بازرگان برگردد و آنرا مهر زد و امضاء كرد به بازرگان داد. بازرگان خداحافظي كرد و رفت. چند ماهي گذشت، زن از اطاقش بيرون نيامد.
شب و روز به عبادت مشغول بود تا يك روز قاضي با خودش گفت:«شايد اين زن مرده باشد آخر بروم توي اتاقش ببينم او چه ميكند.» يك روز در حالي كه زن بازرگان در حال عبادت بود قاضي ناگهان وارد اتاق او شد همينكه چشمش به او افتاد ديد به جاي يك زن يك تكه ماه است كه اتاق را روشن كرده، يك دل نه صد دل عاشق او شد ديگر از اتاق بيرون نرفت. هر چه قاضي به او نزديك ميشد او كنار ميرفت.
قاضي به او گفت:«تو بايد زن من بشوي» زن گفت:«من قسم خورده ام به شوهرم خيانت نكنم. من جز او هيچكس را زنده نميدانم» قاضي گفت:«اين حرفها به كله ام نميرود. تو بايد با من باش» زن گفت:«اين كار غيرممكن است» قاضي گفت:«من اينقدر ترا شكنجه مي دهم تا حاضر بشوي» زن گفت:«هر كاري دلت مي خواهد بكن. هربلائي سرم بياوري من اينكار را نميكنم. من از هيچكس نمي ترسم فقط از خداي خودم مي ترسم» قاضي هر چه فوت و فن زد آخر نتوانست او را راضي كند. يك هفته، دو هفته، سه هفته گذشت ديد چاره اي نيست. يك شلاق برداشت تا مي توانست زن را زد باز هم او حاضر نشد.
قاضي كه توي خانه اش زيرزميني براي مجازات مردم خلافكار داشت روي آن زيرزمين را طوري درست كرده بود كه اصلاً هيچكس آنجا را نمي ديد. يك دريچه آهني آنجا گذاشته بود و هميشه روي آن مي نشست. هر كس هم هر كاري داشت همانجا پيش قاضي ميرفت. خلاصه يكروز كه اهل خانه نبودند فقط يك بچه كوچك سه چهار ساله توي خانه بود قاضي با خودش گفت:«اين بچه چيزي سرش نمي شود» وارد اتاق زن بازرگان شد او را برد توي زيرزمين زنداني كرد. هيچكس هم نميدانست در آن زيرزمين چه كسي است.
ولي قاضي هر دو روز در ميان يك تكه نان براي او ميبرد. زن بازرگان همه زجر و شكنجه هاي قاضي را تحمل مي كرد و از ياد و ذكر خداوند يك لحظه غافل نبود. هميشه توي آن زيرزمين به عبادت مي پرداخت. قاضي با زن بازرگان در كشمكش بود كه يك نفر فاحشه مرد. براي قاضي خبر آوردند كه فلان زن فاحشه مرده. در اينجا براي قاضي راه باز شد فوري يك قباله بزرگ نوشت. زن فلان بازرگان كه او را در فلان روز به من سپرده بودند مرده است. بعد قباله را پيش مردم برد و از همه كس امضاء و مهر گرفت.
پس از هفت هشت ماه بازرگان از سفر مكه برگشت. پس از سه روز رفت پهلوي قاضي خط خودش را نشان داد گفت:«آقاي قاضي من آمده ام دنبال زنم. اين هم خطي است كه بمن داده بودي» قاضي فوري رفت همان قباله را كه از مردم مهر و امضاء گرفته بود آورد گفت:«اي بازرگان به تو تسليت ميگويم زن تو مرده است. اگر حرف مرا دروغ ميداني اين هم مهر و امضاء برو از مردم سؤال بكن.» بازرگان ناراحت شد رفت از اين و آن پرسيد مردم همه گفتند:«بله زن تو مرده است» بازرگان نمي توانست باور كند طاقت نياورد رفت پيش شاه شكايت كرد.
پادشاه قاضي را به حضور خواست از او پرسيد «زن بازرگان كه به امانت پيش تو بود چه شد؟» قاضي قباله را بيرون آورد به شاه نشان داد گفت:«اي پادشاه اين هم مهر و امضاء، زنش مرده است» پادشاه گفت:«خوب اين همه امضاء كه ساختگي نميشود، قاضي هم كه دروغ نميگويد او مرده است.» بازرگان چاره اي نداشت روي دلش سنگ گذاشت حرفي نزد. ناگفته نگذارم پادشاهان قديم شبگرد بودند يعني شب ها لباس مبدل و كهنه مي پوشيدند ميان مردم ميرفتند و هيچكس آنها را نمي شناخت.

در همان موقع كه همه جا مي گفتند زن فلان بازرگان كه پيش فلان قاضي به امانت بود مرده است پادشاه در يكي از شب ها به يكي از قمارخانه ها رفت البته هيچكس او را نمي شناخت دم در قمارخانه ايستاد و مردم او را نمي شناختند فكر مي كردند يكنفر راهگذر است به او گفتند«برادر چرا دم در هستي بيا تو بنشين ما را نگاه كن.»
قماربازها بازي كردند، خسته شدند بعد اين يكي به آن يكي نگاه كرد آن يكي به آن يكي. يكي گفت:«فلان بازي را بكنيم» يكي گفت:«بهمان بازي را بكنيم» يكي گفت:«بيسار بازي را بكنيم.» كچلي ميان آنها بود گفت:«بيائيد قاب بازي كنيم.»
همه قبول كردند يكي از دوستان كچل شاه شد در آن موقع كچل به شوخي به دوستش گفت:«نكند پادشاهي تو هم مثل آن پادشاهي باشد كه امضاء و مهر قلابي قاضي را باور كرد.» پادشاه وقتي حرف كچل را شنيد با خودش گفت:«آيا او راست ميگويد؟ قاضي مهر و امضاء قلابي پيش من آورد؟ مگر زن بازرگان نمرده؟» فرداي آن روز پادشاه به تخت نشست. به غلامان دستور داد فلان كچل را پيش من بياوريد. غلامان رفتند كچل را پيش پادشاه بردند. پادشاه از كچل سؤال كرد:«ديشب در فلان قهوه خانه در حالي كه دوستان تو قاب بازي ميكردند چرا گفتي نكند پادشاهي تو هم مثل آن پادشاهي باشد كه امضاء و مهرهاي قلابي قاضي را باور كرد؟»
كچل گفت:«بگويم نگويم دل به دريا بزنم؟» توي فكر بود كه پادشاه گفت:«چرا جواب نميدهي؟» كچل گفت:«اي پادشاه، اي قبله عالم، اي سرور من، اگر من يك حرف بزنم شما فرمان نميدهيد كه مرا به دار بزنند؟» پادشاه گفت:«نه، چرا بايد چنين فرماني بدهم؟» كچل گفت:«پادشاها يك چيز از تو ميخواهم» پادشاه گفت:«چه مي خواهي؟ هر چه هست بگو تا به تو بدهم.»
كچل گفت:«اي پادشاه از تو خواهش ميكنم فقط يك روز تاج شاهي خودت را بر سر من بگذاري تا آنچه را كه ميدانم به تو و مردم نشان بدهم» پادشاه قبول كرد همان ساعت وزير وزراي خود را آورد گفت:«براي يك روز تاج پادشاهي خودم را سر كچل ميگذارم تا آنچه را ميداند به ما نشان بدهد و حقيقت را روشن كند» همه حاضر شدند گفتند:«بگذار يك روز هم كچل پادشاه بشود ببينيم چه ميكند؟» بعد پادشاه تاج شاهي را با دست خودش بر سر كچل گذاشت.
كچل هم نامردي نكرد بدون رودربايسي دستور داد قاضي شهر و كساني كه آن قباله را امضاء و مهر كرده بودند و همان مرد بازرگان كه زنش را كه ناحق قباله را مهر و امضاء كرده بودند آوردند. كچل از قاضي جداگانه سؤال كرد:«آيا فلان بازرگان كه در فلان روز به مكه ميرفت زن خودش را به تو سپرده بود؟» قاضي گفت:«بله، بمن سپرده بود.» كچل پرسيد:«آيا خط دادي يا نه؟» قاضي گفت:«بله» كچل پرسيد:«خوب زنش چه شد؟» قاضي فوري قباله را بيرون آورد گفت:«اين قباله را همه مردم امضاء و مهر كرده اند كه زن بازرگان مرده است.»
كچل گفت:«اگر من زن بازرگان را پيدا كنم و او نمرده باشد با تو چه بكنم؟» قاضي گفت:«مرا به دار آويزان كنيد يا بكشيد» كچل گفت:«خيلي خوب بعد فردا گله نكني» قاضي گفت:«نمي كنم» بعد كچل حكم كرد تمام كساني كه قباله را مهر و امضاء كرده بودند در يك جا زنداني بشوند بعد بازرگان را جداگانه در اتاق ديگر برد از او پرسيد:«آيا آن خط قاضي را داري؟ آن خطي را كه ازش گرفتي داري؟» بازرگان گفت:«بله» فوري خط را بيرون آورد به كچل داد. كچل، پادشاه و بازرگان و چند تا از غلامان را برداشت رفت منزل قاضي تمام اهل خانه قاضي را جمع كرد و از يكي يكي آنها پرسيد:«زن بازرگان كجاست؟»
همه گفتند:«ما خبر نداريم اصلاً زن بازرگان را نديديم.» كچل تمام اهل خانه را بيرون كرد بعد رفت همان بچه كوچك را كه آن روز در خانه بود آورد از او پرسيد:«بچه جان! قاضي، زن بازرگان را كجا برد؟» بچه جواب نداد. كچل او را ناز و نوازش كرد و مقداري چره و پره و تنقل به او داد دوباره از او سؤال كرد:«بچه جان حالا بگو ببينم زن بازرگان كجاست؟» بچه گفت:«بيائيد به شما نشان بدهم» كچل با شاه و بازرگان و غلامان رفتند توي همان اتاق بچه فوري پوستي را كه قاضي روي آن مي نشست برداشت و دريچه زيرزمين را باز كرد. كچل زن بازرگان را از زيرزمين بيرون آورد ديد بيچاره زن از بس رنج و عذاب قاضي را تحمل كرده پوست و استخوان شده.
بعد زن بازرگان را با خودشان به قصر بردند. كچل تمام قضيه را از زن بازرگان سؤال كرد. زن هم رك و راست هرچه قاضي به سرش آورده بود گفت.
آنوقت كچل، تمام كساني را كه مهر و امضاشان پاي قباله بود آورد و از آنها پرسيد«چرا به ناحق قباله را امضاء كرديد؟ آيا شما ديديد زن بازرگان مرده بود؟» همه آنها قسم خوردند گفتند:«ما نمي دانستيم زن بازرگان مرده است يا نه» كچل گفت:«پس چرا امضاء كرديد؟» آنها گفتند:«ما تقصير نداريم قاضي ما را مجبوركرد.» بعد كچل زن بازرگان را نزد قاضي برد گفت:«اين زن بازرگان حالا چه ميگوئي؟»
قاضي سرش را پايين انداخت. كچل دستور داد قاضي را بر سر چهارراه بدار آويزان كردند. بعد هم تمام كساني را كه به ناحق پاي قباله را امضاء و مهر كرده بودند و ناحق شهادت داده بودند به زندان كرد.
بعد تاج شاهي را با دو دست ادب دوباره به سر شاه گذاشت. گفت:«ديگر هيچ چيز نمي خواهم چون آن زن بي گناه را نجات داده ام» پادشاه تعجب كرد و هزاران آفرين به او گفت و از همان ساعت كچل را
وزير خود كرد و به او گفت:«بعد از من پادشاهي من به تو ميرسد چون تو خيلي عاقل و باهوش هستي.!!!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 54 از 58:  « پیشین  1  ...  53  54  55  56  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA