انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 58:  « پیشین  1  ...  54  55  56  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

 
باغ سيب
پادشاهي بود كه سه پسر داشت بنام ملك محمد ، ملك ابراهيم و ملك بهمن. ملك محمد از همه كوچكتر بود . يك درخت سيب در قصر شاهي بود كه سه تا دانه سيب داشت كه پادشاه مي خواست آنها را براي پسرانش عقد كند چونكه وقتي مي رسيدند سه تا دختر ميشدند . وقت رسيدن سيبها بود . پادشاه دستور داد هر شب يكي از پسرها پاي درخت كشيك بدهد كه كسي سيب ها را نچيند . شبي كه نوبت ملك ابراهيم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد .
صبح كه بيدار شد يكي از سيب ها نبود . شب ديگر نوبت ملك بهمن پسر مياني بود او هم شب خوابش برد ، صبح كه بيدار شد سيب دومي هم نبود . شب بعد نوبت ملك محمد پسر كوچكتر رسيد . ملك محمد براي اينكه خوابش نبرد انگشتش را بريد و نمك زد . نزديكي هاي صبح ديد دستي در هوا پيدا شد . تا خواست سيب را بچيند ، ملك محمد شمشير را كشيد زد به مچ دست ، ولي دست سيب را چيد وغيب شد . ملك محمد رد خوني را كه از دست او ريخته بود گرفت و رفت تا رسيد سر چاهي . ولي ديد كسي نيست . همان جا نشست ، صبح كه شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم يك مرغ گم مي كنند هفت تا خانه سراغش را مي روند شما برادرتان گم شده سراغش نميرويد ؟» برادرها حركت كردند رفتند ديدند ملك محمد لب چاهي نشسته .
قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببيند چه خبر است ؟ ملك ابراهيم را با طنابي تو چاه كردند چند ذرعي كه پايين رفت گفت :« سوختم، پختم » كشيدنش بالا . ملك محمد گفت :« من مي روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نكشيدم بالا » طناب را به كمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پايين ديد خون ريخته ، رد خون را گرفت رفت ديد دختري نشسته كه به ماه مي گويد تو درنيا كه من درآمدم .
سر يك نره ديو هم روي زانوي دختر است . به دختر گفت :« تو كي هستي؟» دختر گفت :« من همان سيبم . اين ديوها سه برادرند كه دوتاي آنها در اطاق ديگرند خواهران من هم پيش آنها هستند اما تو چرا به اينجا آمده اي؟ كشته مي شوي . تا اين ديو خواب است او را بكش اگر بيدار شود تكه بزرگت گوشت است » ملك محمد گفت :« من با نامردي كسي را نمي كشم» نوك شمشير را به كف پاي ديو زد . ديو تكاني خورد و گفت :« اي گيس بريده پشه ها را كيش كن » ملك محمد گفت :« پشه نيست اجلت رسيده» ديو بلند شد سنگ آسيايي را روي سرش گرفت و به طرف ملك محمد پرتاب كرد . ملك محمد خود را كنار كشيد سنگ آسياب مثل يك كوه به زمين خورد بعد مثل برق شمشير را كشيد چنان به فرق سرش زد كه مثل خيارتر دو نيم شد . راه و چاه را از دختر پرسيد و دو برادر ديگر را هم كشت .
هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد . دختر سومي كه كوچكتر بود گفت :« من نميرم اول تو برو » ملك محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمي كشند » ملك محمد قبول نكرد . دختر گفت :« پس گوش كن اگر تو را بالا نكشيدند در اين سرزمين جواهرات زياد است يك دستاس طلا هست كه اگر به چپ بچرخاني مرواريد و اگر براست بچرخاني ياقوت بيرون مي ريزد يك صندوقچه طلا هم هست كه درش را باز كني خروسي بيرون ميآيد وقتي بگويد قوقولي قوقول زمرد از نوكش مي ريزد اگر خواستند مرا عروس كنند من ايراد مي گيرم كه هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسي مي كنم .
كسي نمي تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهيه كردند معلوم مي شود تو از چاه بيرون آمدي حالا اگر برادرانت ترا از چاه بيرون كشيدند كه هيچ اما اگر از وسط چاه پايين انداختند هفت طبقه مي روي زيرزمين در آنجا دو تا گاو روز شنبه ميآيند يكي سفيد يكي سياه با هم جنگ مي كنند . اگر پريدي پشت گاو سفيد مي آئي روي زمين اما اگرپريدي پشت گاو سياه باز هفت طبقه ديگر ميروي زيرزمين » ملك محمد دختر كوچك را هم بالا فرستاد .
وقتي كه خودش طناب را به كمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا كشيدند بعد با هم مشورت كردند كه اگر ملك محمد به پدرمان بگويد كه ما ترسيديم و توي چاه نرفتيم براي ما سرشكستگي است ، آنوقت طناب را رها كردند . ملك محمد هفت طبقه رفت زير زمين و بيهوش شد . وقتي به هوش آمد فكرش را جمع كرد و حرف هاي دختر را به ياد آورد و منتظر روزي نشست كه گاوها بيايند . از آن طرف برادران ملك محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملك محمد را نديديم . ديوها را كشتيم و اين دخترها را نجات داديم » چند روز گذشت .
ملك محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملك محمد خدا را ياد كرد و گاو سفيد را در نظرگرفت و پريد . در همين موقع گاو سياه پشتش به ملك محمد شد و اشتباهاً پريد به پشت گاو سياه كه باز هفت طبقه ديگر رفت زيرزمين و بيهوش افتاد . وقتي كه به هوش آمد نگاه كرد بياباني را در مقابل خود ديد بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاوياري افتاد كه مشغول شخم زدن بود . پيش رفت خدا قوتي گفت و از او خوراك خواست .
گاويار گفت :« بيا شخم بزن تا من بروم برايت نان بياورم ولي صدايت را بلند نكني كه به صداي تو دو تا شير ميآيند هم گاوها را ميخورند و هم خودت را » گاويار رفت قدري كه دور شد ملك محمد با صداي بلند گاوها را مي راند شيرها صداي او را كه شنيدند پيداشان شد . ملك محمد گاوها را رها كرد شيرها را گرفت به خيش بست . مرد گاوياركه برگشت و اين منظره را ديد جرات نكرد نزديك شود . ملك محمد سرشيرها را گرفت بهم كوبيد كه خرد شدند . صدا زد :« نترس بيا » گاويار آمد چند گرده نان آورده بود ملك محمد نان ها را خورد . آب خواست . كرد گفت :« آب نيست » ملك محمد گفت :« چرا ؟» گاويار گفت :« در اينجا چشمه آبي است كه يك اژدهاي بزرگ جلوآن خوابيده . روزهاي شنبه يك دختر و مقداري خوراكي مي برند كنار چشمه ، اژدها كه براي بلعيدن آنها تكان ميخورد قدري آب مي آيد كه مردم بر مي دارند .

امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است كه مي برندش براي اژدها» ملك محمد گفت :« اگر من اژدها را بكشم بمن چه مي دهند ؟» مرد گاويار گفت :« مگر از جانت سير شده اي ؟» ملك محمد گفت :« مرا پيش پادشاه ببر» مرد قبول كرد .
ملك محمد وقتي به دربار رسيد چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خيلي خوشش آمد . گفت :« جوان چه مي خواهي ؟» ملك محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بكشم » پادشاه گفت :« حيف از جوانيت نمي آيد ؟» ملك محمد آنقدر اصرار كرد تا پادشاه قبول كرد . ملك محمد فرداي آن روز كه شنبه بود با دختر پادشاه و يك سيني طعام حركت كردند تا رسيدند نزديك چشمه . ملك محمد به دختر گفت :« وقتي من اژدها را كشتم از بوي تعفن خونش بيهوش مي شوم تو فوري به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتي به چشمه رسيدند ملك محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد.
اژدها هر چه صبر كرد ديد از غذا خبري نيست حركتي بخود داد قدري از چشمه آمد بيرون كه طعمه را ببلعد . ملك محمد امانش نداد . شمشير را كشيد خدا را ياد كرد چنان به كمرش زد كه دو نيم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچي جار بزند كه مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملك محمد را آوردند . ملك محمد وقتي به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض اين خدمتي كه به ما كردي چه مي خواهي ؟» ملك محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او كمك خواست .
پادشاه گفت :« اي جوان كاري از من ساخته نيست اما اينجا سيمرغي است كه روي فلان درخت بچه مي كند . معلوم نيست هر سال چه جانوري بچه هايش را مي خورد . اگر بتواني بچه هاي او را نجات دهي ، شايد بتواند كاري برايت انجام دهد » ملك محمد راه سيمرغ را پرسيد و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعي به پاي درخت رسيد كه مار عظيمي از درخت بالا مي رفت و بچه هاي سيمرغ جيرجير مي كردند . ملك محمد شمشير كشيد خدا را ياد كرد زد به كمرمار مار دو نيمه شد نصف آنرا انداخت پيش بچه هاي سيمرغ نصف ديگرش را زير سرش گذاشت و خوابيد خواب بود كه سيمرغ چشمش به ملك محمد افتاد گفت :« همين است كه هر سال جوجه هاي مرا ميخورد » آنوقت رفت از كوه سنگ بزرگي برداشت آمد بالاي سر ملك محمد نزديك بود سنگ را رها كند كه جوجه هايش بناي جيرجير را گذاشتند . سيمرغ پرسيد :« چه خبر است ؟» گفتند :« اين مار مي خواست ما را ببلعد اين آدمي زاد ما را نجات داد » سيمرغ سنگ را بدور انداخت صبر كرد تا ملك محمد بيدار شد .
گفت :« اي جوان كيستي ؟» ملك محمد تمام سرگذشتش را گفت . سيمرغ گفت :« مي روي هفت تا گاو را پوست ميكني پوست ها را پر از آب مي كني با لاشه آنها ميآيي تا من ترا به روي زمين برسانم » ملك محمد رفت پيش شاه هفت گاو گرفت پوست كند پوست ها را پر از آب كرد با لاشه آنها آورد پيش سيمرغ . سيمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چيدند روي بالش . ملك محمد را هم سوار كرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام يك لاش گاو بينداز توي دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام يك مشك آب خال كن توي دهنم » آنوقت حركت كرد .
آخرين مشك آب باقي بود كه سيمرغ بجاي اينكه بگويد گرسنه ام گفت تشنه ام . ديگر گوشتي نمانده بود . ملك محمد ناچار كارد را كشيد رانش را بريد به دهان سيمرغ انداخت .
سيمرغ ديد گوشت شيرين است فهميد گوشت آدميزاد است . آنوقت گوشت را توي دهان نگه داشت تا رسيد به زمين ، ملك محمد را به زمين گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملك محمد كه پايش درد مي كرد و نمي خواست سيمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد ميروم » سيمرغ گفت :« تو بايد بروي تا من بروم » ملك محمد بلند شد ولي نتوانست راه برود . سيمرغ گوشت را از زير زبانش بيرون آورد چسسباند به ران ملك محمد فوري خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملك محمد داد و گفت :« هر وقت كاري داشتي يكي از آنها را آتش بزن من حاضر مي شوم » آنوقت رفت .

ملك محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به شهر خودش . شنيد كه عروسي برادرانش نزديك است و چون ملك محمد پيدا نشده قرار است دختر كوچك تر به عقد شاه در بيايد . ملك محمد رفت پيش زرگري شاگرد شد . شب ها در دكان زرگر مي خوابيد . تا روزي غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند :« يك صندوقچه مي خواهيم كه وقتي درش را باز كنند يك خروس طلا بيرون بيايد كه هر وقت قوقولي قوقول كند جواهر از نوكش بريزد .
زرگر گفت :« اين كار من نيست » ملك محمد گفت :« اوستا من ميسازم » زرگر گفت :« پسر، زرگرهاي بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور مي سازي ؟» ملك محمد گفت :« قبول كن كار نداشته باش » زرگر قبول كرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زياد آوردند به زرگر دادند . ملك محمد به زرگر گفت :« اوستا اين جواهرات همه مال تو . من بدون اين طلا و جواهرات خروس طلائي را مي سازم » شب كه شد ملك محمد رفت بيرون شهر . يك پر از سيمرغ آتش زد طولي نكشيد آسمان سياه شد . سيمرغ به زمين نشست گفت :« ملك محمد چه كاري داري ؟» ملك محمد گفت :« برو از آن زير زمين دستآس و صندوقچه را بيار » سيمرغ پرواز كرد و رفت و برگشت همه را جلو ملك محمد به زمين گذاشت .
ملك محمد دستآس را پنهان كرد صندوقچه را برداشت آمد توي دكان و خوابيد . صبح زود استاد زرگر كه از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملك محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتي را هم كه از نوك خروس ريخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه غلامان شاه براي صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحويل داد . تا دختر صندوقچه را ديد دانست كه ملك محمد برگشته . كنيزش را فرستاد دكان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملك محمد خبر داد كه برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملك محمد به كنيز گفت :« بگو موقعي كه از حمام بيرون ميآيند من سياه پوش بر اسب سياه سوارم و او را مي قاپم ميبرم » وقتي كه دو باره به دختر مراجعه كردند كه اجازه عروسي بدهد گفت :« هر وقت دستآسي آورديد كه اگر به چپ بچرخاني مرواريد بريزد اگر به راست بچرخاني ياقوت آنوقت عروسي ميكنم » باز به همان زرگر مراجعه كردند .
ملك محمد شبانه دستآس را از جايي كه مخفي كرده بود بيرون آورد . صبح استادش برد و تحويل داد . ديگر دختر ايرادي نداشت و حاضر به عروسي شد . ملك محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات يك خواهش دارم كه يك اسب سياه و يك دست لباس سياه برام فراهم كني » استاد زرگر اسب سياه و لباس سياه را براي ملك محمد تهيه كرد .
موقعي كه عروس از حمام بيرون آمد ملك محمد لباس سياه پوشيد سوار بر اسب سياه جمعيت را شكافت به دختر نزديك شد و او را قاپيد و به ترك اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتي كه از شهر دور شد ايستاد يك پر سيمرغ را آتش زد سيمرغ حاضر شد و ملك محمد دستور داد سراپرده و قشوني برايش فراهم كند . سيمرغ هم فوري تهيه كرد . چند روزي گذشت ملك محمد به پدرش پيغام فرستاد كه يا آماده جنگ باشد يا كشورش را به او واگذار كند . پادشاه تهيه جنگ ديد جنگ شروع شد ملك محمد سوار بر اسب سياه لباس سياه پوشيد بهر طرف حمله مي كرد ولي كسي را نمي كشت تا رسيد به برادرانش هر دو را اسير كرد . شب كه دست از جنگ كشيدند پادشاه ديد پسرانش اسير شده نمي تواند با ملك محمد بجنگد پيغام صلح داد . ملك محمد هم با فتح و فيروزي به قصر پدرش وارد شد .
مقابل پدر كه رسيد نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل كرد و نوازش كرد و از سرگذشتش پرسيد . ملك محمد هم سرگذشت خودش را تعريف كرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نيامدي و چرا جنگ كردي ؟» ملك محمد گفت :« اگر اين كارها را نمي كردم برادرانم ميگفتند دروغ ميگويد حالا آنها اسير من هستند و مجبورند راست بگويند » پادشاه هم در عوض اين شجاعت ملك محمد ، از پادشاهي دست كشيد و ملك محمد را بجاي خود به تخت شاهي نشانيد . هفت شبانه روز شهر را آيين بستند .
كوس و گبرگه پادشاهي زدند . ملك محمد و دختر با هم عروسي كردند .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


عباس دوس
در روزگاران قديم مرد گدائي بود بنام عباس دوس كه همه گداها پيش او درس گدائي مي خواندند . عباس از آن گداهاي پرچانه و لينجه بود كه هر كس جلوش ميرسيد ميگفت : بده در راه خدا . به مرد ميرسيد ، به زن ميرسيد ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتي به گداها هم كه ميرسيد ميگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج ميشد تا يك چيزي بستاند .
عباس يك دختري داشت كه خيلي خوشگل بود و خواستگار زيادي داشت كه به هيچ كدام جواب نميداد . يك جوان تاجر كه دارائي زيادي داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به يك دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. يك روز پسرك به پيش عباس رفت كه دخترش را خواستگاري كند. عباس پرسيد : چكاره اي ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خيلي زياد است ، دارائيم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم اين پسره را مي خواست .
عباس دوس گفت : چون دخترم خيلي ترا ميخواهد به يك شرط او را به تو مي دهم . پسرك خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطي كه باشد به روي چشمهايم انجام ميدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا ميخواهي بايد دست از كار خودت بكشي و گدائي كني .
پسر تاجر كه اصلاً فكر نميكرد اينطور شرطي داشته باشد نزديك بود سرش شاخ در بياورد . پسرك به خودش ميگفت اگر دخترش را بستانم يك كار خوبي هم به خودش ميدهم كه گدائي نكند . حالا به من ميگويد تو هم بايد گدائي كني . پسرك گفت : آخر من يكنفرتاجر با اين همه دارائي و دخل زياد چطور گدائي كنم هزار نفر زير دست من كار ميكنند و از تجارتخانه من نان ميخورند حالا ول كنم بيايم گدائي كنم ، مگر تجارت چه عيبي دارد ؟

عباس دوس گفت : من اين حرفها سرم نميشود . دارائي ممكن است از بين برود اما گدائي هميشه هست . تجارت سرمايه ميخواهد ممكن است ضرر كند اما گدائي نه ضرر مي كند نه از بين مي رود . هر چه تاجر بيچاره التماس كرد عباس گفت : بيخود التماس مكن اگر ميخواهي داماد من بشوي بايد گدائي كني .
پسرك گفت : آخرهمه مردم اين شهر مرا مي شناسند من خجالت ميكشم . عباس گفت : اونش ديگر با من . من بتو ياد ميدهم چكار كني كه خجالت نكشي . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهايت را در كن تا رخت كهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر كه خيلي آدم رد ميشود دركنارديوار بنشين . بديوار تكيه كن و سرت را بينداز زير كه هيچكس را نبيني تا خجالت بكشي ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا يك ماه همين كار را ميكني بعد بيا تا دخترم را عقدت كنم .
تاجر رختهاي كهنه پوشيد و صبح در همان سرگذر نشست .مردم كه رد ميشدند او را ميشناختند به خيالشان كه اين بيچاره ورشكست كرده است و هركس هر چه مي توانست به او كمك ميكرد . پول ميدادند ، لباس ميدادند ، چيزهاي ديگر ميدادند . تاجره تا يك ماه هر روز همين كار را ميكرد . سر يك ماه ديد كه اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بيشتر گيرش آمده .
سر يك ماه رفت به پيش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهي حالا ديگر خودم هم دلم نميخواهد اين كار را ول كنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لياقت دامادي مرا داري .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از يك حد و دامادش از حد ديگر مشغول گدائي شدند مدت زيادي گذشت . عباس يك روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاكيزه خانه و داشت بدنش را تميز ميكرد . ديد كه يك نفر از همان درحمام دستش را دراز كرده و ميگويد بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اينجا خزينه است من هم لختم چيزي ندارم به تو بدهم .
ديد مردك دست بردار نيست و مي گويد از همانها كه توي مشتت داري بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از كف كرد و دراز كرد گفت : بگير اما واستا ببينم كه دست مرا بر چوب بستي و از من بالا زدي وقتي كه از واجبي خانه بيرون آمد ديد دامادش است .
همان تاجره كه اول آن قدر خجالت ميكشيد . عباس گفت : احسنت بر تو كه از من گداتر باز توئي . خدا را شكر كه تو بودي اگر يكي ديگر بود من از غصه دق ميكردم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غازي خان
در زمان قديم يك شكارچي بود كه هر روز به شكار مي رفت و دست خالي بر ميگشت . يكي از روزها اين مرد شكارچي غازي شكار كرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو مي خوام كه اين غاز را درست و تر و تميز بپزي تا دو نفري بدون اينكه كسي بفهمد آنرا بخوريم . خودت ميداني چقدر براي شكار اين غاز زحمت كشيده ام . مبادا كسي از قضيه سردربياورد . زن شكارچي هم كه خيلي خوشحال شده بود قبول كرد وغاز را توي كماجدان گذاشت و رفت به مطبخ كه آنرا بپزد . از قضا نزديكيهاي غروب بود كه در خانه شان زده شد . وقتي زن شكارچي در را باز كرد ديد اي داد و بيداد مهمان است كه حتما شب را مزاحمشان ميشود .
مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن كه شد شكارچي به زنش گفت :« مبادا غاز را براي مهمان بياوري برو دو تا پياز و كمي پنير بردار و بيار تا بخورد ، ماهم خودمان را ميزنيم به سيري و چند لقمه اي زوركي ميخوريم تا اشتهايمان كور نشود وبتوانيم نصف شب كه مهمان خوابش برد غاز رابخوريم .
مرد شكارچي هرچه گفت زنش گوش كرد . ولي مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعي كرد كم بخورد بلكه بتواند يك جوري براي غاز نقشه اي بكشد . بعد از شام هر سه نفرخوابيدند . شكارچي و زنش به خواب رفتند ولي مهمان به هواي غاز نگذاشت خوابش ببرد و بيدار ماند . وقتي خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جايش بلند شد و رفت پاي خام نوني دو تا از آن نان هاي ترو تازه برداشت و يواش يواش رفت توي مطبخ و غاز را كه توي كماجدان بود پيدا كرد .

در كماجدان را برداشت و گفت : بي انصافها لامصبا چه ميشد كه سرپسين غاز ميآورديد و باهم ميخورديم . راستي خدا را خوشتر نميآمد كه خودتان ميخورديد و يك لقمه اي هم به من ميداديد ؟ خيلي از اين حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و يك ذره هم براي آنها نگذاشت . يك كفش ساغري سلطون هم كه شكارچي براي زنش خريده بود دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جاي غاز توي كماجدان گذاشت و با شكم سير سرجايش راحت گرفت خوابيد .
شكارچي كمي كه گذشت از خواب بيدار شد و زنش را هم بيدار كرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان كنيم ببينيم خواب است يا بيدار؟ اگر خواب بود آن وقت ميرويم و غاز را ميخوريم . شوهرش قبول كرد دونفري شروع كردند به صحبت .
يكي مي گفت من نادرشاه را ياد ميدهم . يكي گفت من شاه عباس را ياد ميدهم . شكارچي براي اينكه بفهمد مهمان خواب است يا بيدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهي بيادت ميآيد ؟... مهمان آهي از ته دل كشيد و گفت : اي ... من هيچ پادشاهي يادم نميآيد ، هركاري ميكنم يادم ميرود فقط زمانيكه ساغري سلطون جانشين غازي خان شد ياد ميدهم ديگر هيچي ياد ندارم ..
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آدم بدبخت

در زمان قديم مرد فقيري از دست طلبكار فرار كرد و وارد شهري شد چون راه به جائي نداشت روي سكوي در مسجدي نشست و به فكر فرو رفت كه آيا راه نان پيدا كردن چيست؟ يكوقت يك زن با چادر و روبند آمد پهلوي او احوال پرسيد و مرد غريب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دينار به تو ميدم بيا بريم توي مسجد پيش آخوند بگو اين زن منه و من فقير هستم نميتونم خرجي به او بدهم مهرش را حلال كرده كه طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر ميشم و ميگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم ميدم آخوند مرا طلاق ميده تو هم تا دو دينار را خرج كني خدا بزرگه»
مرد بيچاره قبول كرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتي ماجرا را فهميد به مرد گفت:«چرا مي خواهي زنت را طلاق بدهي؟» گفت:«اي آقا روزگار بده نمي تونم خرجي برسونم خودش ميخواد طلاق بگيره» آخوند رو به زن كرد كه:«اي زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد» زن آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت:«اي آقا اينا مرد نيستند كه خرجي به زن بدهند ديگه عمرم سر آمد نميتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق كونم حالا مهرما حلال كردم نفقه هم نمي خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه» آخوند هم صيغه طلاق را خواند و پاگيره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا ديگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله» زن گفت:«ديگه رجوع نميشه بكند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشيدي رجوع با تست مرد نمي تواند رجوع كند اين طلاق طلاق خلعي است مرد ديگه دس نداره» زن دست زير چادر برد و يك بچه قنداق كرده بيرون آورد گفت:«پس بفرمائيد بچه اش را بگيره خودش بزرگ كنه» مرد بيچاره ماجرا را كه ديد يكدفعه خشكش زد «ديدي چه روزي به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد يك دوتا پولكي دستش داد بچه گنگ زبان پولكي را تو دهن بنا كرد مك مك كردن. مرد غريب كمي دست تو پشتش زد لالاي گفت و اطراف خود را پائيد كسي نباشد يواش بلند شد و باز اطراف را ديد كسي نبود يك دفعه قدما تند كرد كه فرار كند اتفاقاً يك طلبه از حجره بالا او را مي پائيد با نعلين از آن بالا انداخت پس گردن مرد غريب «آهاي پدر سوخته توئي كه هر روز يك بچه اينجا مي گذاري و فرار مي كني؟ بگيرش» كه خدا روزي بد ندهد يك دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند كتك جانانه اي بهش زدند و هشت تا بچه ديگر آوردند گذاشتند پهلوي او كه «يا الله بچه ها تا بردار و از اينجا گورتاگم كن»
مرد بيچاره به فكر فرو رفت اگر جيك بزند باز «همان آش است و همان كاسه» به التماس افتاد كه:«اين مسلمونيه؟... حالا من اين نه تا بچه را چيطوري ببرم؟» يكي از خدام مسجد يوخده مسلمان تر بود رفت يك سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غريب بي نوا بچه ها را درست اطراف سبد چيد و بقچه پاره اش را هم كشيد و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بيرون آمد اول بازار ميوه فروش ها كه رسيد يك ميوه فروش صدا زد:«كربلائي گلا بيا را ميفروشي؟» تا اين حرف به گوش مرد غريب رسيد مثل اينكه خدا روح تازه اي به او داد يك دفعه گفت:«آه هميون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صداي بچه ها در نيامده بود سبد را گذاشت در دكان ميوه فروش و برگشت به بهانه هميان پول ده دررو حالا از آن هولي كه دارد ديگر پشت سرش نگاه نمي كند فقط مي دويد. دويد تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه اي رسيد تشنه و عرق كرده افتاد رو آب حالا نخور كي نخور آب سيري خورد و سر و صورت را شست يك وقت يك سوار رسيد مطاره اي از قاچ زين باز كرد و گفت:«داداش بي زحمت اين مطاره را آب كن بده به من»
مرد غريب مطاره را گرفت زد توي آب. آب رودخانه يك دفعه لپك زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازيانه را كشيد به بخت اين بدبخت بي نوا حالا نزن كي بزن يارو ديد وايسد كتكه را مي خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو اين طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه اي ديد سواره پياده شد كه بياد تو قلعه زد به پشت بام از اين بام به آن بام روي يك طاقي تند و تند ميرفت كه طاق خراب شد افتاد توي يك اتاق كمي نفس زد تا حالش جا آمد نگاه كرد ديد يك تاپو هست درش را باز كرد ديد پر از نان است در گنجه را باز كرد ديد يك سبد پر از تخم مرغ يك بولوني پر از روغن، يك نان و روغن سيري خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو كلاه و گذاشت سرش يك پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله كرد زير قبا زد به ليفه تنبان و پرقبا را درست كشيد روش، نگاه از لا درز در كرد ديد گوشه حياط يك پيره زن نشسته چرخ مي ريسد يواش در اتاق را باز كرد پاورچين پاورچين از كنار حياط راه را گرفت كه برود بيرون، پير زن صدا زد:«آهاي تو كي ئي؟» از هولش آمد رو به پير زن كرد و قصه اش را گفت.
پير زن دلش به حال او سوخت گفت:«بي شين پهلوي من بگو ببينم تو از كجا به دام اين بدجنس افتادي؟» مرد غريب مجبور شد نشست سرزيك كه آبروش نرود هول هولكي شرح حال خود را بنا كرد گفت. از حرارت بدن او كم كم روغن ها آب شد و و چيك چيك از لا خشتكش بنا كرد چكه كردن يكوقت پير زن ديد، خيال كرد مي شاشد و دومشتي زد تو سرش «خاك به سر تو مرد! مي شاشي؟ كه تخم مرغ ها همه تو كلاه نمدي او شكست و از اطراف سر و روي او سرازير شد دست كرد به سيركو سر به تار او گذاشت بيچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا ديگر هم قرض كرد و د فرار كن.

از در حياط پريد بيرون آمد و دويد تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدري به بدبختي خودش فكر كرد يك وقت ديد يك سوار خيلي مچخص يك غوش سر دست دارد يك تازي عقب اسب او مي دود. رسيد از ترس بلند شد سلام كرد سوار نگاهي به او كرد پرسيد:«پسر تو مال كجا هستي؟» گفت:«مرد غريبي هستم از دهات» گفت:«كدام ده؟» گفت:«آذرگون» اتفاقاً اين سوار صاحب همان ده بود پرسيد:«اينجا كجا بودي؟» گفت:«آمده ام براي هيادي» گفت:«مي خواي نوكر من باشي؟» گفت:«از خدا مي خوم به مثل تو اربابي خدمت كنم» فوراً پياده شد باشه را داد و او و قلاده اي به گردن تازي انداخت داد دستش نشاني خانه اش را به او داد گفت:«مي روي منزل به بي بي بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهيه ببين سه ساعت از شب گذشت ميام خودت هم كمك كن كه شام حسابي تهيه كنند» سفارشات را كرد و خداحافظ گفت.
مرد غريب قلاده سگ را گرفت و ميرفت. باشه بنا كرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش كند نتوانست فكري كرد و نشست بقچه پاره را از كمر باز كرد و باشه را لاي بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بين راه سگ هاي محله چشمشان به تازي افتاد حمله كردند مرد بيچاره از ترس اينكه مبادا تازي فرار كند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ هاي محله او را تيكه پاره كردند. قلاده دست او ماند و سگ تازي زبان بسته هر تيكه گوشتش دم دهان يك سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بي بي آمد پشت در پرسيد:«تو كي هستي» گفت:«نوكر شما، ارباب تازي را با باشه به من داد بيارم منزل سگ هاي محل ريختند اورا پاره كردند خوب بود خودم را تيكه تيكه نكردند» بي بي گفت:«تو چكار داشتي به سگ هاي محل؟» گفت:«بي بي جان! همچي كه مي آمدم يك دفعه ده تا سگ حمله كردند تازي كه دست من بود هاپي كرد، تو بودي هاپي كردي كه سگها يه دفعه كپه شدند رومن و رو تازي، من از ترس اينكه فرار نكند قلاده اش را گرفتم يه وقت ديدم ديگه كار از كار گذشته! حالا ديگه كاريه شده» اين را گفت و گريه افتاد. بي بي دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه كو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون كارش درسته لا سفره بستمش به كمرم!» بي بي گفت:«اي خدا مرگ! يقين اونم خفه شده؟» وقي سفراه را از كمر باز كرد ديد بله آن هم مرده. بي بي گفت:«خاك بر سر تو چقدر احمقي» بيچاره مرد بناي التماس را گذاشت بي بي ديد ديگر گذشته گفت:«خوب ديگه كاريه شده برو آشغال جمع كن بيار تا من اقلاً شام حسابي تهيه كنم بلكه ارباب ترا ببخشد» رفت هيزم آورد بي بي بناي پخت و پز را گذاشت كه بچه اش توگواره بنا كرد گريه كردن بي بي گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پايين بيارم»
مرد احمق آمد پاي گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنيده بود بچه كه گريه ميكند مردم دهات قدري ترياك بهش مي دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداري ترياك همراه داشت درآورد و خرده ترياكا را حلق بچه كرد تا ديگر آرام شد. آمد كمك بي بي، بي بي هم خوشش آمد كه اگر مرد نفهمي است اقلاً بچه داري خوب مي كند! با خيال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتي بيچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس كرد ديد كف از حلق بچه آمد و بو ترياك مياد زد تو سرش كه «بچه ما چيكارش كردي؟» گفت:«بي بي جان طوري نشده من به خرده ترياكش دادم حالا كيف كرده!»
بي بي مشت را پر كرد و به او حمله كرد بيچاره مرد خشكش زد حالا بچه مرده و ديگر كار از كار گذشته بناي گريه و زاري گذاشت بي بي باز با حالت پريشان رو بچه را پوشاند كه ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند. بي بي دويد جلو جلو در را باز كرد و ماجراي تازي و باشه را گفت ولي اسمي از بچه نياورد ارباب ديد ديگر گذشته نوكر را صدا زد اسب را داد به دست او و يك كارد تند و تيز هم به او داد و گفت:«يك چراغ بردار برو طويله اسب را ببند سرآخور و يك گاو مريض هم در طويله هست گاه گاه سر بزن اگه يه وقت ديدي خواست بميره سرش را ببر كه حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و كارد رفت تو طويله اسب را بست و جو داد و روي سكوب طويله خوابيد چراغ را هم خاموش كرد كه نفت زيادي نسوزد. نصف شب بلند شد ديد گاو خرخر ميكند گوگرد هم نداشت تاريك كوركي سر گاو را بريد و با خيال راحت خوابيد صبح كه هوا روشن شد ديد اي داد و بيداد سر اسبه را بريده گاو هم سقط شده ديگر ديد جاي ماندن نيست در حياط را باز كرد و ده دررو ديگه نفهميدم كجا رفت و چيطو شد.


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
متل روباه

پادشاهي بود كه باغ قشنگي داشت . در اين باغ روباهي زندگي مي كرد اين روباه هر شب ميآمد تمام ميوه هايي كه دستش ميرسيد ميخورد و خراب ميكرد . باغبان در فكر چاره بود براي اينكه اگر چاره نميكرد شاه كه ميآمد و وضع باغ را به آن حال ميديد ناراحت ميشد و جزاي اورا ميداد . شب كه شد روباه آمد ديد يك دمبه چرب و نرم اينجاست كمي فكر كرد با خودش گفت آقا روباه عيار! حيله اي هست در اين كار . اگر حيله اي نيست اين لقمه چرب و نرم را چه كسي وبه چه علت روي اين چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است ؟
برگشت رفت در پي گرگ او را پيدا كرد ديد از گرسنگي حال نزاري دارد و درآفتاب خوابيده است .گرگ تا روباه را ديد فرياد زد آهاي آقا روباه چه خبر داري ، اخبار چيست ، خوردني كجا بلد هستي ؟ روباه سلام كرد وگفت تا حالا من در مجلس روضه خواني بودم هنوز هم شام نخورده ام آمده ام در پي تو كه ترا با خودم ببرم شام بخوريم . گرگ خيلي خوشحال شد و با هم به طرف باغ راه افتادند .همينكه به باغ رسيدند گرگ گرسنه دمبه را كه ديد پريد براي خوردن آن ناگهان چنگال او بر طناب دام بسته شد و دمبه افتاد جلو پاي روباه .
روباه دمبه را به دندان گرفت و براه افتاد . گرگ از عقب داد زد آقا روباه دمبه را كجا ميبري ؟ روباه گفت : اين شام قسمت من است كه آورده اند وگذاشته اند اينجا . گرگ پرسيد پس قسمت مرا كي ميآورند ؟ روباه گفت وقتيكه باغبان به سراغت بيايد . صبح زود كه باغبان آمد ديد يك گرگ توي دام است بيل خودش را برداشت و افتاد به جان گرگ آنقدر او را زد كه به حال مرده افتاد. مرده گرگ را انداخت روي كودها .
آفتاب گذاشت به جسم او گرم شد دوباره جان گرفت بلند شد وفرار كرد به بيابان . روباه دانست كه گرگ دنبالش ميآيد رفت دم ود را گذاشت در رنگ آبي و گوشهايش را زد داخل خمره زرد و آمد سر راه گرگ ايستاد . همينكه گرگ نزديك آمد از دورفرياد كرد آهاي روباه پدر سوخته اگر آمدم نزديك تو بلائي سرت بياورم كه تا عمر داري يادت نرود .
روباه جواب داد پدر سوخته خودت هستي چرا بي خود به مردم ناسزا ميگوئي مگر مرض هاري گرفته اي ؟ گرگ گفت : توپدر مرا درآوردي روباه گفت : آن شخص كه تو را اذيت كرده شخصي بوده است حقه باز من آدمي هستم رنگرز . گرگ گفت : من غلط كردم حالا خواهش دارم رنگرزي را به من ياد بده تا من هم لقمه ناني پيدا كنم وكاسب بشوم . روباه گفت : تو آدم خوبي باش خيلي خوب من قبول دارم .
باهم رفتند سر خمره رنگرزي . روباه به گرگ گفت : حالا خم شودست خودت را بكن توي خمره تا ياد بگيري گرگ قبول كرد همينكه خم شد داخل خمره روباه گرگ را هل داد گرگ افتاد توي خمره و روباه در خمره را گذاشت و فرار كرد . صبح فردا كه صاحب خمره دكان رنگرزي آمد درخمره را باز كرد ديد يك گرگ بزرگ داخل خمره است چوب را برداشت آنقدر گرگ را كتك زد كه به حال مرده افتاد . گرگ مرده را انداخت بيرون . باز توي آفتاب جان گرفت بلند شد و فرار كرد .

بشنو از روباه كه رفت يك تكه چرم پيدا كرد با يك سوزن گيوه دوزي و شروع كرد به دوختن چرم . گرگ تا آمدوچشمش به روباه افتاد گفت : اي روباه پدر سوخته اگر آمدم پدرت را در ميآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستي تو با مردم چكار داري فحاشي ميكني آن آدمي بوده حقه باز من بابائي هستم پاره دوز .گرگ گفت : پس من غلط كردم ترا نشناخته بودم حالا خواهشمندم يكجفت كفش براي من بدوز براي اينكه تابستان در بيابان ، بي كفش كه راه ميروم خيلي ناراحت هستم .
روباه گفت : حالا با ادب و با تربيت شدي برو يك گوسفند و يك مقدارقير بياور تا يك جفت كفش برايت درست كنم . گرگ فوري رفت يك گوسفند ازيك چوپان دزديد بعد آمد تا به يك دوره گرد ريش سفيد رسيد جلوش را گرفت و او را پاره پاره كرد و از توي خورجينيكه روي دوشش بود مقداري قير برداشت و برد جهت روباه . روباه گفت : حالا برو فردا بيا.
صبح كه شد گرگ آمد روباه گفت : تمام نشده است زيره و رويه اش مانده برو يك گوسفند ديگر بياور. گرگ هم رفت و يك گوسفند ديگر آورد . همينطوري روباه هرروز او را ميفرستاد كه يك گوسفند بياورد و هر روز خودش را سير ميكرد تا اينكه عاقبت يكروز كار كفش تمام شد گرگ آنرا پوشيد و رفت . گرگ كه كفشهايش را پوشيده بود رفت تا در صحرا گردش بكند نزديك ظهر بود .هواهم گرم . قير ته كفش آب شد گرگ چسبيد روي زمين بيابان . چوپان ها كه از آن حوالي ميگذشتند گرگ را ديدند آنقدر اورا زدند كه به حال مرده افتاد . آفتاب كه به او خورد جان گرفت بلند شد و فراركرد .
بشنو از روباه كه رفت چند تا تركه چيد آمد نشست به سبد درست كردن گرگ تا آمد روباه را ديد فرياد زد اي روباه نابكار اگر نزديك تو رسيدم ميدانم چه به روزگارت بياورم . روباه گفت : نابكار خودت هستي چرا حرفهاي بد ميزني ؟ من آدمي هستم سبدباف آن بابائي بوده حقه باز . گرگ گفت : اي روباه غلط كردم من ترا نشناختم ، حالا خواهش ميكنم يك سبد براي جاي خوابيدن اين زمستان من درست كن كه مثل لانه باشد و شبهاي زمستان در آن بخوابم . روباه سبدي بافت و به گرگ گفت برو داخل اين سبد بنشين تا بدانم اندازه ات ميشود يا نه ؟

گرگ داخل سبد نشست روباه دهانه سبد را يواش يواش بافت تا اينكه ديگر دري براي سبد نماند آن وقت سبد را برداشت و برد از بالاي تپه اي انداخت به طرف دره . سبد از بالاي تپه غلطيد و آمد تا افتاد توي دره . چوپاني از آنجا رد ميشد چشمش به سبد افتاد . آنرا با خود به منزل برد و به مادرش گفت : مواظب اين عسل باش تا بماند براي عيدمان . مادرچوپان همينكه پسرش رفت يك دانه نان لواش آورد تا كمي عسل در بياورد و با نان بخورد . اما همينكه انگشت در سبد كرد ، گرگ گرسنه انگشت پيرزن را خورد . پيرزن گفت : واخ چه زنبور بدي آورده است از سوراخ سبد داخل آنرا نگاه كرد گرگ بزرگي را داخل آن ديد فرياد كشيد ، پسرش و همسايه ها با چوب آمدند دور گرگ را گرفتند و آنقدر او را زدند كه به حال مرده افتاد . انداختنش جلو آفتاب .
خورشيد به او تابيد زنده شد و فرار كرد براي انتقام از روباه ، همه جا دنبال روباه بود . روباه هم كه ميدانست گرگ دنبالش ميكند رفت داخل يك آسياب ديد كسي نيست كمي آرد به خودش ماليد آمد در آسياب نشست . گرگ كه از دور روباه را ديد فرياد كشيد اي روباه پدر سوخته باز هم تو سرمن كلاه گذاشتي حالا پدر ترا در ميآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستي آن كه به تو دروغ گفته حقه باز بوده من آدمي هستم آسيابان ، گرگ گفت : پس ترا به خدا آسياباني را يادم بده من خيال كردم تو آن روباه حقه باز هستي حالا مرا ببخش خيلي ممنون ميشوم اگرآسياباني را به من ياد بدهي .
روباه گفت : مانعي ندارد تا بوده از قديم بخشش از بزرگان بوده بيا برويم آسياباني را يادت بدهم . روباه گرگ را برد در آسياب دست گرگ را گذاشت زير سنگ گندم خرد كن گرگ ديگر نتوانست تكان بخورد و روباه كارش كه تمام شد فرار كرد . صبح زود كه آسيابان آمد ديد يك گرگ با آن حال در آسياب است پاره سنگي رابرداشت و آنقدر گرگ را زد كه مرد و ديگر هم زنده نشد درآفتاب
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فاطمه قرقرو

روزي بود روزگاري بود. مردي بود زني داشت به اسم فاطمه كه خيلي بداخلاق بود و همه اش سر هر چيزي قر مي زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» مي شناختند .از بس كه شوهرش را اذيت مي كرد و قر مي زد شوهرش تصميم گرفت تا او را نابود كند تا بلكه از قرزدن او خلاص شود .
روزي رفت بيابان چاهي را نشان كرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بريم بگرديم » و فاطمه را برد تو بيابان و بدون آنكه فاطمه بفهمد روي چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بيا بنشين » تا فاطمه پاگذاشت روي فرش ، افتاد توي چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد .
دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه كه ببيند فاطمه زنده است يا مرده ، ديد ماري از تو چاه صدا مي زند :« منو از قرزدن اين زن نجات بده پول خوبي بهت ميدم » شوهر فاطمه سطلي با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتي مار آمد بيرون گفت :« من پول ندارم كه بهت بدم ، ميرم مي پيچم دور گردن دختر حاكم هر كس اومد مرا باز كند من نميگذارم تا تو بيائي اون وقت پول خوبي بگير و منو باز كن .»
مار رفت پيچيد دورگردن دختر حاكم هر كي ميرفت كه مار را باز كند وقتي نزديك مار ميشد جرأت نمي كرد به او دست بزند تا اينكه شوهر فاطمه قرقرو آمد وگفت :« من هزار سكه طلا مي گيرم و مار رو وا ميكنم» و رفت به مار گفت :« اي مار از دور گردن دختر حاكم واشو » مار بازشد وبه شوهر فاطمه گفت :« ديگه كاري به كار من نداشته باشي » و رفت پيچيد دور گردن دختر حاكم شهر ديگري باز جار زدند « هر كي مار رو از گردن دختر حاكم باز كنه هزار سكه طلا انعام ميگيره » هر كي آمد كه مار را باز كند نتوانست تا اينكه گفتند :« چندي پيش ماري به دور گردن دختر حاكم فلان شهر پيچيده بود يك نفر اونو باز كرد » به حكم حاكم رفتند سراغ شوهر فاطمه قرقرو گفتند :« بيا مار رو واكن هزار سكه طلا بگير» شوهرفاطمه با عجله آمد پيش مار، مار گفت :« مگه نگفتم ديگه كاري به كارمن نداشته باشي ؟»

شوهر فاطمه گفت :« چرا» مارگفت :« خوب پس چرا اومدي اينجا ؟» گفت :« اومدم بهت بگم فاطمه قرقرو داره مياد اينجا !» مار تا اسم فاطمه قرقرو را شنيد از ترس از دور گردن دختر حاكم باز شد و رفت .
اطرافيان حاكم تعجب كردند و گفتند :« مرد ! توي اين كارچه سري است كه تا گفتي فاطمه قرقرو داره مياد فوري مار باز شد و رفت ؟» گفت :« زني داشتم به اسم فاطمه از بس كه بداخلاق بود و قر مي زد مردم همه بهش ميگفتن فاطمه قرقرو . اين زن منو خيلي اذيت ميكرد تااينكه روزي اونو به چاهي انداختم تو آن چاه همين مار بود كه ديديد اين مار هم از دست قرزدن فاطمه به تنگ اومده بود ، روزي رفتم كه ببينم فاطمه زنده ست يا نه ديدم ماراز ته چاه صدا مي زنه منو از دست قر زدن اين زن نجات بده پول خوبي بهت مي دم منم نجاتش دادم وقتي بالا اومد گفت پول ندارم بهت بدم ميرم ميپيچم دور گردن دختر حاكم تو بيا منو واكن و پول خوبي بگير حالا هم اين مار همان مار بود و ديديد كه باز نميشد ولي تا گفتم فاطمه قرقرو داره مياد از ترس قرزدن فاطمه واشد و رفت .»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خروس گردو دزد

يك شب خروسي خواست برود خانه قاضي گردو بدزدد ، در بين راه به يك گرگي رسيد . گرگ پرسيد :« رفيق كجامي روي ؟» گفت :« مي روم منزل قاضي گردو بدزدم .» گفت :« من هم بيايم ؟» گفت :« بيا.»
با هم حركت كردند رسيدند به يك سگ . سگ پرسيد :« كجا؟» گفتند :« مي رويم خانه قاضي گردو بدزديم .» سگ گفت :« من هم بيايم ؟» گفتند :« توهم بيا.» باز رسيدند به يك كلاغ پرسيد :« بچه ها كجا؟» گفتند :« مي رويم خانه قاضي گردو دزدي » گفت :« من هم بيايم؟» گفتند توهم بيا.»
باز رسيدند به يك مار. مار پرسيد :« دوستان كجا؟» جواب شنيد :« مي رويم خانه قاضي گردو بدزديم .» گفت :« من هم بيايم؟» گفتند :« توهم بيا.» باز داشتند مي رفتند رسيدند به يك عقرب . عقرب پرسيد :«كجا؟» گفتند :« مي رويم گردو بدزديم.» گفت :« من هم بيايم؟» گفتند :« بيا.» خلاصه همه دسته جمعي به در خانه قاضي رسيدند .
در باز بود به داخل خانه رفتند . گرگ گفت :« من نگهباني در خانه را به عهده مي گيرم .» بقيه به حياط رفتند . كلاغ روي شاخه درخت وسط خانه نشست . مار به زير هيزم ها رفت . عقرب توي قوطي كبريت رفت و خروس كه مي دانست گردو توي تاپو در بالاخانه است ، به سگ گفت :« تو مواظب پله هاي بالاخانه باش » و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزديدن گردوهاكرد .
زن قاضي صداي گردوها را كه شنيد از رختخواب جست و به سراغ هيزم رفت تا آتش روشن كند . ماراز زيرهيزم بيرون آمد وزد به دستش . دويد سراغ قوطي كبريت . عقرب دستش را نيش زد . خواست توي تاريكي براي دستگير كردن دزد به بالاخانه برود سگ پريد و پاش را گرفت خواست برود به همسايه ها بگويد و كمك بگيرد گرگ حمله كرد ترسيد .
دويد وسط باغچه تا از خدا كمك بخواهد تا گفت :« خدايا » كلاغ كثافت كرد درحلقش . در اين ميانه فقط خروس برد كرد وهرچه گردو خواست دزديد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  

 
مجازات ملا نصرالدین

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاكم می برند تا مجازات را تعیین کند.
حاكم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رأفت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم.

ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند.

عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟
ملانصرالدین می فرماید: انشاءالله در این سه سال یا حاكم می میرد یا خرم.


در یک جامعه‌ی عقب مانده همه مشکلات با مرگ حل میشوند.
     
  ویرایش شده توسط: bamdad_2014   
زن

 
قدرت حافظه

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ ... خداوند، آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.


لاک پشت

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌ فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.
(چند نفر ما هستیم که راضی هستیم و گله از خدا نمیکنیم چون و تنها به ابن دلیل که از راز زندگی بیخبریم؟؟؟)
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
کفش یا پا ؟!

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت : ... چه روز قشنگی !

مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود!

مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد.

لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود از زندگی خوشنود!
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...!


دزد جوانمردی!

اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت.
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 55 از 58:  « پیشین  1  ...  54  55  56  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA