ارسالها: 14491
#571
Posted: 8 Mar 2014 17:42
نه به جنیفر لوپز !!!! ...
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه.
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
آه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : آه، فرشته من منو ببخش.
سوء تفاهم شده.
می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره.
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی.
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#572
Posted: 8 Mar 2014 17:43
داستان مرگ در كمين
در روزگارانی پیش ازین در زمانی باستانی پیرمرد کوزه گری بود، در گورستانی بر سر گوری نشسته و خیره بدان اشک می ریخت. تا اینکه جوانی دلاور و پاک طینت که گویی به مبارزه اهریمنان می رود. از آنجا عبور کرد و سخنی راند و او را ندا سر داد تو را چه شد ای پیرمرد. پیرمرد کوزه گر پاسخ سر داد و گفت:
ای جوان این گور را ببین که بر سر آن نشستهام. این گور من است. خانهی من و بدنم در آن آرمیده. آنگاه که فروتنی و تواضع را از یاد بردم و تکبر بر من چیره گشت. روزی که مغلوب بودم و نیرنگ در من اثر کرد، چنان خود را از یاد بردم که گویی از خود جدا بودم و در سرایی دیگر زندگی میکردم. جایگاه کبر و غرور مرا فریفت. آری روزگاری من وزیر او بودم و کسی تا آن زمان شهرتی همچون من نداشت شیفته نگاه دنیا شدم. ملکه مرا در کام خود گرفت و از خود بیخود شدم. نمیدانستم که تنم در چه حال است از او خبری نداشتم و به او نمیاندیشیدم و نمیدانستم که حیات و عزت من به او وابسته است و آنگاه که دستان مرگ پنهانی و دور از چشم من بر تنم فرود آمد از یاد رفتم. ملکه مرا از خود دور ساخت و همه مرا فراموش کردند. انگار کسی به نام من در این سالها نمیزیسته و او را نمی شناختند. براستی خود من هم دیگر جسم خفتهام را نمیشناختم. هنگامی که مرا در قبر گذاشتند و اینجا را ترک گفتند. کسی مرا احترام نمیگذاشت. روزی بر تخت حاکمیت نشسته بودم و اکنون به زیر خاک خوابیدهام. مرا از یاد بردند چونکه خودم از یادم رفته بود. راهی برایم نمانده و به بن بست کوره راه رسیدم. حالم دگرگون گشت و چشمانم از خواب هزارساله بیدار گشت. دیدم آنچه را کرده بودم و هر چه را ساخته بودم و با دستان خویش حتی فرصت لذّت و استفاده از آن را نیافتم و حال به تن خود مویه میکنم که کاری جز این در توانم نیست. ای جوان آگاه باش و بدان که چه در انتظارت هست اکنون به سخنان من گوش فرا ده تا برایت بازگو کنم حقیقت را.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#573
Posted: 8 Mar 2014 17:46
داستان پيرمرد و كارگر
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#574
Posted: 8 Mar 2014 17:47
آرايشگر و خدا
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#575
Posted: 8 Mar 2014 18:10
حكايت داورى صحيح قاضى
بين سعدى و شخصى (مثلا به نام زيد) درباره ثروتمندان و تهيدستان مناظره سختى در گرفت. زيد به طور مكرر و آشكار از ثروتمندان انتقاد مى كرد و تهيدستان را مى ستود، ولى سعدى كارهاى مثبت ثروتمندان را بر مى شمرد و از آنها تمجيد مى كرد، ولى از تهيدستان گستاخ و ناشكر انتقاد مى نمود، زيد گفت:
كريمان را به دست اندر درم نيست
خداوندان نعمت را كرم نيست
سعدى گفت:
توانگران را وقف است و نذر و مهمانى
زكات و فطره و اعتاق و هدى و قربانى
خداوند مكنت به حق مشتغل
پراكنده روزى، پراكنده دل
در حديثى آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر سواد الوجه فى الدارين
فقر و تهيدستى، روسياهى در دو جهان است.
زيد مى گفت: بلكه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
الفقر فخرى
فقر، مايه افتخار من است
سعدى گفت: باشد كه منظور رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين سخن اين است كه: فقر آن گروهى كه راضى به رضاى خدا هستند موجب فخر است، نه فقر آنانكه لباس پارسايى بپوشند و از نان سفره ديگران پاره اى بخورند. فقيرى كه بى معرفت است، بر اثر حرص و آز كارش به جايى مى رسد كه :
كاد الفقر ان يكون كفرا
راه فقر به كفر، بسيار نزديك است
اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ
بى توشته چه تدبير كنى دقت بسيج
روى طمع از خلق بپيچ از مردى
تسبيح هزار دانه ، بر دست مپيچ
زيد گفت: تو آنچنان از وصف ثروتمندان گزافه گويى نمودى كه پندارى آنها ترياك ضد زهر هستند، يا كليد خزانه رزق و روزى مى باشند، نه، بلكه آنها مشتى متكبر، مغرور، خودخواه ، گريزان از خلق، سرگرم انباشتن و شيفته مقام و مالند. سخنشان از روى ابلهى و نظرشان از روى اكراه و تندى است. نسبت گدايى به علما مى دهند و تهيدستان را بى سر و پا خوانند. به خاطر ثروتى كه دارند در جايگاه بزرگان نشينند و خود را از ديگران برتر دانند. بى خبر از سخن حكيمان فرزانه كه گويند: هر كس در اطاعت خدا كم دارد، ولى ثروتش افزون است. در صورت توانگر است و در معنى فقير مى باشد.
گر بى هنر به مال كند كبر بر حكيم
كون خرش شمار، و گرگا و عنبرست
گفتگو سعدى و زيد ادامه يافت به طورى كه سعدى گويند:
او در من و من در او فتاده
خلق از پى ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانى
از گفت و شنيد ما به دندان
با هم نزد قاضى رفتيم تا او بين ما داورى كند. وقتى كه قاضى از گفتگو و بحث ما آگاه شد، خطاب به من گفت: در يك باغ، هم بيدمشك وجود دارد و هم چوب خشك. همچنين در ميان ثروتمندان هم شاكر هست و هم كفور (ناسپاس). در ميان تهيدستان نيز هم صابر وجود دارد و هم نالان و بى قرار. (خوب و بد در هر گروهى وجود دارد، با مقايسه خوب و بد، خوبان و بدان را مى توان شناخت).
اگر ژاله هر قطره اى در شدى
چو خر مهره بازار از او پر شدى
مقربان درگاه خداوند متعال، توانگران درويش سيرتند و درويشان توانگر همت مى باشند. ثروتمندان ارجمند آنانند كه در انديشه تهيدستان باشند، و تهيدستان ارجمند كسانى هستند كه در برابر ثروتمندان، دست سؤال دراز نكنند و به خدا توكل نمايند.
ثروتمند فرومايه كسى است كه تنها در فكر شكم خود است و گويد:
گر از نيستى ديگرى شد هلاك
مرا هست، بط را ز طوفان چه باك؟
دو نان چو گليم خويش بيرون بردند
گويند: غم گر همه عالم مردند
ولى ثرتمندانى هم هستند كه همواره سفره احسانشان براى تهيدستان گسترده است و سرايشان به روى آنان باز است.
پس از داورى قاضى، من و زيد به داورى او خشنود شديم. گفتار او را پسنديديم و با هم روبوسى و آشتى نموديم و گفتگوى ما به پايان رسيد. چكيده سخن قاضى اين بود:
مكن ز گردش گيتى شكايت، اى درويش
كه تيره بختى! اگر هم برين نسق مردى
توانگرا! چو دل و دست كامرانت هست
بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردى
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#576
Posted: 8 Mar 2014 18:49
سرباز شجاع
اسکندر در جنگی میان لشگرش سربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است.
سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای؟
سرباز خندید ... اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می کنم و تو می خندی؟!
سرباز گفت: تعجب از پادشاه است ... اسکندر پرسید: چرا؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن از جنگ بگریزم اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد
پند استاد
نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر شاگردان میخواند.
استادش به او گفت: به یک شرط میگذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی.
شاگرد پرسید: چه امری؟
استاد گفت: آموزش بده اما نصیحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟
استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری.
شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید سعی میکنم امر شما را انجام دهم.
گفته میشود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمیداد.
سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد.
جوان ثروتمند و عارف
جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني.
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند : شيشه.
اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن:
وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش جيوه اي را از جلو چشمهايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#577
Posted: 9 Mar 2014 15:18
مرد یزدی
یک مرد یزدی بر خری سوار بود و پسرش پشت سر خر راه میرفت و خر را میراند.
حوالی ظهر شد، پسر تکه نانی از جیب خود درآورد و در دهن نهاد و همچنان که طی طریق میکرد، نان را هم میخورد.
پدر در این وقت خواست از پسر چیزی سؤال کند. او را به اسم خواند.
پسر فوراً جواب داد: «بله» و البته چون دهن را باز کرد که بله بگوید، لقمه از دهنش بیرون افتاد
پدر درحالی که خشمگین به نظر میرسید با لهجه غلیظ یزدی گفت: ـ بله و زهرمار! چه موقع بله گفتن است؟
به جای بله، بگو «هون» که هم جواب مرا داده باشی، هم نانت را خورده باشی و هم خرت را رانده باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#578
Posted: 5 May 2014 17:56
صبر
کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.
بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت: آری
اول: اعتماد بر خدای است ،عزوجل،
دوم : آنچه مقدر است بودنی است،
سوم : شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم : اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
پنجم : آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
ششم : آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند