انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 58:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

Princess
 
آدما




کلا آدما چند دسته اند.

)بقیه ی دستشون که هیچی(

دو دسته شون رو می خوام بگم.



دسته اول افرادی اند که دقیقا رفتار تابع سینوس رو از 0 تا پی دنبال می کنن.

این افراد رو از دور که ببینی به هیچ وجه نمی تونی بهشون 1% هم فکر کنی.

ولی وقتی خیلی اتفاقی باهاشون برخورد داشته باشی و یه کم نزدیکشون بشی می فهمی چقدر خوبند.

تا یه جایی اینطوری پیش میری.

خوب بودنشون باعث می شه که خیلی زودتر از حد معمول بهشون نزدیک بشی.

ولی دقیقا وقتی که رابطه تون به نقطه اوج می رسه دقیقا یه قدم دیگه که برداری به طرفشون،

می افتی تو سراشیبی تابع و خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی طرف دچار دل زدگیت می کنه.

هیچ وقت نمی تونی بفهمی که کی باید متوقف بشی که تو اوج رابطه بمونی




دسته دوم افرادی اند که مهم نیست از دور چه جوری به نظر می رسند

ولی تا بهشون نزدیک نشی اوج عظمت شون رو نمی تونی درک کنی.

این جور افراد رو می شه به تابع y=x تشبیه کرد.

این جور افراد انتها ندارند.

یعنی تا بی نهایت می تونی باهاشون پیش بری.می تونند تو رو تا اوج ببرند.



برعکس افراد دسته ی اول همیشه می تونی روشون حساب کنی.

هرچقدر که جلو تر بری بیشتر به خودشون وابسته ات می کنند.

تا جایی که حس می کنی دیگه نمی تونی جلوتر بری چون بزرگی روحشون تو رو درگیر می کنه.

از این دسته افراد خیلی کم اند.

افرادی که از یه جایی به بعد می ترسی از نبودنشون
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
وجود خـــدا؟
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
......... دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!



پیرزنی فرتوت سر و گوش جنبان و دل و سینه لرزان به پیش بوحلیم در آمد که یا شیخ مرا سخنی گوی که هم دنیایم بسازد و هم آخرتم آباد.

شیخ چون هیچ در او نیافت بفرمود: مادر! صبیّه را بفرما بیشتر قدر جوانیش را بداند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
زن

 
*****

زاهدی را گفتند چه چیز ترا متحول ساخت؟

: در پاسخ گفت چهار کس مرا ساختند .


اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی را دیدم که افتان و خیزان راه می رفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار ، تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم: کودکی را دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت
و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم
از شوهرش شکایت می کرد. گفتم:
اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم،
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
     
  
زن

 
*****

از شیخ اجل سعدی در گلستان حکایت است:

یکی از بزرگان از پارسایی پرسید: «نظر تو در مورد فلان عابد چیست که مردم درباره او سخن ها می گویند و در غیاب او، از او عیب جویی می کنند؟» پارسا گفت: «در ظاهر او عیبی نمی بینم و در مورد باطنش نیز آگاهی ندارم».

این حکایت سعدی، در مقام نکوهش عیب جویی است. عیب جویی صفتی ناپسند و زشت است که در آموزه های دینی، آدمی را از آن بر حذرداشته اند. عیب جویی آن گاه زشتی بیشتری می یابد که تمام عیب هایی را که شخص عیب جو از دیگران برمی شمارد، در او نیز نهفته باشد. علی علیه السلام در روایتی می فرماید:

بزرگ ترین عیب، آن است که به عیب دیگران مشغول شوی، در حالی که همان عیب در تو وجود دارد.

بیهقی نیز گفته است:

می بینم که هر آدمی زادی عیب دیگری را می بیند و از عیبی که خود بدان گرفتار است، نابینا می ماند و می بینم که هر مردی، عیب هایش بر وی پوشیده است و عیبی که برادرش راست، بر وی آشکار می گردد.

در واقع، انسان عاقل و پارسا، همواره در حال تهذیب نفس خویش است و فرصت پرداختن به عیب های مردم را ندارد؛ زیرا این خصلت ناپسند را دور از انسانیت و خیرخواهی می داند. تا مطمئن نشده است که خود در نهادش عیبی ندارد، عیب دیگران را نمی جوید و البته رسیدن به چنین مرتبه و اطمینانی بر همگان آسان نیست.

عیسی مسیح علیه السلام می گوید:

از کسی ایراد نگیرید تا از شما هم ایراد نگیرند. چون هرطور که با دیگران رفتار کنید، آنها هم همان گونه با شما رفتار خواهند کرد. چرا پر کاهی که در چشم دوستت هست، می بینی، ولی تیر چوبی که در چشم خودت هست، نمی بینی؟

دلیل دیگری که موجب می شود انسان های پرهیزکار و دوراندیش به دنبال عیب دیگران نباشند، اصل ناآگاهی آدمی از باطن انسان هاست. یعنی آنها بر این باورند که ای بسا همانی که تصمیم به عیب جویی از او دارند، در حقیقت، از ایشان برتر و نزد خداوند آبرومندتر باشد. حضرت علی علیه السلام دراین باره، سخنی دل نشین دارد. ایشان می فرماید:

ای بنده خدا، در عیب جویی و بدگویی، از هیچ کس عجله مکن؛ زیرا چه بسا او از آمرزیده شدگان باشد. بر نفس خود نیز از گناه، به خاطر کوچکی آن ایمن و آسوده مباش که شاید بر اثر آن معذب و گرفتار باشی و هر که از شما عیب و بدی غیر خود را می داند، باید که از عیب جویی بپرهیزد؛ زیرا او خوب می داند که خود نیز به چه عیب هایی گرفتار است.
     
  
زن

 
*****

برای ارباب لقمان، خربزه ای به عنوان هدیه آوردند. ارباب خربزه را قطعه قطعه کرد و جز یکی، همه را به لقمان داد. لقمان آن قطعه ها را می خورد و مرتب به تحسین خربزه و شیرین بودن آن لب گشوده با اشتیاق و میل می خورد. ارباب که خوشحال شده بود، در پایان کار شروع کرد به خوردن سهم خود از خربزه. اما همین که قاچ خربزه را در دهان گذاشت، دریافت که مثل زهر تلخ است.

چون بِخُورد از تلخی اش آتش فروخت هم زبان شد آبله، هم حلق سوخت
ارباب لقمان با تعجب از لقمان پرسید: «این زهر را و این خربزه تلخ را چگونه با رغبت میل کردی؟» لقمان که به حق سزاوار لقب «حکیم» بوده است، در جواب حکیمانه اش چنین گفت:

شرمم آمد که یکی تلخ از کَفَت می ننوشم ای تو صاحب معرفت
چون همه اجزایم از انعام تو رسته اند و غرق دانه دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد
این حکایت در مقام طعن و اعتراض به آن دسته از انسان هایی است که در نعمت های خداوند غرق بوده اند و حتی از همان زمانی که نطفه ای بیش نبودند، احسان ولطف و توجه پروردگار در حق آنان جاری بوده و با گذشت روزگار، نعمت های خداوند بر ایشان فزونی یافته است.

ولی به محض برخورد با اندک ناگواری و اندوه که به نسبت خوشی ها و لذت ها بسیار ناچیز است، لب به انکار نعمت های الهی می گشایند و به اعتراض روی می آورند و همه رحمت ها و نعمت های خداوندی را از یاد می برند.

بی شک، چنین صفت ناپسندی، ریشه در ناسپاسی و فراموش کاری این گونه افراد دارد، چنان که مولانا گفته است:

ناسپاسی و فراموشی تو یاد ناورد آن عسل نوشی تو
نویسنده ای در کتاب خویش، در این زمینه می آورد:

اگر قلب کسی آکنده از شکر و سپاس باشد، قدرشناس همه چیز است و نمی تواند ذهن خود را به آنچه ندارد، متمرکز کند. آن گاه که همه توجه شما به کمبودها جلب شود، مانند آن است که به دستگاه آفرینش می گویید: به خاطر آنچه دارید، سپاس گزار نیستید و نیاز به بیشتر و [باز هم[ پیشتر [از آن] دارید. سپاس گزاری، نگرش به جهان بر اساس عشق است، حتی هنگامی که روند امور بنابر خواسته های ما نیست.

مولوی می گوید: «از بابت آنچه در زندگی شما رخ نمی دهد و به سوی شما نمی آید، غمگین نباشید، زیرا به جهت خیر و صلاح شماست و شما را از آفات و بلایا حفظ می کند».

بهره کلام آنکه، بنده واقعی خدا، در همه حال شکرگزار اوست، چه آن گاه که در خوشی باشد و چه آن زمان که دچار تلخ کامی شود. او به داده های خدایش راضی است و آن را می پسندد که جانانش پسندیده است و زبان حالش این است:

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد ای عجب من عاشق این هر دو ضد
     
  
زن

 
*****

به خاطرم هست که در دوران کودکی، بسیار عبادت می کردم و شب را با عبادت به سر می آوردم و در زهد و پرهیز، کوشا بودم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن می خواندم، ولی گروهی در کنار ما خوابیده بودند و حتی بامداد برای نماز صبح برنخاستند.

به پدرم گفتم: «از این خفتگان، یک نفر برنخاست تا دو رکعت نماز به جای آورد. به گونه ای در خواب غفلت فرو رفته اند که گویی نخوابیده اند، بلکه مرده اند».

پدرم به من گفت: «عزیزم! تو نیز اگر در خواب بودی تا به صبح، بهتر از آن بود که زبان به نکوهش مردم بگشایی و به غیبت و عیب جویی آنها بپردازی».

این حکایت زیبای سعدی گویای احوال آن دسته از انسان هایی است که چون توفیق کارهای نیک و انجام دادن عبادت ها نصیبشان شده است، گرفتار خودبینی شده اند و به سبب غرورشان، زبان به طعن و اعتراض و بی حرمتی دیگران می گشایند. غافل از آنکه عجب و غرور، صفت رذیله ای است که دوری از درگاه خداوند و بی اعتباری، فرجام ناخوشایند آن است. از امام صادق علیه السلام پرسیدند: «کدام معصیت، بنده را به حق می رساند و کدام طاعت، بنده را از حق دور می گرداند؟» فرمود: «طاعتی که عجب و غرور آورد، موجب دوری از خداست و معصیتی که از آن پشیمانی و شرمندگی روی دهد، سبب قرب به خداوند است».

و از حافظ، سروده ای زیبا در این باره برجاست:

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از سر نیاز به دارالسلام رفت
سمعانی هم در روح الارواح می گوید:

ابلیس به طاعت خود مغرور گشت، گفت: طاعت کردم! ندا آمد که لعنت کردم. چون آدم گناه کرد، [اما به گناه اعتراف کرده و] گفت: بار خدایا بد کردم! ندا آمد که عفو کردم. به جهانیان نمودند که معصیت با عذر به از طاعتِ با عجب.

بنابراین، خطر غرور، جدی و نگران کننده است و از صفت های ناپسند شیطانی به شمار می آید که همواره اهل بیت علیهم السلام پیروانشان را از آلوده شدن به آن برحذر داشته اند.

در پایان سخن، مناسب است حکایتی را که از زبان امام صادق علیه السلام نقل شده است، ذکر کنیم:

آن حضرت می فرماید:عالمی نزد عابدی رفت و به او گفت: نماز خواندنت چگونه و در چه حد است؟ عابد گفت: آیا از کسی همانند من، از نمازش می پرسند؟! در صورتی که من سال های طولانی است که مشغول عبادت هستم.

عالم گفت: گریه کردنت چگونه است؟ گفت: چنان می گریم که اشک هایم روان می شود [اصلاً شکی در گریه های من نداشته باش]. عالم گفت: همانا اگر خنده کنی و ترسان باشی، بهتر است از اینکه گریه کنی و به خود ببالی. هر که به خودش ببالد، چیزی از عملش پذیرفته نمی شود.
     
  
زن

 
*****

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
     
  
زن

 
*****

دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم ! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده ؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
عتبه گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم .
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن .
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم .
جوانان باید مواظب نگاه های خود باشند چرا که هر نگاهی به نامحرم ممکن است آتش ها بر افروزد که هم خود او را بسوزاند هم دیگران را.
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید:
تِلْک الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ.1 ؛ این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.

بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست . اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان .
گفتم : از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن .
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت : حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟!
گفتم آرى .
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طوردر فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زدمن وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشم هایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشم ها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت : آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.
پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشم هائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم .
     
  
زن

 
عاقبت نفرین پدر


سید ابن طاووس در منهج الدعوات مى نویسد که حضرت سیدالشهداء (علیه السلام ) فرمود من با پدرم در شب تاریکى به طواف خانه خدا مشغول بودیم. در این هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشین شدیم که شخصى دست نیاز به درگاه بى نیاز دراز کرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است . پدرم فرمود اى حسین (علیه السلام ) آیا مى شنوى ناله گناهکارى را که به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاک اشک ندامت و پشیمانى مى ریزد او را پیدا کن و پیش من بیاور.
ابا عبدالله (علیه السلام ) فرمود در آن شب تاریک گرد خانه گشتم تا او را میان رکن و مقام پیدا کرده و به خدمت پدرم آوردم . على (علیه السلام ) دیدند جوانى زیبا و خوش اندام با لباس هاى گران بها، فرمود تو کیستى؟ عرض کرد مردى از اعرابم . پرسید این ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت از من چه مى پرسى یا على (علیه السلام ) که بار گناه پشتم را خمیده و نافرمانى پدر و نفرین او توان را از من ربوده است.
فرمود حکایت تو چیست؟ گفت پدر پیرى داشتم که به من خیلى مهربان بود ولى شب و روز من به کارهاى زشت و بیهوده مى گذشت هر چه او مرا نصیحت مى کرد و راهنمائى مى نمود نمى پذیرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم یک روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پیدا کردن آن پول نزدیک صندوقى که در آنجا پنهان بود رفتم تا پول را بردارم. پدرم از من جلوگیرى کرد. من دست او را فشردم و بر زمینش انداختم. خواست از جاى برخیزد ولى از شدت کوفتگى و درد یاراى حرکت نداشت. پول ها را برداشتم و در پى کار خود رفتم. در آندم شنیدم که گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرین مى کنم.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن ساز و برگ سفر آماده کرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مکه بیابان را پیمود تا خود را به کعبه رسانید. من شاهد کارهایش بودم. دست به پرده کعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرین کرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در این موقع پیراهن خود را بالا زد. دیدم یک طرف بدن او خشک شده و حس و حرکتى ندارد. جوان گفت بعد از این پیش آمد بسیار پشیمان شدم و نزد او رفته عذر خواهى کردم ولى او نپذیرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت. سه سال بر همین وضع گذراندم و دائم از او پوزش مى خواستم و او رد مى کرد. سال سوم ایام حج درخواست کردم همان جائى که مرا نفرین کرده اى دعا کن. شاید خداوند سلامتى را به برکت دعاى تو به من بازگرداند. قبول کرد و با هم به طرف مکه حرکت کردیم تا به وادى اراک رسیدیم.
شب تاریکى بود ناگه مرغى از کنار جاده پرواز کرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رمید او را از پشت خود بر زمین افکند. پدرم میان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها جان به حق تسلیم کرد. او را همان جا دفن کردم و مى دانم این گرفتارى و بیچارگى من فقط به واسطه نفرین و نارضایتى اوست .
پدرم با آهى سوزان مرا نفرین کرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود
امیر المؤ منین (علیه السلام ) فرمود اینک فریادرس تو رسید. دعائى که پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) به من تعلیم کرده به تو مى آموزم و هر کسى آن دعا که اسم اعظم الهى در آنست بخواند بیچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود. طرفى چند از مزایاى آن دعا را على (علیه السلام ) شمرد که ابو عبدالله (علیه السلام ) گفت من از امتیازات آن دعا بیشتر از جوان بر سلامتى خویش مسرور شدم .

آنگاه فرمود در شب دهم ذیحجه دعا را بخوان و صبحگاه پیش من آى تا تو را ببینم و نسخه دعا را به او داد. صبح دهم جوان با شادى و شعف بسوى ما آمد و نسخه دعا را تسلیم کرد. وقتى که از او جستجو کردیم سالمش یافتیم. گفت به خدا این دعا اسم اعظم دارد. سوگند به پروردگار کعبه دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید. حضرت فرمود قصه شفا یافتن خود را بگو:
گفت در شب دهم همین که دیده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیده اشک ندامت ریختم. براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى آمد که اى جوان کافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد. پس از لحظه اى به خواب رفتم.
پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) را دیدم که دست بر بدن من گذاشت و فرمود: احتفظ بالله العظیم فانک على خیر؛ از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم .(20)
دعائى که به او دادند همان دعاى مشلول معروف است که در مفاتیح ذکر شده است.
     
  
زن

 
*****

زمان شاهان قاجار بود، حكومت عثمانى ، بزرگترين حكومت اسلامى در جهان به شمار مى آمد، كه پايتخت اين حكومت ، استانبول تركيه بود .
در كنار سفارت حكومت عثمانى در تهران ، مسجد كوچكى وجود داشت .
(گويا هم اكنون نيز آن مسجد در كنار سفارت تركيه هست .)
امام جماعت آن مسجد (يا يكى از نماز خوانهاى آن مسجد) مى گفت : روضه خوانى را ديدم ، هر روز صبح به مسجد مى آيد و روضه به مسجد مى آيد روضه را بخوانى بخصوص به خليفه دوم ، ناسزا مى گويد.
روزى به او گفتم : تو چه داعى دارى كه هر روز همين روضه را بخوانى و همان ناسزاگوئى را تكرار كنى ( با توجه به اينكه افراد سفارت ، و تبعه آن سفارت ، به آن مسجد براى نماز مى آمدند) مگر روضه ديگرى نمى دانى ؟!
او در پاسخ گفت : روضه ديگر مى دانم ، ولى من يك نفر بانى دارم روزى پنچ ريال (به پول آن زمان ) به من مى دهد و مى گويد همين روضه را با اين كيفيت بخوان ، و خصوصيات بانى و خصوصيات بانى و محل او را گفت .
من پى گيرى كردم ، ديدم بانى يك نفر كاسب است و مغازه دارد، جريان را به او گفتم ، او گفت : شخصى روزى ده تومان به من مى دهد، تا در آن مسجد، چنين روضه اى خوانده شود، پنچ تومان آن را به آن روضه خوان مى دهم ، و پانزده ريال آنرا خودم بر مى دارم
باز من جريان را پى گيرى نمودم ، سرانجام معلوم شد كه از طرف سفارت انگلستان روزى 25 تومان براى اين كار روضه خوانى مخصوص (براى ايجاد اختلاف بين شيعه و سنى و سپس ايران و حكومت عثمانى ) داده مى شود، كه پس از طى مراحل ، و دست به دست گشتن ، پنچ ريال براى آن روضه خوان بيچاره مى ماند.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 58:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA