انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 58:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  57  58  پسین »

حكايت ها


زن

 
*****

در جريان شهادت امام على عليه السلام سه نفر از خوارج ، در كنار كعبه هم سوگند شدند، كه يكى از آنها به نام ابن ملجم حضرت على عليه السلام را در كوفه بكشند، دومى به نام برك بن عبدالله ، معاويه را در شام به هلاكت رساند، و سومى به نام عمرو بم بكر، عمرو عاص را در مصر به قتل رساند، توطئه اين سه نفر اين بود كه سحر 19 رمضان سال 40 هجرى ، در يك وقت ، تصميم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به كوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان ، در مسجد هنگام نماز به امام على عليه السلام حمله كرد و شمشير بر فرق سر مقدس او زد كه همين ضربت منجر به شهادت آن حضرت گرديد.
عمروبن بكر به مصر رفت ، و در مصر آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقى ماند، آن شب عمروعاص بيمار بود و به جاى او خارجه بن حنيفه براى نماز آمد، عمرو از روى اشتباه به او حمله كرد و او را كشت ، عمرو را دستگير كردند و سپس به دستور عمروعاص او را كشتند.
برك بن عبدالله در مسجد شام در كمين معاويه قرار گرفت وقتى كه معاويه به مسجد آمد، به او حمله كرد، ولى شمشيرش بر ران معاويه وارد شد، او را دستگير كردند، معاويه بسترى گرديد، طبيبى پس از معاينه به معاويه گفت :
شمشير به زهر آلوده بوده است ، اكنون يا بايد با دارو درمان گردى ، در اين صورت نسل تو قطع مى گردد، ديگر داراى فرزند نمى شوى ، و يا بايد آهنى را با آتش گداخته سرخ كنم و سر زخم ران تو بگذارم و از اين طريق مداوا كنم ، در اين صورت نسل تو قطع نخواهند شد.
معاويه گفت : من طاقت طريق دوم را ندارم ، همان طريق اول را دنبال مى كنم ، همين دو پسرى كه دارم به نام يزيد عبدالله براى من كافى است .
برك بن عبدالله تروريست ياغى را نزد معاويه آوردند، كه حكم اعدامش را صادر كند، او را به معاويه گفت : من مژده اى براى تو دارم
معاويه گفت : آن چيست ؟
برك گفت : بنا است همين امشب على عليه السلام كشته شد، مرا نزد خود نگهدار، اگر او كشته شد هرگونه خواستى با: رفتار كن ، و اگر كشته نشد، من با تو عهد محكم مى بندم كه مرا آزاد سازى تا بروم و على عليه السلام را بكشم و سپس نزد تو آيم .
معاويه او را نزد خود نگه داشت ، وقتى كه خبر شهادت على عليه السلام را به معاويه رسيد، او آن تروريست را به خاطر مژده اين خبر، آزاد ساخت
     
  
زن

 
*****

مردى به حضور حضرت سليمان عليه السلام آمد و شكايت كرد كه همسايه ها مرغابى هاى مرا مى دزدند، و نمى دانم كيست ؟
وقتى كه مردم در مسجد جمع شدند، سليمان عليه السلام خطبه خواند و به مردم رو كرد و گفت : يكى از شما مرغ همسايه را مى دزدد ، و داخل مسجد مى شود، در حالى كه پر آن مرغ بر سرش مى باشد، مردى ناگهان دست به سر كشيد، سليمان دريافت كه دزد همان شخص است ، گفت :او را دستگير كنيد.
نظير اين مطلب در مورد شريح ، قاضى معروف زمان عمر، عثمانى و على عليه السلام است .نقل شده ، كه دو نفر نزد او آمدند، يكى از آنها گفت در زير فلان درخت ، مبلغى از پول مرا، اين شخص برداشته است .
آن شخص منكر شد و گفت : من اصلا چنين درختى را نمى شناسم .
شريح به مدعى گفت : برو زير آن درخت و برگى از آن درخت را به اينجا بياور
او رفت ، و تشريح مشغول مرافعات ديگر گرديد.
پس از مدتى به منكر رو كرد و گفت : آيا فلان كس به پاى درخت رسيده است ؟
منكر گفت : نه .
شريح ، بر صحت ادعاى مدعى ، داورى كرد، زيرا قبلا منكر گفته بود كه من چنين درختى را نمى شناسم ، ولى اكنون اعتراف ضمنى كرد
     
  
زن

 
*****

شب فرا رسيد، هنگام نماز عشاء بود، مسلمين در مسجد مدينه براى اداى نماز با پيامبر صلى الله عليه وآله جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد، پس از نماز، هنوز صف هاى نماز برقرار نشده بودند، كه مردى از ميان صف برخاست و بر حاضران گفت : من مردى غريب و گرسنه هستم ، از شما تقاضاى غذا دارم
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: از غربت و غريبى سخن مگو كه با ياد آن ، رگهاى قلبم بريده مى شود، بدانكه افراد غريب ، چهار گروه هستند؟
1- مسجدى كه در ميان قبيله و قومى باشد، ولى در آن نماز نخوانند.
2- قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند .
3- دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد، ولى مردم به او بى اعتنائى كنند و او را تنها بگذارند.
4- اسيرى كه در ميان كافران خداشناس باشد.
سپس پيامبر صلى الله عليه وآله رو به جمعيت كرد و فرمود: كيست در ميان شما، كه عهده دار مخارج زندگى اين مستند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشت گردد؟
در ميان جمعيت ، امام على عليه السلام برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه عليها السلام و فرزندانشان ، گرسنه بودند، و على عليه السلام در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت .
فاطمه عليها السلام غذا را حاضر كرد، على عليه السلام به آن غذا نگاه كرد، ديد اندك است ، با خود گفت : اگر از آن بخورم ، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن غذا نخورم ، مهمان از آن غذا نخواهد خورد و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.
طرحى به نظر على عليه السلام رسيد و آن اين بود كه به فاصله عليه السلام آهسته فرمود: چراغ را روشن كن ، ولى در روشن كردن چراغ ، دست به دست كن و طول بده ، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.
و خود على عليه السلام نيز دهانش را مى جنبانيد، وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقير بى آنكه متوجه شود، به طور كامل غذا خورد و سير شد و كنار نشست ، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على عليه السلام براى اداى نماز به مسجد رفت ، پيامبر (ص ) از او پرسيد: تا آن مهمان چه كردى ؟آيا غذايش دادى ؟
على عليه السلام عرض كرد: آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجام شد.
پيامبر صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، و جبرئيل ، اين آيه را در شاءن شما خواند:
ويوثرون على انفسهم و لوكان بهم خصاصة
آنها، تهيدستان را بر خودشان ، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن غذا داشته باشند.
     
  
زن

 
*****

جمعى از مسيحيان به همراه راهب خود به مدينه آمده به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گرانقيمتى آورده بودند.
راهب در مسجد، خود را به جمعيتى كه در مسجد در حضور ابوبكر بشسته بودند رسانيد و پس اداى احترام ، گفت : كدام يك از شما خليفه پيامبر و امين دين است ؟
حاضران به ابوبكر نگاه كرد و گفت نام تو چيست ؟
ابوبكر نگاه كرد و گفت : نام تو چيست ؟
ابوبكر: نام من عتيق است .
راهب : ديگر چيست ؟
ابوبكر: نام ديگرم صديق است .
راهب : ديگر چيست .
ابوبكر: نام ديگرى ندارم .
راهب : مقصود من تو نيستى ، شخص ديگرى است .
ابوبكر: منظور تو چيست ؟
راهب من همراه جمعى از روم آمده ام و بار شتر من ، طلا و نقره است ، منظور من از پيمودن راه طولانى و آمدن به اينجا اين است كه مسائلى از خليفه پيامبر صلى الله عليه وآله بپرسم ، كه اگر پاسخ صحيح داد، آئين اسلام را بپذيرم و از امر خليفه رسول خدا صلى الله عليه وآله اطاعت نمايم ، و ضمنا اموالى را با خود آورده ام تا آن را بين مسلمين تقسيم كنم .
و اگر خليفه نتوانست پاسخ دهد، به وطن باز گردم .
ابوبكر گفت : مسائل خود را بپرس . راهب : شما بايد به من امان و آزادى بدهى كه مورد آزار قرار نگيرم .
ابوبكر: در امان هستى بپرس .
راهب : به من خبر بده 1- آن چيست كه براى خدا نيست ، 2- و در نزد خدا نيست 3- و خدا آن را نداند؟!
ابوبكر در پاسخ اين سه سؤ ال متحير شد، پس از سكوت طولانى ، به بعضى از اصحاب گفت كه عمر را حاضر كنيد.
عمر اطلاع دادند و به مجلس آمد، راهب رو به عمر كرد و سؤ الات خود را مطرح كرد، او نيز از پاسخ درمانده شد، سپس عثمان را خبر كردند و به مسجد آمد، راهب از او پرسيد، تا او نيز دز جواب درمانده شد (همهمه در مسجد افتاد و مى گفتند خدا همه چيز را مى داند و همه چيز در نزد او هست ، اين چه سؤ الهاى نامناسبى است كه راهب مى پرسد؟!)
راهب گفت : اينها پيروان بزرگوارى هستند ولى متاءسفانه به خود مغرور شده اند، سپس تصميم گرفت تا به وطن باز گردد.
در اين هنگام سلمان با سرعت به حضور امام على (ع ) آمده و جريان را به او خبر داده و از آن حضرت استمداد نمود تا آبروى اسلام را حفظ كند.
امام على عليه السلام با دو فرزندش حسن و حسين عليه السلام وارد مسجد شد، وقتى كه جمعيت مسلمين او را ديدند، شادمان شدند و تكبير گفتند، برخاستند و با احترام ، آن حضرت را به پيش خواندند.
ابوبكر به راهب گفت : كسى كه تو مى خواستى حاضر شد هر چه سؤ ال دارى از او بپرس .
راهب به آن حضرت رو كرد و گفت : نام تو چيست ؟
على : نام نزد يهود اليا و نزد مسيحيان ايليا و نزد پدرم على و نزد مادرم حيدر است .
راهب : چه نسبتى با پيامبر دارى ؟
على : او برادر و پسر عموى من است و من داماد او هستم ،
راهب : به حق عيسى عليه السلام مقصود و گم شده من تو هستى ، اكنون به من خبر بده : آن چيست كه براى خدا نيست ، و در نزد خدا نيست ، و خدا آنرا نمى داند؟!
على : آنكه براى خدا نيست ، فرزند و همسر است ، و آنكه در نزد خدا نيست ،
ظلم است كه در نزد او نسبت به بندگان نيست ، و آنكه خدا آن را نمى داند، شريك است كه در ملك خود آن را براى خود نمى داند.
راهب تا پاسخهاى على را شنيد برخاست و زنار و كمر بند خود را باز كرد و كنار گذاشت و سر امام على عليه السلام را در آغوش گرفت و بين دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و محمد صلى الله عليه وآله رسول خدا است و تو جانشين رسول خدا صلى الله عليه وآله و امين امت و معدن حكمت و اين دين و سرچشمه علم و برهان هستى ، نام تو در تورات اليا و در انجيل ايليا و در قرآن على و در كتابهاى پيشين حيدر است ، من تو را وصى به حق پيامبر صلى الله عليه وآله يافتم ، و تو بعد از پيامبر صلى الله عليه وآله سزاوار است كه تو در اين مجلس بنشينى ، بگو بدانم سرگذشت تو با اين قوم چيست ؟
امام على عليه السلام در پاسخ خلاصه اى به او داد.
آنگاه راهب برخاست و همه اموال خود را به آن حضرت تقديم كرد، امام على عليه السلام آن را گرفت و در همان مجلس بين مستمندان مدينه تقسيم نمود، راهب و همراهان در حالى كه مسلمان شده بودند به وطن باز گشتند.
     
  
زن

 
*****

روزى رضاخان با وزراى خود به رامسر رفته بودند، رضاخان خواست چهره مذهبى خود را به مردم بنماياند، از اين رو به مجلس روضه اى وارد مسجد شد.
سخنران مسجد ( آقاى حبيبى قاسم آبادى ) همين كه چشمش به رضاخان افتاد، با صداى بلند گفت : بار الهى ! شاهنشاه ايران و كابينه اش را از بهشت
نجات فرما!رضاخان و ديگر وزرا بدون اينكه متوجه دعا شوند، بلند گفتند: آمين



روزى امام على عليه السلام به مسجد كوفه وارد شد، ديد عده اى زانو به بغل گرفته اند و در گوشه اى نشسته اند، پرسيد: اينها كيستند؟گفته شد: اينها رجال الحق (مردان خدا) هستند.
فرمودند: به چه دليل آنها مردان حق هستند؟
گفته شد: از اين رو كه دراى نجابت و عزت نفس هستند، اگر كسى به آنها غذا داد، شكر مى كنند وگرنه صبر مى كنند، هيچ گاه تقاضا نمى كنند و دست گدايى به سوى كسى دراز نمى نمايند.
امام على عليه السلام فرمود: سگهاى كوفه هم چنين هستند، آنگاه امام عليه السلام با شلاق آنها را از مسجد بيرون كرد و به آنها فرمود: برويد كار كنيد
به اين ترتيب آن حضرت ، انسانها را از بيكارى برحذر داشت ، و به كار و كسب روزى از راه حلال و كار كردن ، تشويق و تحريض نمود.
     
  
زن

 
*****

از گفتار راشد در مورد پدرش مرحوم ملاعباس تربتى رحمة الله عليه است كه ، به سبب پيش آمدهاى آن چند سال ، مردم در همه جا نسبت به امور دينى كم اعتناتر گشته بودند و آوارهاى فروريخته همچنان تپه خاكى در كف مسجد باقى بود.
پدرم حاج آقا آخوند تربتى در زير همان قسمت كه نيمى از آن فروريخته بود. مقدارى از آوارها را كنار زده و حصير را پاكيزه كرده بود و سه نوبت نمازش را مى رفت و در همانجا مى خواند.
روزى من به ده آمده بودم ، نهار خورديم و خواستيم استراحت كنيم ، پدرم برخاست وضو گرفت و به مسجد رفت .
من نيز غنيمت دانستم كه نمازى پس از چند سال با آن مرد بخوانم .
وضو گرفتم و به مسجد رفتم .
از جانبى وارد شد كه او مرا نديد و آهسته جلو رفتم .در ركعت دوم نماز بود و خدا مى داند كه ميان اين نمازش در حال تنهايى ، در ميان آوارهاى فروريخته مسجد اين ده ، با نمازى كه آن روز در مسجد گوهر شاد به او اقتدا كردم و نيمى از صحن مسجد گوهر شاد و تمامى يك شبستان از جمعيتى كه به او اقتدا كرده پر بود از لحاظ طماءنينه و قرائت و همه ذكرهاى واجب مستحب ذره اى تفاوت نداشت .
يعنى آن داعى يا نيت يا عشق يا شوق كه او را وادار به نماز مى كرد، در هر دو يكسان بود آن جز خدا نمى تواند باشد كه :
     
  
زن

 
*****

روزى مردى اعرابى وارد مدينه شد و پرسسيد: سخاوتمند كيست ؟حسين بن على عليه السلام را به او معرفى كردند و او را به محل حضرت راهنمايى نمودند.
وارد مسجد شد، آن جناب را در حال نماز ديد و اين چند شعر را خواند.
اينك نااميد نشده آن كس كه به تو اميد داشته و كوبه رد خانه ات را به اميد تخشش كوبيده است .تو سخاوتمند و پشتيبان بيچارگان هستى ، پدرت نابودكننده فاسقين بود، اگر نبود راهنماييهاى پدر و جدت ، پيكر ما را جهنم فرا مى گرفت .
سيد الشهداء عليه السلام نماز را تمام كرد و به قنبر فرمود: آيا از مال حجاز چيزى باقى مانده است ؟
عرض كرد: چهارهزار دينار موجود است .
دستور داد آنها را بياور، كسى كه سزاوارتر به آن بود، رسيده است .
وقتى دينارها را حاضر نمود امام عليه السلام دو برد خود را از تن درآورد را در آنها پچيده و به خاطر شرم و حيا دستش را از شكافت در خارج نمود و به اعرابى تسليم كرد و اين ابيات را خواند بگير اين مقدار را من از تو پوزش ‍ مى خواهم بدان نسبت به تو مهربانى اگر در فرداى آينده براى ما وسيله ايستادنى شايد كنايه از حكومت و خلفت باشد به دست آيد ثروت سرشارى بر،تو ريزش خواهد كرد اما گذشت زمان خيلى تغيير پذير است
اينك دست ما از نظر مالى گشاده نيست
اعرابى پول را گرفته شروع به گريه كرد امام عليه السلام فرمود..شايد آنچه ما داديم كم باشد گفت ..
گفت ..هرگز گريه ام براى اين است كه چگونه دست سخاوتمند شما در دل خاك جاى مى گيرد
     
  
زن

 
*****

چندين نفر از رفقا و دوستان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف از رفقا و دوشتان نجفى ما از يكى از بزرگان علمى و مدرسين نجف اشرف نقل كردند كه او مى گفت : من درباره مرحوم استاد العلماء آقاى حاج ميرزا على قاضى طباطبايى قدس سره شريف و مطالبى كه ايشان احيانا نقل مى شد و احوالاتيكه به گوش مى رسيد در شك بودم . با خود مى گفتم آيا اين مطلبى كه اينها دارند درست است يا نه ؟
اين شاگردانى كه تربيت مى كنند و داراى چنين و چنان از حالات و ملكات و كمالاتى مى گويند راست است يا تخيل ؟
مدتها با خود در اين موضوع حديث نفس مى كردم و كسى هم از نيت من خبرى نداشت ، تا يك روز براى نماز عبادت و به جاى آوردن بعضى از اعمال مسجد كوفه به آن مسجد رفتم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف به مسجد كوفه زياد مى رفتند و براى عبادت در آنجا حجره خاصى داشتند و تبه اين مسجد و مسجد سهله علاقمند بودند، و بسيارى از شبها را به عبادت در آنجا و بيدارى از آنها روز مى آوردند
مى گويد: در بيرون مسجد به مرحوم قاضى قدس سره شريف برخورد كردم و سلام كرديم و احوالپرسى از يكديگر نموديم و قدرى با يكديگر سخن گفتيم تا رسيديم پشت مسجد در اين حال در بيابان خارج مسجد ، پاى ديوارهاى بلند مسجد در طرف قبله هر دو با هم روى زمين نشستيم تا قدرى رفع خستگى كنيم و سپس به مسجد برويم .
باهم گرم صحبت شديم ، و مرحوم قاضى قدس سره شريف از اسرار و آيات الهيه براى ما داستان ها بيان مى فرمود و از مقام جلال و عظمت توحيد و قدم گذاران در اين راه ، و در اين كه يگانه هدف خلقت ، انسان است مطالبى را بيان مى نمود و شواهدى اقامه مى نمود.
من در دل با خبر حديث نفس كرده و گفتيم : كه واقعا ما در شريك و شبهه هستيم و نمى دانيم چه خبر است ؟
اگر عمر به همين منوال بگذرد واى بر ما؛ واقعا درست است تا دنبال كنيم ؛ در حال مار بزرگى از سوراخ بيرون آمد و در جلوى ما خزيد و به موازات ديوار مسجد حركت كرد؛چون در آن نواحى مار بسيار است و غالبا مردم آنها را مى بينند ولى تا به حال شنيده نشده است كه كسى را گزيده باشند.
همينكه مار در مقابل ما رسيد و من فى الجمله وحشتى كردم ؛ مرحوم قاضى قدس سره شريف اشاره اى به مار كرده ، و فرمود: (مت باءذن الله ) بمير باذن خدا! مار فورا در جاى خود خشك شد.
مرحوم قاضى قدس سره شريف بدون آنكه اعتنائى كند شروع كرد به دنباله صحبت كه با هم داشتيم ؛ و سپس برخاستيم رفتيم داخل مسجد، مرحوم قاضى اول دور ركعت نماز در ميان مسجد گذارده و پس از آن به حجره خود رفتند و من هم مقدارى از اعمال مسجد را بجاى مى آوردم ؛ و در نظر داشتم كه بعد از بجا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت كنم .
در بين اعمال ناگاه به خاطرم گذشت كه آيا اين كارى كه اين مرد كرد، واقعيت داشت يا چشم بندى بود، مانند سحرى كه ساحران مى كنند؟
خوب است بروم ببينم مار مرده است يا زنده شده و فرار كرده است ؟
اين خاطره سخت به من فشار مى آورد تا اعمالى كه در نظر داشتم به اتمام رسانيدم ، و فورا آمدم بيرون مسجد در همان محلى كه با مرحوم قاضى قدس سره شريف نشسته بوديم ؛ ديدم مار خشك شده و به روى زمين افتاد است ؛پا زدم و ديدم ابدا حركتى ندارد.
بسيار منقلب و شرمنده شدم به مسجد برگشتم تا چند ركعتى ديگر نماز گزارم ولى نتوانستم ؛و اين فكر مرا گرفته بود كه واقعا اگر اين مسائل حق است ، پس چرا ما ابدا به آنها توجهى نداريم .
مرحوم قاضى قدس سره شريف مدتى در حجره خود بود و به عبادت مشغول ، بعد كه بيرون آمد و از مسجد خارج شد: من نيز خارج شدم ، در مسجد كوفه باز بهم برخورد كرديم ، آن مرحوم لبخندى به من زده و فرمود:
خوب آقا جان هم كردى ، امتحان كردى
     
  
زن

 
*****

آنقدر كارهايشان دقيق بود كه ما در ايامى كه در آنجا بوديم ساعت را با كارهاى ايشان تنظيم مى كرديم . يعنى آن موقعى كه ايشان كارى را انجام مى دادند ما مى فهميديم كه ساعت چند است .حتى خانواده ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقا مشغول چه كارى است .
براى رفتن به حرم ، ايشان مى فهميدند كه در اين ساعت آقا مشغول چه كارى است .براى رفتن به حرم ، ايشان ساعت 5/2 از منزل بيرون مى آمدند و سر ساعت 3 بدون كم و زياد به حرم مى رفتند.و اواخر كه ماءموران امنيتى مراقب ايشان بودند، خيالشان راحت بود، امام كه داخل حرم مى شدند، ماءموران پى كار خود مى رفتند چون مى دانستند امام چه ساعتى بيرون مى آورد، همان دقيقه برمى كشيدند. ظهرها كه امام به مسجد مى رفت آنقدر دقيق بود كه آنها مى دانستند كه چه ساعتى امام از منزل بيرون مى آيند.نظم كارهاى ايشان ، حتى براى ماءمورين هم مشخص شده بود.
يكبار يادم هست كه در مورد درس فرمودند: كه اگر براى درس خواندن مى آئيد بايد سر موقع حاضر باشيد، و اگر براى ثواب مسجد مى آئيد جاى ديگر هم مسجد هست . در مطالعاتشان آنقدر منظم بودند كه هيچ چيز باعث تعطيل شدند مطالعه شان نمى شد.آن روزى كه خبر شهادت حاج آقا مصطفى را به ايشان داديم و ما اجازه گرفتيم كه براى كارهاى دفن به كربلا برويم ، آن روز ما خيال كرديم كه امام ناراحت مى شود و حتى برايشان دكتر آوردند كه وقتى امام اين موضوع را فهميدند گفتند كه حتى براى من دكتر مى آورند آن روز ما فكر كرديم كه امام نماز نمى رود ولى ديديم كه امام سر وقت نماز رفت . مطالعاتش را ترك نكرده بود، قرآنى كه هر روز مى خواند ، طبق هر روز مى خواند، طبق روزهاى قبل خواند
     
  
زن

Princess
 
کریم خان زند و مرد درویش

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. ان كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره‌هایی به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
صفحه  صفحه 9 از 58:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  57  58  پسین » 
شعر و ادبیات

حكايت ها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA