انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 34:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  33  34  پسین »

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر


مرد

 
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست
عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
     
  
مرد

 
چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من
چه می بینم پس از یک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من
تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سال ها پیش
درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست
تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست
ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند
بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
     
  

 
برده دار

کودکی شش ساله از مادر سوالی میکند

غصه ها در سینه دارد ، عقده خالی میکند

مادر ای آرام جان ، آرامش جانم کجاست؟

روشنائی بخش دل ، شمع فروزانم کجاست؟

صبح زود از خانه بیرون رفتنش از بَهر چیست؟

یا همین امشب، چرا بابای من در خانه نیست؟

پینه های دست بابا را تماشا کرده ای؟

مرهمی بر زخم احساسش، مهیّا کرده ای؟

آنچه را در سینه پنهان کرده ای با من بگو

تا کنم صورت، به اشک دیدگانم شستشو

مادرم با من بگو از سرخی چشم پدر

آنزمانکه میشود ، آغشته با خون جگر

ای که از جور زمان آتش گرفتی سوختی

با تبسّم، گریه کردن را به من آموختی

گفتگو کن از کسی که زندگی زندان اوست

آنکسی که غصّه تا روز ابد، مهمان اوست

تا نگاهش میکنم سر بر زمین می افکند

شَرم او از زندگی ، آتش به جانم می زند

یاد دارم ، آن شب تلخی که یلدا نام داشت

اولین باری که غم بر خانه ی ما پا گذاشت

قُلکی را که پدر، از روی ناچاری شکست

تیر زَهرآگین غم ، بر قلب غمناکش نشست

شرمسار از چشم من، سر بر زمین افکنده بود

از زمین تا آسمان ، از خویشتن شرمنده بود

دیدم او را زیر لب، خود را نصیحت میکند

با کسیکه، زیر پا افتاده، صحبت میکند

آبروی رفته بر بادم، تماشا کردنیست

هرکسی که زیر پا افتاده باشد، مرد نیست

وای از آن تیری که بر احساس می آید فرود

آنچه را در این شب یلدا شکستم، عشق بود

گرچه احساسات من، دارد هوای یاس را

خود شکستم، از سر بیچارگی ، احساس را

در قمُار زندگی، وقتی که می بازد کسی

عاقبت جان می سپارد ، از غم دلواپَسی

بنگر ای من،خویش را،از خود خجالت می کشی

بَس که در زندان تن ، اینگونه ذلّت می کشی

خانه ای از خود ندارم ، سر پناهی نیز هَم

تا درآن منزل بچینم ، غصّه را بر روی غم

عده ای خود را شریک آفرینش کرده اند

دیگران در چشم این سرمایه داران برده اند

لقمه ی نانی برایم میدهد ، سرمایه دار

تا نشیند در مقام ، حضرت پروردگار

خون مردم را درون شیشه می گیرد ، ولی

رو تماشا کن، سخن میگوید از عدلِ علی

ای که از عدل علی دَم میزنی ، خاموش باش

از شراب خون ما بیچارگان ، مدهوش باش

گرچه میدانی که دنیا چند روزی بیش نیست

این همه ظلمی که بر ما میکنی، مقصود چیست؟

چون که از اول خدا را ، در درون کم داشتی

از سر بیچارگی ، خود را خدا پنداشتی

ثروتی کز احتیاج دیگران، اندوختی

این هنر را، از کدامین بی هنر آموختی؟

من تُرا یک ننگ می نامم ، برای آدمی

تا بدین یک واژه، بشناسانمت بر عالمی

زیردست خویشتن را ، زیر پا انداختی

عیش و نوش زندگانی را ، فراهم ساختی

خود نمیدانی اگر، تا من بگویم کیستی

با کمی اندیشه می فهمی، که انسان نیستی

چون نمی فهمی و از اول چنین بار آمدی

با همان ذاتی که داری، بر سر کار آمدی

با تو می گویم سخن ، بشنو کمی اندیشه کن

مردی و مردانگی ، در زندگانی پیشه کن

گفتگو کردم شبی ، با حضرت پروردگار

گفتم ایشان را ، خدائی میکند سرمایه دار

عده ای اکنون در این دنیا ، خدائی میکنند

کشتی دین خدا را ، ناخدائی میکنند

در دل غمگین خود ، من هم خدائی داشتم

پرچمی از عدل او ، بر قلب خود افراشتم

خانه ای از سنگ مَرمَر ، پرده ی ابریشمی

خود در آنجا می نشینی، با تمام بی غمی

خانه ی سنگی رها کن ، تا ببینم کیستی

تا که در آن خانه پنهان می شوی ،پس نیستی

جویباری از عسل ، زیر درختان بهشت

با شراب انگبین ، بر ما نوشتی سرنوشت

بی خبر از عالم هستی خدائی میکنی

بر کدامین مملکت ، فرمانروایی می کنی؟

مانده ام آنکس که پنهان می شود پشت نقاب

می نشیند در کنار حوریان بی حجاب

دزد گندم ، می شود پیغمبری والامقام

دزد پیغمبر می شود ، در وادی دارسّلام

بشنو فریاد مرا ، ای آنکه ما را ساختی

در میان آتشی، از زندگی انداختی

من سخن بی پرده می گویم ،خدایا گوش کن

کفر می گویم اگر ، یارب مرا خاموش کن

حرف آخر، بعد از این دیگر خداوندی مکن

این جوانمردی تو را بَس، ناجوانمردی مکن

هر چه آمد بر زبان گفتم، خدا چیزی نگفت

با دل و جان، قصه ی اندوهناکم را، شنُفت

با نگاهی مهربان ، دستی به رخسارم کشید

ناله های مانده در، پشت گلویم را،شنید

من خدا را دیدم او، آکنده از احساس بود

آفرین بر حَضرتش ، دنبال حقّ النّاس بود

باورم شد آفرینش را سبب جزء عشق نیست

چون خدا در این شب یلدا، برای من گریست

قطره ای از اشک او بر روی رخسارم نشست

بغض چندین ساله در، پشت نگاهم را شکست

گریه کردم تا بفهمانم که از خود خسته ام

خسته از نامردمیها، دل به ماتم بسته ام

تا به کی باید به مرگ خود ، عزاداری کنم

با کسی که میزند خنجر ، وفاداری کنم

در سکوتی غم فزا، ناگه خدا لب باز کرد

صحبت خود را، به نام دیگری آغاز کرد

کودک غمگین اگر ، شب زنده داری میکند

خوب میدانم چرا، اینگونه زاری میکند

زیر پا افتادن احساس تو، او را شکست

در عزای مرگ بابا، در غم و ماتم نشست

برده داری میکند در ملک من سرمایه دار

بر زمین خواهد زد او را ، قدرت پرودگار

این همه دکان که با نام خدا ، وا کرده اند

ثروت خود را، از این بازیچه پیدا کرده اند

نام من هرجا شود، بازیچه بازیگران

عده ای هم برده داری می کِشند از دیگران

کاسه ی صبر خدا، اندازه ای دارد ،بهوش

وای از آن روزی ، که سیلی می نشاند زیرگوش
     
  

 
بابا

زنگ انشاء شد عزیزان دفتر خود وا کنید

ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید

صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد

کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد

ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا ء بدست

هر کسی پیش آمد ودفتر نشان داد و نشست

ناگهان چشم معلم بر سعید افتا د و گفت

گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت

دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما

نازنین حرفی بزن اینگونه غمگینی چرا؟

سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید

از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید

دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد

قصه ی غمگین بابا اینجنین آغاز شد

بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت

غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت

مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست

رشته ی تقدیر بابا ناگهان از هم گسست

بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید

از نبود مادرم بابا خجالت میکشید

بشنوید اما پس از بابا چه آمد بر سرم

من خجالت میکشم بر چشم سارا بنگرم

روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت

شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و خم

بر زمین افتاده بود از کثرت اندوه و غم

از فراق روی همسر در جوانی پیر شد

پیر هجران عاقبت از زندگانی سیر شد

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست؟

پیر مردی خسته در صبح زمستان جان سپرد

کودکان خردسال خویش را از یاد برد

بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است

قصه ی غمگین سارا دختری بی سرپرست

لقمه ی نانی برای عمه جانم میبرم

من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم

کودک ده ساله وقتی همچو بابا میشود

نیمه ای از روز را شاگرد بنا میشود

پینه های دست من گویای درد کهنه ایست

زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟

چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید

جای اشگ از چشم آقای معلم خون چکید

چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد

از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید

بچه ها انشای این کودک پر از اندوه بود

غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود

گر چه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت

درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت

پینه های زخمناک این پسر غم آفرید

از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید

کاسه ی صبر معلم ناگهان لبریز شد

چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد

گفت یارب دست این فرزند میهن زخمناک

زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک؟

گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست

فقر و ماتم گریه و غم سهم باباهای ماست
     
  

 
*
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند
*
     
  

 
*
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
*
     
  

 
*
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
*
     
  

 
*
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
*
     
  

 
*
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
*
     
  

 
*
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
*
     
  
صفحه  صفحه 14 از 34:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA