انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 34:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  33  34  پسین »

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر



 
چه ساده لوح اند

آنان که می پندارند

عکس تو رابه دیوار های خانه ام آویخته ام

و نمیدانند که من

دیوار های خانه ام را

به عکس تو آویخته ام! ....

( شمس لنگرودی )
     
  
زن

andishmand
 
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچـــه های لاغـــر آورد

مــــادر بــرای بار پنجـــم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد

گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کــــاش می شد یک شکـم نان آور آورد!

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچــــه های لاغـــر آورد

تنگ غروب آمد پدر ؛با سنگ در زد
یک عده را مهمــان برای مادر آورد

مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد

مرد غریبـــه چـــای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد

من بچـــه بودم وقت بازی کردنــم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟


دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم کــه بابا کــم ،نه از کـم کمتر آورد

تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را بــــرای بچـــه های دیگر آورد
مادر برای بار دیگــر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد


 
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم
     
  
مرد


 
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن
     
  
مرد


 
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی


تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی


به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی


تو به صد نغمه٬زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی


خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

     
  
مرد


 
چه مي‌كوشي به درمان من اي بخت

كه من پرورده‌ي دامان دردم

جگر پرورد غم، با اشك گرمم

ره‌آورد خزان، با آه سردم
شبي در من نشسته سرد و خاموش

كه در او، رنگي از خواب و خيال است

به شهر روز، ره بردن از اين شام

خيالي خام و اميدي محال است
نه اميدي، كه ره جويم به تدبير

نه تدبيري، از اين گرداب اندوه

مرا درياي حسرت، موج در موج

مرا صحراي محنت، كوه در كوه
چه مي‌پويم، ره تاريك اين عمر؟

كه در او نيست پيدا آفتابي!

مگر جان را فريبي زنده دارد

در اين وادي نمي‌بينم سرابي
چو خار اين بيابان، تشنه‌كامي

سراپاي وجودم در شرر سوخت

نروئيده گلي در دامن صبر

دلم چون لاله‌ از داغ جگر سوخت
به دامان سحر در كوچه‌ي آه

جهاني تيره بينم پيچ در پيچ

نوايي مي‌رسد از مرغ افسوس

كه هستي نيست جز افسانه‌ي "هيچ"
مرا زين راه طاقت سوز پرسي

چه حاصل؟ مانده پايان را ره‌آورد

همه رنج و همه رنج و همه رنج

همه درد و همه درد و همه درد !
     
  
مرد


 
ای شانه های صبور تنهایی ،
ای کوه عظیم و سترگ پا بر جا در طوفان تازه غمها ،
تو را می ستایم و با یادت زنده ام.
ای تبلور عظمت غرور
و ای بی نهایت عشق ،
معنای وجودم را از تو می گیرم.
پرده بلور چشمانم را با تصویر روی تو عجین می سازم
و امتداد نگاهم را در لایتناهی خاطره
با لحظه های سبز بودن با تو پیوند می زنم.
ای حضور دائم زندگیم ،
اضطراب وجودم را از تو می گیرم
و کلام جانگداز شعرم را نثار یادت می سازم.
با منی و در منی
اما کنارم نیستی که خاک سرد را جایگاهی گزیده تر دانستی.
سالیانی است که سردی خاک را دلیلی برای تحمل هجرت و کوچ سیاهت دانسته ام.
روزگاری است که نبودنت را در بودنهای دیگران جسته ام.
و دیر گاهی است که فراقت را به تحمل نشسته ام .
آخر چگونه چنین تحملی را طاقت است و چگونه ندیدنی را جرات ؟!
در فراقت می سوزم
و با خاطراتت می سازم
دوســـت داشـتــن دل مـــی خـــواهـــد نـــه دلــیـــل...
     
  
مرد


 
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

...سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها

می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
     
  
مرد


 
بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند

غم نداریم بزرگ است خدای خودمان

بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند

خودمانآیینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم

دو مسافر همه در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

درد اگر هست برای دل هم میگوییم

در وجود خودمان هست دوای خودمان

دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
     
  
مرد


 

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر كن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم


بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!

     
  
صفحه  صفحه 23 از 34:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA