ارسالها: 24568
#222
Posted: 19 Aug 2017 18:48
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچـــه های لاغـــر آورد
مــــادر بــرای بار پنجـــم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کــــاش می شد یک شکـم نان آور آورد!
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچــــه های لاغـــر آورد
تنگ غروب آمد پدر ؛با سنگ در زد
یک عده را مهمــان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبـــه چـــای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد
من بچـــه بودم وقت بازی کردنــم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم کــه بابا کــم ،نه از کـم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را بــــرای بچـــه های دیگر آورد
مادر برای بار دیگــر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند