انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 34:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  33  34  پسین »

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر



 
درخت غمگین كج شد، كلاغ پیر افتاد
-« یكی نبود»... و از بیت های زیر افتاد

... و توی عكس زنی كه... نمی توانستم!
كه جیغ می زد... دست مرا بگیر!... افتاد

از این كه عشق، سقوطی كه اتفاقی بود
از اتفاق كه مثل همیشه دیر افتاد

مسافری كه گلش را گذاشت آن بالا
پی تو آمد ، یك گوشه ی كویر افتاد

برای دوست ندارم... ندارمت دیگر
به چشم های تو آمد، دوباره گیر افتاد↓

جنازه ای كه تو را بنگ...بنگ... گیج شد و
كنار هجده بی اتفاق تیر افتاد

نگاه كرد به روباه عا شق و آرام
سؤال کرد : « چرا؟!! »
قالب پنیر
افتاد.
     
  

 
حال من بد نيست غم کم مي خورم
کم که نه هر روز کم کم مي خورم
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
...از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه ي نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم
خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا طلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما ياري نبود؟
قصه هايم را خريداري نبود؟
واي! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چکد
خون من فرهاد و مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اين همه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلي کسي مجنون نشد؟
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دور و پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!
هيچ کس اندوه ما را ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت
«ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم...»
     
  

 
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود

با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود

شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
     
  

 
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود

با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود

شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
     
  

 
ز زندگی و اینهمه تکرار خسته ام
از تیک تیک ساعت دیوار خسته ام
از انکه گفت به عشق تو مرده ام ولی نمرد
از ادمیان دورو ریاکار خسته ام
     
  

 
و ميروي و من فقط نگاهت ميکنم

تعجب نکن که چرا گريه نميکنم

بي تو يک عمر فرصت براي گريستن دارم

اما

براي تماشاي تو همين يک لحظه باقي است
     
  

 
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغه

چجوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا می مونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
صبوره

همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغه

چجوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا می مونم
بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
صبوره

همه می گن که تو نیستی همه می گن که تو مردی
همه می گن که تنت رو به فرشته ها سپردی
دروغه
     
  

 
دو چشم خسته اش از اشك تر بود ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد مگراين نغمه ها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاكستر نشانيد؟ مگر از سوز پنهانم خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم كه شوقي در دل و شوري به سرداشت
سپردم دل به دست او چو ديدم كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
ولي داند : « مهدی» تاج سر بود اگر غير از محبت سيم وزر داشت!
     
  

 
روی قبرم بنویسید مسافر بوده ست

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده ست

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانی ست

و در این معبر پر حادثه عابر بوده ست
     
  

 
جـــــا خــــوش کــــرده ای
دَر تــَــمامِ عاشِـــقـــانه هـــــام
میــــخواهـــم از نـــوشتــن استــِعفــا بـِـدَهَـــم
امــــا
نـــه تـــو رهـــا میکنــــی دلـــــم را
نــــه شـــاعـــرانـــه هام دل میـــکَننـد از تــــو...
     
  
صفحه  صفحه 25 از 34:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Most Tragic Poetry | غم انگيزترين شعر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA