ارسالها: 2134
#321
Posted: 6 Mar 2023 09:58
از معاصرها شعر "ارغوان" مرحوم ابتهاج و شعر "زمستان" مرحوم اخوان و بسیاری از شعرهای مرحوم شهریار واقعا غم انگیز هستن.
اما الان حس غم انگیزی توام با امید رو توی این شعر مرحوم ابتهاج میبینم:
گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش:
آن گه که از هم بگسلد
خنده تلخی به لب آمدو گفت:
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره بر این امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
دردل من با دل او می گریست
گفتمش:
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف
ای دریغا شب روان کز نیمه راه
میکشد افسون شب در خوابشان
گفتمش:
فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان
گفت:
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش:
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای اوست
گفت:
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشکها پرسیدمش :
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت:
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا بر خاستم
بوسیدمش.
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 22
#322
Posted: 6 Mar 2023 20:44
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه مردم چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی د ر دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهء شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهء غم بود و جگر گوشهء درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه که جان کند تنم عمر حسابش کردم
ای آزادی، واژه پنهان از مردم من ..... بیا ، بیا
ارسالها: 2134
#323
Posted: 7 Mar 2023 03:51
سپاس از دوست عزیز
آمد امّا ...
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
پیشنهاد میکنم برای درک بیشتر زیبایی این شعر، با صدای جاویدانِ زنده یاد استاد بنان گوش کنید.
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 2134
#324
Posted: 10 Nov 2023 20:46
آن را که غمی چون غم من نیست، چه داند
کز شوق توام، دیده چه شب میگذراند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
دیوانه گرش پند دهی، کار نبندد
ور بند نهی، سلسله در هم گسلاند
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند
هر گه که بسوزد جگرم، دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سیل براند
فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دل هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون میچکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
حضرت سعدی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 2134
#325
Posted: 10 Nov 2023 20:48
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بیتابی بسیار و دگر هیچ...
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
عرفی شیرازی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 2134
#326
Posted: 18 Nov 2023 04:45
دستگاهِ عیش بر من خوابِ راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاهدستی تکیهگاهی شد مرا
شورِ دریای جهان وقتِ مرا شوریده داشت
از خطر کامِ نهنگ آرامگاهی شد مرا
بیندامت برنیامد یک نفس از سینهام
زندگی چون صبح، صرفِ مدِّ آهی شد مرا
صائب تبریزی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 2134
#328
Posted: 26 Nov 2023 06:43
از غمی می سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بیم فنا چون بحر پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می لرزد کنون چون شبنمی
گاه گویم زندگانی چیست ؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع ، از سوزش نیاساید دمی
چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ورنه هر گهواره ای گوریست ،هر عیشی غمی
ای عزیز ! ای محرم جان ! با که گویم راز دل ؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی
درد بی درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی
خالق شیطان و گندم شادی مردم نخواست
عالمی غم ساخت پیش از آن که سازد آدمی
گر ز چشم من به هستی بنگری،بینی مدام
خواب شوم ناگواری،عیش تلخ درهمی
ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی
وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده هاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی
دکتر حمیدی شیرازی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!
ارسالها: 30
#329
Posted: 24 Dec 2023 15:52
من عاشق شعرهای سایهام.
این غزل زیبا رو استاد ابتهاج برای استاد محمدرضا لطفی سروده که فوقالعاده احساسی است.
پیشِ سازِ تو، من از سِحرِ سخن دَم نزنم
که زبانی چو بیانِ تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پردهی راست
تا من از رازِ سپهرت گرِهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیرِ حزین
عاقبت مژدهی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یادِ وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم؟
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند،
آه از این بادِ بلاخیز که زد در چمنم
شعرِ من با مددِ سازِ تو آوازی داشت،
کِی بوَد باز که شوری به جهان در فکنم؟
نِی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من زِ بیهمنفسی ناله به دل میشکنم
بی تو آری، غزلِ "سایه" ندارد "لطفی"
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
بی خیالِ عطرهای گرون قیمت شو. آدم باید بوی معرفت بده.
ارسالها: 2134
#330
Posted: 8 Jan 2024 06:08
mahsa_cute:
این غزل زیبا رو استاد ابتهاج برای استاد محمدرضا لطفی سروده که فوقالعاده احساسی است.
دکلمهی این شعر با ساز استاد لطفی و صدای بنده در یوتیوب موجود هست. منتها به دلایل امنیتی لینکش را نمیگذارم.
mahsa_cute:
من عاشق شعرهای سایهام.
این شعرِ استاد را به شما دوست بزرگوار پیشنهاد میکنم (از زنده یاد سایه). این شعر را استاد شجریان در کنسرت بم اجرا کردند:
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دلِ ماست در آیینهی جام
تا چه رنگ آورد این چرخِ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خونِ دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتشِ یزدانی ما از دمِ دیو
گرچه در چشمِ خود انداخته دود ای ساقی
تشنهی خون زمین است فلک، وین مَهِ نو
کهنه داسیست که بس کَشته دِرود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شُستیم به خونابِ جگر جامهی جان
نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دستِ دلِ من بود که در معبدِ عشق
سر به غیرِ تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پیِ گردش می ساختهاند
ور نه بی می و لب، جام چه سود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه در این خلوتِ غم
با کسم نیست سرِ گفت و شنود ای ساقی
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ هم ﺑﺎﺷﺪ، ﻻﯾﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﺮﺩﻥ!