ارسالها: 8724
#91
Posted: 2 Nov 2012 19:23
خسته
شاعر : سید مهدی موسوی
خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!
دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم!
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه
آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم
«آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش» بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم
عینک دودی ام از تو متلک می انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می انداخت
خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه
حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود
زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود»
روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید
اوج لذت به تن ِ بندری ات می لرزید
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از بازی ِ این پنجره ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته
وسط گریه ی آخر… وسط ِ «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد
شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد
سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من
شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من
کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی
«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی
مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!
کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!
دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد
شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب های شما
شب ِ قرص از وسط ِ تیغ… شب ِ دار زدن…
شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن
شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم
شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی
شب ِ پرواز شما از قفس خانگی ام
شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام
پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنم… دیدم و دیدی: لختم
فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!
وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی
درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم
گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی
گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت
عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست
اوّل و آخر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!
از دروغی که نگفتیم و به ما می شد راست
«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»
خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!
خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده
می نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود
می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود
گم شده در وسط اینهمه میدان شلوغ
بغض من می ترکد در شب تو با هر بوق
به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!
به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن
به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب ِ «حافظ»
به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!
به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت
به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 12930
#92
Posted: 10 Nov 2012 20:56
قلعه تلخ
زندگی با دو دستش
محکم او را نگه داشت
او ولی مثل یک ماهی لیز،سر خورد
غولی از قلعه ی ناامیدی درآمد
کم کم او را
با خودش برد
برد و هرشب
توی رگهای او قیر غم ریخت
روح او را به چنگالهای خود آویخت
پشت هم روی او
تیر غم ریخت
*
پیش از اینها دهانش
مزه ی نور داشت
غول غمگین ولی
در دلش
لقمه ی غم گذاشت
آن قدر غصه خورد
تا که از زندگی سیر شد
هی نشست و نشست و نشست
ساعت زندگی،دیر شد
عاقبت رفت بالای آن قلعه ی تلخ
زندگی را
مثل چیزی اضافی
دور انداخت
آخ،آخر چرا
بازی زندگی را به این غول بدبخت باخت؟
*
آی،ای غول قلدر!
غصه های تمام جهان مال تو
دوستم را به ما پس بده
کاش
هرگز
نمیرفت دنبال تو
(عرفان نظرآهاری)
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 24568
#93
Posted: 25 Nov 2012 14:38
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کالش زدی دست را
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه
به محراب کم رنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکی سینه تنگ او
خدایا تو گرییده ای هیچگاه
به دنبال تابوت های سیاه
ز چشمان خاموش پاشیده ای
به چشم کسی خون به جای نگاه
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می باختی
برای خود ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز می ساختی
نصرت رحمانی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 6216
#94
Posted: 12 Dec 2012 21:58
من عاشقشم
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 2517
#95
Posted: 15 Dec 2012 21:41
هی، فلانی! دل به غم مسپار، نومیدی بران از خویش.
دور دار از جان خود تشویش.
تو درختی، ناامیدی آتش قهار
با شتاب و بی امان گستر.
هان، مشو تسلیم نومیدی،
که نماند از وجودت غیر خاکستر.
جای شکرش باز هم باقی ست.
تو هنوز این جا مرا داری،
من ترا دارم.
ما هنوز این جا شناساییم
که چه هستیم و که هستیم و کجا هستیم.
و چرا هستیم؟
این اصلی ترین اصل ست:
و چرا هستیم؟
آه، باور کن فلانی جان!
من درین زندان بی فریاد،
می شناسم تیره بختانی که خود را نیز نشناسند.
می شناسم بینوایانی که حتی اسم خود را نیز
برده اند از یاد!
وای بر ما! وای بر انسان!
ای به نفرین سنگدل صیاد!
بر تو نفرین باد و نفرت باد!
اخواان
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2642
#96
Posted: 25 Dec 2012 21:44
نیلوفرِ آبی بودن... از یغما گلرویی
دروغ گفتهام اگر بگویم
جهان به زیبایی قصههای کودکیست
پینوکیو یک روز آدم میشود
کفشِ بلور همیشه با سایزِ پای سیندرلا جور در میآید
و شاهزادهای از راه میرسد
تا به بوسهای سفیدبرفی را از خوابِ جادو بیدار کند
دروغ گفتهام اگر بگویمت
که در همیندم
دختری سیزدهساله
تنش را چوبِ حراج نمیزند در کنار خیابان
و مردی تبخیر نمیکند
واپسین نفس خود را
بر تکهای زرورق
ما در گردبادی از زخم زندهگی میکنیم
و وزنههای حقیقت به پای رؤیاهامان
زنجیر شدهاند
اما زندهگی آدامسی نیست که با بیمزه شدن
بتوانیم بر سنگفرش خیابان تـُفش کنیم
ما موظف به نیلوفرِ آبی بودنیم
چه در مُردآبِ لجن بسته
چه در آبنمای یک پارک
باید گل کنیم و عطر بپاشیم
وگرنه عفونت، جهان را ویران خواهد کرد
به تو دروغ نمیگویم
ما همانطور که به قلهها میاندیشیم
در حال فرو رفتنیم
اما با دوست داشتن تو
رویشِ جفتی بال را حس میکنم
بر شانههای خود
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 320
#97
Posted: 29 Dec 2012 22:39
دو کاج(نسخه قدیم)
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند
شاعر: محمد جواد محبت
دیوانه ام
کــم دارم،
دو تختــه
کــه زيــر ســر تــو بگــذارم!
مــوهــايــت را بــه آن بــا فــاصلــه ببنــدی،
تــا مــن
گيتــار بــه دســت ِ ديــوانــه ای بــاشــم
کــه سمفــونــی خنــده هــايــت را بــه
بتهــوون، فخــر بفــروشــم