ارسالها: 24568
#171
Posted: 18 May 2014 16:15
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها،هجری و شمسی،همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم هایی نگران آینه ی تردیدند
نشد به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ی ثانیه ها،ساعتها
از همین روز،همین لحظه،همین دم عید است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 6368
#172
Posted: 19 May 2014 09:01
خودم و خودت
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
...
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و
در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد .
...
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم
...
خواهد آمد شب شراب و هوس
داغی بوسه ها و هُرم نفس
یک نگاه پر از امید و هنوز
شب آغوش ما و کنج قفس
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 14491
#173
Posted: 21 May 2014 21:20
باز سرگشتهٔمژگان سیهیگردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی
قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون
شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق
خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 13389
#174
Posted: 5 Jul 2014 23:52
ای ساربان آهسته را ،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور ازو،درمانده و رنجور ازو
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ وفسون ،پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان ،تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان،گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان ،من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود
با این همه بیداد او،وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او،یا بر زبانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین ،ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی،فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمی دارم جفا ،کار از فغانم میرود
ویرایش شده توسط: saeed_tahranchi
ارسالها: 2910
#175
Posted: 13 Jul 2014 23:06
ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﻮﺍﻡ ﻭﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﮔﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺁﻩ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻋﮑﺲ ﺭﺥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺁﺏ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﻭﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻗﻔﺲ ﺗﻨﮓ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎﻝ
ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻔﺲ ﭘﺮ ﺯﺩﻥ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺑﯽ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻢ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﺴﻞ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻤﺖ ﺍﺯ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﻭﻋﺸﻖ
ﻭﺳﮑﻮﺕ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 455
#176
Posted: 30 Jul 2014 00:49
ﺳﻤﺖ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﯾﮏ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ . . .
ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮﯼ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻫﺎﯾﺖ
ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺖ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺮﺍ ﭘُﺮ ﮐﺮﺩﺳﺖ
ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﺭﻕ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﮔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺑﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻫﺴﺘﯽ؟
ﺑﻐﺾ ﺩﻝ ﭘﺸﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﺩﺭﺩ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﭘﻨﺠﺮﻩ؟ ﺑﺎﺷﺪ...ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ . . .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 110
#177
Posted: 23 Aug 2014 20:06
دکمه ها _دختران کوزه بدوش_ چشمهاشان بدست احسانت
یقه را باز کن که بردارند آب از چشمه گریبانت
ای بلندا سلام باران را به نفسگیر قله ات برسان
بگذار ابرها بیاسایند در سراشیب امن دامانت
کاغذ ابر و باد گیسویت نقشه راه بادبادکهاست
روسری سر نکن که می ماند آسمان پشت راه بندانت
غیظ کم کن که چشم بیمارت طعم بادام تلخ می گیرد
مهربانتر مریض داری کن جان یک شهر و جان چشمانت
گاه گاهی بهشت پرده نشین لب ایوان دلبری بنشین
تا مگر با لبم درآمیزد عطر گلبوسه های گلدانت
تا کی از تو به کم بسنده کنم لب دریا به نم بسنده کنم
یک بغل سفره کرده باشی و من ریزه بردارم از نمکدانت
تنگ تر کن حصار بازو را گر چه راه نفس کشیدن نیست
رخصتی ده که تار و پودم را بتند بند بند زندانت
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
ارسالها: 6368
#178
Posted: 9 Oct 2014 11:10
آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!
هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!
نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!
در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!
کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟
بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 14491
#179
Posted: 26 Nov 2014 22:08
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم و نه ضعف یا گستاخی ات را !
عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
این وزن آواز من است :
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک ، اما صادقانه باشد ، من راضی ام
دوستی پایدارتر ، از هرچیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 3650
#180
Posted: 1 Dec 2014 21:55
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم