انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 65:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  64  65  پسین »

A Pure Poetry | یک شعر ناب


زن

 
فرصتی بود
که ما نیز چنان آدمیان
لذت عشق به دندان بکشیم
وبه تصویرِ شبِ آینه در وقتِ سحر
نوری از لذت ایمان بکشیم
گل تنهایی ما قصد سفر داشت

اشک...

اشک به چشمان دلِ خسته ی ما سخت نظر داشت
بی خبر مانده در این شهر که بود
گونه از آمدنِ درد خبر داشت
همه دیدند که دروقتِ غروب
عاشقی موهبتی بود که یک دخترکِ پاک و نجیب
در شروعِ غمِ یک قهقه در سمتِ طلوع
پشت یک حادثه بر چشم من آویخت و رفت
بوسه انداخت به پلک...
عاشقی کرد و به مردانگیِ کودکِ من
پای یک خاطره از یاس سپید
عفتِ یاسمن آموخت و رفت...

من نبوسیدم و بوسید مرا
من نبوییدم و بویید مرا
گفتم ای خالق اشعار
تو نفسهای شبِ تار منی
تا کجا میگذری از دلِ ما
به سلامِ لب تو سخت نیاز است مرا
حاصلی نیست به جز درد چرا
سمت تردید نرو
شکِ شب دام فریبیست ترا
در تمنای تو در اوجِ یقینم بیا
خاطرت نیست ولی
از همان روز که در شوقِ شبِ این سفری
کوچه تنگ است و فرو رفته به مردابِ کثیف
خسته ام...
خسته از هر گذر ثانیه در گونه ی خیس
کاش که در جاری رود
پشت امواج همین شعر شرور
زورقی بود به اندازه یک هاله ی نور
مملو از واژه ی احساس کسی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
گل تنهایی من صبح بخیر ..

یاس دلتنگی من صبح بخیر....
چه خبر از گل سرخ...
وقت صبحانه ی احساس زمین است...

خبر از همهمه نیست...
پشت لبهای دل آزرده ی شهر...
حرفی از زمزمه نیست !!!!
خبر از پنجره نیست!!!!
بلبل وسوسه در باغ دل حنجره نیست!!!!
تپش ثانیه گنگ و گل شیدایی یک خاطره در وسوسه ی طوفان است..


و خدا می داند...
بی تو در شعر ...
همه جا قافیه ها زندان است....

پس کمی خوب ببین...
شاید این اشک که در گونه ی من پنهان است...
شرمی از محکمه ی وجدان است...

پس تو ای قامت شیدایی من زودبیا...
تو چنان قافیه در شور بیا...
خسته شد این دل وامانده ی تنهای دورو...
مرغ مینا شده در وصل تو این زاغچه ی آبله رو...
اشک بیار و به جبین آه ببر...
بغض این فاصله را تا خود مهتاب ببر...
و در آن خانه اگر...
کسی از مرگ زمین واهمه داشت...
با خودت نور بیار...

که در این ظلمت بیدار غریب....
زندگی در دل ابیات زمین بنشانیم....
و چنان وقت قدیم...
کینه را در دل افکار زمین خاک کنیم...
و گل خاطره را ...
به تمنای غم تشنه ی فنجان زمین باز کنیم...

که خودت میدانی...
زندگی در ره عشق...
شوق یک وسوسه ی دیرین است...
پس کمی زود بیا
که در این لحظه ی آشفته و تلخ
چای تنهایی ما شیرین است....

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

andishmand
 
قهوه ی فالم غلط افتاد و من بی اعتنــــا
باز خواهم وارد بازیـت ، بی پروا شـوم

مست و لایعقل شدم آن دم که ساقی بودی و
جام چشمت ریخت تا دیوانه ای رسوا شوم

جرعــه ای دادی و ایمان از دل و جانم پرید
با چنین حال خوشی ، از کفـــر ناپیدا شوم

مأمن صـــد خبطِ عشق آلودِ پیمان افکنــــم
چشمه ی اشکم رَوَد تا بیـــکران دریا شوم

راه بنمـــا ! گم نکن عشــق مرا در بی کسی
تو کجایی !؟یک اشارت ،تا به سرآنجا شوم










با تو بودن چه قدَر عشق ، زمین ، شب خوب است
بی تو این حسّ من و قافیه ها معیوب است

با تو بودن همه را جور دگر می بینم
با تو ، دنیا ، همه کس ، شعر ، غزل ، محبوب است

همه ی ثانیه ها ، روز و شبم ، غرق در عشق
بی تو بودن ، دل من ، هستی من ، آشوب است

با تو احساس گشوده است پَری تا به وصال
بی تو این عاشقی و شوروشعف ، سرکوب است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
وطن! وطن! نظر فكن به من كه من
به هركجا غريب وار، كه زير آسمان ديگري غنوده ام؛ هميشه با تو بوده ام
اگر كه حال پرسي ام تو نيك مي شناسي ام
من از درون قصه ها و غصه ها برآمدم
چه غمگنانه سالها كه بال ها زدم به روي بحر بي كناره ات
كه در خروش آمدي، به جنب و جوش آمدي
به اوج رفت موج هاي تو، كه ياد باد اوج هاي تو
كنون اگر كه خنجري ميان كتف خسته ام
اگر كه ايستاده ام و يا ز پا فتاده ام؛ براي تو، به راه تو شكسته ام
سپاه عشق در پي است، شرار و شور كارساز با وي است
دريچه هاي قلب باز كن سرود شب شكاف آن ز چارسوي اين جهان
كنون به گوش مي رسد من اين سرود ناشنيده را به خون خود سروده ام
وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان كه من
پرنده اي مهاجرم كه از فراز باغ باصفاي تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام
     
  
زن

andishmand
 

چه کسی داد به چشمان تو سوگند مرا ؟
که چنین کرده به سوگند تو پابند مرا ؟

عمق تنهایی من پیش نگاهت هیچ است
که از آن چاله به این چاه درافکند مرا

گره موی تو بستست به جانم تا مرگ
چه کسی خواست چنین عاجز و در بند مرا ؟

رنگ چشمان تو یک معجزه بی همتاست
که به این رنگ درآمیخت و آکند مرا

من جدا بودم از این شور که نامش عشق است
چه کسی داد به این غائله پیوند مرا ؟

تو مگر شادی دنیای مرا دزدیدی ؟
که حرام است دگر بعد تو لبخند مرا

گفته ام تا که مگر پای گذاری به سرم
بعد مرگم به در خانه بکارند مرا


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
باید تو را پنهـان کنم در بین اشعارم
باید کسی جز تــو نفهمد دوستت دارم

بایـد شبیــه نقشــه ی دزدان دریــایی
اسم تو را با رمز در صندوقچه بگذارم


لو می دهم اسم تو را در دفتر شعرم
باید تو را مخفی کنم از چشم خودکارم

بایدطبیعی تربگویم حال من خوب است
شک کرده مادر به نگاه و لحن گفتارم


شک کرده مادر می کشد زیر زبانم را
حتماً فضولی کرده پیشش رنگ رخسارم

لو میدهم راز تو را وقتی که در جمعی
بایــد از انجــام طــوافـت دسـت بـردارم


هر کس تو را دیده شده دردسری تازه
بیـرون که مـی آیی یقین دارم گرفتارم

بایـد همیشـه بهـترین دردسـرم باشـی
بایـد شبیـه غصـه هایم دمپــرم باشـی


باید بمیرانـی مــرا در اوج بی رحمـی
هـر روز اشغـالم کنی اسکنـدرم باشی

مـن پادشـاه هفـت شهـر عشق عطارم
وقتـی محبت می کنی تاج سـرم باشی


میباردامشب روی کاغذ اشک خودکارم
باید بخـوانی ســـر پناه دفتـرم باشی

اقرا به اسم خالـق چشمــــــــان زیبایت
اصلا نخوان !
چشمک بزن پیغمبرم باشی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
روز جهانی خنده های تو
من اعتراض دارم
و تا وقتی
"روز جهانی خنده های تو" را
به تقویم اضافه نکنند
من امسال را تحویل نمی دهم
عید باید روز خنده های تو باشد
و آن روز به خانه ام بیایی
و آغوشت را به من عیدی دهی
و چنان سخت در آغوشم گیری
و هوای خنده هایت برَم دارد
که جدایی در تقویم جهان بمیرد.

"حسنا میرصنم"
     
  
زن

andishmand
 

خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی
تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی

گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی

به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی

"خوش است خلوت اگر یار یار من باشد"
خوش است چون که شب و روز در کنار منی

بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد
بمان که یار تواَم، عشق کن که یار منی

بمان که مثل غـــزل‌های عاشقانه‌ی من
پر از لطافتِ محضی و گوشــــــوار منی

من "ابتهـــــاج"‌ترین شاعــــر زمانِ تواَم
تو عاشقانه ترین شعـــــر روزگـــار منی


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

 

پشت دریاها

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه‌ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.


قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که سر از آب بدر می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسو‌هاشان.

همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه‌ی انگور نبود.
هیچ آیینه‌ی تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست.»

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است، که به فواره‌ی هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله‌ی شهر، شاخه‌ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت.

"سهراب سپهری"
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
زن

 


تنهایی باغ

من به تنهایی باغ
بعد یک خواب زمستانی می‌اندیشم
و به گل‌های فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچۀ گیج
گیج از عطر اقاقی‌ها می‌اندیشم

و به یک زمزمه‌ی عابر مست
که ز تنهایی خود ناشاد است !

من به دلتنگی شب‌های ملول
و تهی ماندن خود از شادی
بازمی‌اندیشم، بازمی‌اندیشم !

ذهنم از خاطره‌ها سرشار است
و فرود آمدن معجزه در هستی من
مثل خوشبختی من
دورترین حادثه است !

من به خوشبختی ماهی‌ها می‌اندیشم
که در آن وسعت آبی با هم
باز هم همراهند

من به یک خانه می‌اندیشم، یک خانۀ دور
که در آن فانوسی می‌سوزد
و در آن جای تو مانده‌است تهی

و به گل‌های فراموشی آن گلدان می‌اندیشم
که ز بی‌ آبی پژمرده شدند !

من به تنهایی خویش
و به تنهایی باغ
و به یک معجزه می‌اندیشم ... !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍
با دست های روشن تو می توان گشود
     
  
صفحه  صفحه 23 از 65:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  64  65  پسین » 
شعر و ادبیات

A Pure Poetry | یک شعر ناب

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA