ارسالها: 24568
#231
Posted: 10 Apr 2015 13:54
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را درمیان نامه می پیچم پریشان تر
پس ازنام قشنگت، می نویسم سطر اول را
قفس، آتش، پرنده، یک گلو آوازو خاکستر
میان برگ ماه، درانتهای نامه می پیچم
برای دستهایت بوسه و یک حلقه انگشتر
دلم را درمیان نامه ام پچیده می یابی
کنار نامه های دیگرت ، هرروز پشت در
درآن خلوت که از ابرخیالت ماه می تابد
تورا با سطرسطر نامه هایم میکشم دربر
میان برگ ماه پیچیده تقدیم تو میدارم
دوگلدان،شمعدانی، قالی و یک دسته نیلوفر
ولی حس می کنم یک روز درغُربت ، دل عاشق
دورازچشم تو می میرد کنار نامه ای آخر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 2890
#232
Posted: 16 Apr 2015 23:50
در گلستانه
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند..
"سهراب سپهری"
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 24568
#233
Posted: 18 Apr 2015 18:43
رفتی که بیایی دل من تاب ندارد
دشت دل من طاقت سیلاب ندارد
گفتی که بیایی چو رسد موسم انگور
شد موسم انگور بیا چشم دلم خواب ندارد
طی شد همه شهریور و مرداد جدایی
با مهر بیا ماه عزیزی ست که هم یاب ندارد
باران بزند بر تن بی برگ سپیدار نباشی ؟
طوفنده خیالی ست که گرداب ندارد
مینای دلم در هوس مستی چشمان تو مانده
حال دل چشمان ترا جام می ناب ندارد
باید به دل حادثه ها دل بزنم تا که بیایی
این ماهی سرگشته دگر میل به مرداب ندارد
القصه قرار است که افسونگر پاییز بیاید
برگرد دلم حوصله ی گریه و خوناب ندارد ..
" بتول مبشری "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 2890
#234
Posted: 18 Apr 2015 22:30
سرود آشنایی
كیستی كه من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم،
كلید خانه ام را
در دستت می گذارم،
.+..+.
نان شادیهایم را
با تو قسمت می كنم،
به كنارت می نشینم و بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم
.+..+.
كیستی كه من
این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می كنم؟
"احمد شاملو"
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 455
#235
Posted: 19 Apr 2015 17:34
ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﻦ . ..
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣـﺪﯼ
ﺑﯿﻦ ﺟﻤﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ
ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯼ ﻣﻦ !
ﺑﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ ...
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﺑﺮﻑ ﭘﯿﺮﯼ ﺍﻡ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ
ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ، ﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻋﻤـﺮ
ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯼ . . .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 8967
#236
Posted: 19 Apr 2015 17:51
یک شعر ناب
شده با قرمزِ احساسِ دلت رنگ شوی؟
شده از فکر کسی داغ کنی،غرق شوی؟
غرق دنیای کسی قلب شوی و به تپیدن افتی؟
شده از دوری او درد کنی،بشکنی و تنگ شوی؟
شده در لحظه دیدار کسی،از تَپشت خسته شوی؟
ناگهان ایست کنی با نفسش شارژ شوی؟
شده احساس کنی از نفس گرم کسی مست شدی؟
مستِ آغوش کسی گریه کنی،اشک شوی؟
شده سوگند دهی ثانیه را پیش خداوند بزرگ؛ "
می شود ثانیه جان، قد بکشی، کند شوی؟ "
شده گینس شوی ثبت کنی ثانیه را؟
روز،از دست کسی نور بگیری وشبش ماه شوی؟
راست بگو؛ شده از حس دلم، لحظه ای آگاه شوی
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 2890
#237
Posted: 21 Apr 2015 20:57
تولدی دیگر
زیر درخت خشکیده گیلاس ...
همراه با سایه خسته ام ...
_^^..^^_
زمین را برای خواب حفر می کنم ...
بهار که بیاید ...
_^^..^^_
دوباره از دل خاک خواهم رویید ...
این بار در نقش گل سرخی خواهم زیست ...
_^^..^^_
که آغوشی باشم ...
برای پروانه های خسته از پرواز ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#238
Posted: 23 Apr 2015 00:21
هیـــــــچ !
/////
كرانه ي ترديد
كه در آن _هيچ_
جز مرغ ماهي خوار
حريص نگاه ناخوانده نيست ..
ديگر هراسان نيست
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 103
#239
Posted: 23 Apr 2015 00:27
بوسه بر پيشانيت مينهم
در اين واپسين ديدار
بگذار اقرار کنم
حق با تو بود که پنداشتي
زندگانيم رويايي بيش نيست
با اين وجود گر روز يا شبي
چه در خيال ، چه در هيچ
اميد رخت بربندد
پنداري که چيز کمي از دست دادهايم
گر اينگونه باشد
سراسر زندگاني رويايي بيش نيست
در ميان خروش امواج مشوش ساحل ايستادهام
دانه هاي زرين شن در دستانم
چه حقير
از ميان انگشتانم سر ميخورند
خدايا مرا توان آن نيست که محکمتر در دست گيرمشان
يا تنها يکي از آنها را از چنگال موجي سفاک برهانم
آيا سراسر زندگاني
تنها يک روياست
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 2890
#240
Posted: 27 Apr 2015 00:36
غروب
ازدحام کوچه انکارت می کند
نه می بینمت
نه می شنومت
تودر غبار ِ سرطانی ِ چنگ انداخته
بر جان ِ شیشه ها
گمی
و صدایت
بلعیده می شود
اینجا که همیشه شب است و
روز
آمیخته با خیال ِ سایه و رنگ ،
برای شب کورها !
در پژواک سرد ِ سکوت ِ تیشه ها
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود