ارسالها: 24568
#272
Posted: 25 Sep 2015 11:59
غزل هایت دوباره لحن باران در خودش دارد
دلت یک گله آهوی پریشان در خودش دارد
مداد قرمز جا مانده در دنیای دیروزت
غم دلتنگی صدها دبستان در خودش دارد
در این دنیا کسی حال تو را دیگر نمی فهمد
فقط دستان این مردم غم نان در خودش دارد
گرفتی روی دوشت میبری اردیبهشتت را
کجا وقتی بهارت هم زمستان در خودش دارد
بخز در لاکت از این مردم صد رنگ دوری کن
که هر رنگش هزاران زخم پنهان در خودش دارد
درون کوچه باغی از غزل همواره جاری باش
در این شهری که هر دل صد خیابان در خودش دارد
" هادی نژاد هاشمی "
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 8724
#273
Posted: 7 Oct 2015 10:42
جنگل ثمـــر نداشت ، تبـــــر اختراع شد
شيطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !
«هابيل» ها مزاحم « قابيل» می شدند
افسانه ی« حقـــوق بشر» اختراع شد !
مـردم خيال فخـــر فروشــــی نداشتند
شيـئی شبـيه سكه ی زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نمی گذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جمـــاعـت علاف اهـــل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد !
اينگونه شد كـــه مخترع ازخيـــر ما گذشت
اينگونه شدكه حضرت ِ «شر» اختراع شد !
دنيابه كام بود و ... حقيقت؟مورخان !
ما را خبـــــر كنيد؛ اگر اختـراع شد !!
علی اکبر یاغی تبار
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#274
Posted: 8 Oct 2015 21:36
خداوندا مرا این بار ارضا می کنی یا نه ؟!
بگو قلب مرا آغوش دریا می کنی یا نه ؟!
هوس کردم که با تریاک و بنگ و باده بنشینم
دوباره سور و ساتم را مهیّا می کنی یا نه ؟!
ببین! من یوسفم امّا، کمی تا قسمتی ناپاک
مرا مهمان آغوش زلیخا می کنی یا نه ؟!
مرا ای اوّلین و آخرین زنجیر شوریدن
رها از طعنه ها، زخم زبان ها می کنی یا نه ؟!
رها کن آسمان ها را، بیا این جا قضاوت کن
ببینم در زمین یک مرد پیدا می کنی یا نه ؟!
خدایا حاجتی دارم که باید مطمئن باشم
تو هم مثل همه امروز و فردا می کنی یا نه ؟!
مرا از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن
امید آخرین من! مبرّا می کنی یا نه ؟!
برای آخرین پرسش، و حتّی آخرین تهدید
قیامت را بگو مردانه برپا می کنی یا نه ؟!
علی اکبر یاغی تبار
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 24568
#275
Posted: 14 Oct 2015 19:29
تو ریختــــی عسل ناب را بـــه کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هـــم کــــــه نشستند آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخــالها، النگــــــــوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رهـــــا شدند در آرامش تنت قــــــــوها
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطـــره دارند از تو جاشــــوها
تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مـرا قطــــره قطـــــــره زالـــــوهــا
«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فــــرش هـــــا و جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#276
Posted: 15 Oct 2015 17:32
عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است
بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟
مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز
مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است
دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر
طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است
مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش
از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است
ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است
تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!"
لعنتـــی بـاز فقط حرف دو پهلو زده است!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 8724
#277
Posted: 17 Oct 2015 16:18
صحنه ( علیرضا آذر )
لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود
هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
یا کنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو
بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن
یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم
هر طور دلم میخواست آینده جلو می رفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو می رفت
صد مرتبه می کشتند یک بار نمی مردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمی خوردم
آینده ی خیلی دور ماضیِ بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود
آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پر رنگم در کودکیش مانده
اما من امروزی کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است
نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه اندوهم اندازه دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نیست
یک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است
سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پر از عصیان این بار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی م عادی ست
پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست
او مرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصد منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود آغوش لهم می کرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم می کرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده اول بود
تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خم گله یک بار تو را دبدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
هر چند که بی لنگر هر چند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس
کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد
ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین مادر که خود آزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه
از خانه به ویرانه تکرارسلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد
از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز بجز اسمت از حافظه ام تف شد
تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان امد
هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دل شور برش می داشت
کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد
روحی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست ما جمع مکسر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو من بشکه باروتم
هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خواب آلود این پرده دوم بود
هر چند تو تا بودی خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هر چند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هر چند تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هر چند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدرها جادوی روانگردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناه ای عشق بانوی بنی عصیان
ای گندم قبل از کِشت ای کودکی شیطان
ای دردسر کشدار ای حادثه ی ممتد
ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته
بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته
ای آیه ی تنهایی ای سوره مایوسم
هر قدر خدا باشی من دست نمی بوسم
ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش
این دم دم آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست
این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست
دندان به جگربگذار ته مانده ی من مانده
از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است
بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور
لیوان پر از خالی دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر، شاید، هر چیز که پیش آید
سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست
ما هر دو پر از دردیم صدبار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم سرگیجه ی تکراریم
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
دلداده و دلگیرم حیف است نمی میرم
ای مادر دلتنگم دلبازترین تابوت
دروازه ی از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت
بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانم اقیانوس کابوس به جان انداخت
ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت
جانم به دو دست توست آماده اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست
دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 14491
#278
Posted: 23 Oct 2015 08:52
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مهدی اخوان ثالث
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#280
Posted: 28 Oct 2015 19:44
بی تو دنیای من آبستن ویرانی هاست
شانه هایم گسل درد و پریشانی هاست
بوی پیراهن و چشمان به خون خفته و من....
از غمت کور شدن خصلت کنعانی هاست
زهر خوراندی و از عشق نوشتم چه کنم؟
این بلاکش شدنم رسم خراسانی هاست
عشق یعنی که بباری به گل و سنگ و علف
عاشق محض شدن عادت بارانی هاست
بی تو احساس من از عطر اقاقی خالی ست
عطر تو باعث طغیان غزلخوانی هاست
رفتنت درد عجیبی است که در جانم ریخت
رفتنت عاقبتش بی سروسامانی هاست
پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم
این غم انگیزترین معنی حیرانی هاست
باید از این قفس سینه به بیرون بپرم
خودکشی جیغ ترین چاره ی زندانی هاست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند